...Welcome , to my snug
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۲ آبان ۰۲
هفت عزیز؛
دیگه چشمهام به خوبی هفت سال پیش نمیبینه. یا حتی به خوبی سه سال پیش. با اینکه خوش سیما ازم عینکت رو میزنی و جواب دادم آره! ؛ اما باور کن که دوست نداری عینکت کج بشه، اون هم وقتی روی صورتت بوده...
در نتیجه ی چیزی که نگفتم، این روزها خیلی کند میگذره. به هیچ وجه دلم برای مدرسه تنگ نمیشه، اما هیچکس نمیتونه برای ساعتهای متوالی توی این خونه بمونه، گوشه ی اتاق زندانی بشه، درد بکشه و حتی نتونه راحت سرفه کنه، چون دنده هاش درد میکنه. میدونی؟ بدی کوفتگی بدن اینه که چند روز بعد خودش رو نشون میده. و تو دلت نمیخواد حین سرفه کردنت از درد ناله کنی، چون دلت نمیخواد چیزهای بیشتری بشنوی؛ بیشتر از چیزی که قبل از تموم این گرفتگی ها زیر کتفهات میشنیدی.
درنتیجه درد کشیدن یک روتین ساکت همیشگیه، درحالی که کبودی های زیر کتفت شبیه لکه های کمرنگ آبرنگ میشن و بیشتر از قبل قوز میکنی، به این فکر کن که چقدر طول میکشه تا بالاخره بتونی بری بیرون. کمتر از ده ماه دیگه. پس فقط ساکت باش و گوشه ی اتاقت به نوشتن توی پلنری که هیچ وقت به مرتبی زندگی بقیه نمیشه ادامه بده. تلاش کن حین سرفه کردن کمترین فشار ممکن رو به عضلات پهلوهات بیاری. با نگاه پوچت به کتابها خیره شو. نکش. نخون. نبین. نفهم. نشنو. نگو. نبر. نکن. نرو.
این کاریه که میکنم، درحالی که گوشه ی لبم به آرومی برگ های درخت مو باز شده و زبری خون خشکش رو با زبونم لمس میکنم؛ به زینپ میگم باشه و باهاش برای سه ساعت درس خوندن همراهی میکنم، اما حتی دستخم گوشه ی کتابهارو فراموش کردم. درجواب ماخا که رو به شوهرش فریاد میکشید فکر کرده چرا لاغر تر شده؟ چون آب نمیخوره!! وگرنه غذا که!! فقط ساکت موندم و به این فکر کردم که دیگه کدوم وعده های غذایی و کدوم خوراکی هارو میتونم از رژیمم حذف کنم؛ وقتی چیزی جز برنج خالی، یکم نون، سیب و یک واحد پروتئین در روز باقی نمونده. بعدش سرفه کردم و انقباض دردناک پهلوهام بهم یاد آوری کرد اون هیچ وقت هیچ چیز رو نمیفهمه.
پس برگشتم سر جام گوشه ی اتاق، درحالی که رد سینه بند کالباسی زیر کتفم دردناک تر از همیشه بود، کارت های اونو رو بر زدم، با میگوروشی سیلور بازی کردم، دیوان حافظ رو ورق زدم و همونطور که اسمش توی این نامه و با ترکیب سطر های بالا عجیب و باور نکردنیه، با من مچ نشد. پس جمله های کتابی که گریخته گریخته خوندمش رو هایلایت کردم و به این فکر کردم که I alway wanted you. It just means I also want you happy and I'm scared I could never be the person who could give you that و گذاشتم گوشه ی اتاق کثیف تر و کثیف تر بشه، بیخیال خریدن خرت و پرت هایی که برام استفاده ی بچگانه داشتن شدم (دقیقا ایده ی پلت سایه به رنگ های یک جادوگر بیچاره) و به جاش لیپ گلاس وانیلی بی رنگی رو خریدم که بدون شنیدن چرت و پرت های الیساما، همه ی این زخم های خودساخته و پارگی های نا خواسته رو آروم آروم نرم تر کنه... به نظر میرسید همه چیز در عین اشتباه بودن سر جاشه. حتی همین الان هم، با وجود اینکه پوست صورتم هرگز به اندازهی بقیه صاف نمیشه و رنگ مچ دستم همیشه سفید تر از انگشت های دراز و کریهمئه، اما سر جای خودم هستم. به نظر هیچ صورت دیگه ای به این خوبی با زندگی من مچ نمیشد، هیچ انگشت نرم تر و شفاف تری این زخم هارو به این خوبی نمیکند و هیچ چیزی بهتر ازین کبودی ها پشت کتف های من نمیتونست منطقی باشه.
الان که انگشتهام درد میکنه؛ الیساما با من دعوا میکنه تا بخوابم، اما قولم به زینپ راجب درس خوندن روی هوا میمونه. زیر چشمهام خیلی گود شده، بازوهام هنوز هم سفید، برجسته و احمقانه ان، موهام کند تر از همیشه بلند میشن... این همون کمبود انرژی و ویتامین ئه؟ چون مهم نیست. میخوام برای چند روز همینطور درد بکشم، بدون اینکه کسی رو دقیقا از احوالم با خبر کنم. تا جایی که یا بالاخره خوب بشم، یا این درد من رو از پا دربیاره.
برای بهار هیچ نمره ای قائل نیستم، مگه اینکه فرصت کنم ببینمت.
احتمالا لخت نشستن کف اتاق بهترین ایده ی دنیا نباشه، اما هوا گرم تر از اونی بود که چیزی بیشتر از لباس زیرم رو با خودم حمل کنم. پس الان که اینجام و پاهام رو انداختم روی هم، با جورابای زرد و آبی، عجیب ترین و زشت ترین کسی هستم که میتونستم باشم. اما خب. فکرکنم مهم اینه که دست کم هستم.
همین چند دقیقه ی پیش بیرون بودم، بیرون... با کلی غریبه ی بیگانه و گل و لباسهای نوی نه چندان جالب. دلم میخواست بیام و بگم اون درختی که شکوفه زده بود خیلی قشنگ بود، افتاب خیلی نرم بود، اون نوزاده بهم لبخند زد وقتی داشتم فکر میکردم " اصلا کسی به این من لبخند میزنه؟ " ... اما باید بگم نه. تموم چیزی که دلم میخواد بگمش اینه که چقدر عاشق اینم که تنها بمونم. همین گوشه، هر روز صبح صورتم رو با کف نارنگی و توت فرنگی بشورم و با بدترین فشار ممکن روی گردنم جلوی بخاری برقی کز کنم. دلم میخواد صبح ها یواشکی از زیر تخت بخزم بیرون و برم توی حیاط، بهار رو توی آسمون خونه ی خودمون ببینم. حتی اگر کثیف و پر از درد و زخم. بازهم فکر نمیکنم دلم بخواد اون بیرون رو اینطوری که هستم تجربه کنم؛ وقتی هنوز پنجره ی اتاقم باز میشه و بوی وانیل از گوشه ی چهارچوبش میآد.
حتی نوشتن دیگه کمکی به این احساسات عجیب غریب نمیکنه. دلم میخواد لبخندهای زمستون رو یادداشت کنم، خصوصا الان که تنگشون یکی یکی گزینه اضافه میشه. بغل کردن گلی، شبِ روز اخر مدرسه، حس و حال روز اخر مدرسه، صدای شروین توی سینما، اون جمله هه. اون پیامه. اون عکسه. ولی انگار نوشتنشون هیچ کمکی به نگه داشتنشون نمیکنه. به فراموش نکردنشون شاید...
امیدوارم زنده بمونم. کمتر از ده ماه دیگه.
هفت عزیز؛
عجب آسمونی. اصلا ندیدمش، با اینکه از دیشب بیدار بودم و هورمون هام به طرز بی رحمانه ای من رو دلقک خودشون کردهن؛ عجب آسمونی.
جمعه بدی نیست، دلم نمیخواد این نور محو زرد رنگ از روی دیوار پاک بشه و شب از راه برسه. شبهای اینجا همش تشویشه، همش نگرانیئه، با کمی چاشنی خیال قبل از اینکه بخوابم. خیالی که انقدر قد میکشه و شاخ و برگ میپرورونه که خورشید طلوع میکنه و من هنوز هم مشغول مراسم پیش از خوابمم. زندگیم بامزه شده نه؟
تا اینجا نیومدم که برات از روزم تعریف کنم، اومدم که سوال بپرسم، مثل همیشه، میتونی جواب ندی و بذاری خودم دنبال جواب بگردم، یا یک نفر از وسط آسمون جواب رو برام بفرسته تا یک چاره ای برای این وضعیت پیدا کنم. وضعیتی که خودمم نمیدونم چشه، با کلی بیخوابی و سطح نامتعادل هورمون های استروژن و پروژسترون و موهایی که مدام از همه طرف میشکنن. همش سردمه، همش گرسنهم، همش ناراحتم. درنهایت نه پتویی میخوام نه دست از رژیم های عجیب غریب بر میدارم. کاش ادمی مثل من گفتنی تر ازین حرف ها بود. مثلا اینکه چرا یک وقتایی انقدر احساساتی و عجیب غریب میشم که آدمهارو به خنده وامیدارم و یک وقتایی انقدر بدجنس بنظر میام که حتی داداشم ازم متنفر باشه. (داداشم به هرحال ازم متنفره) و ای وای هفت !! ملاتونین به طرز عجیبی اذیتم میکنه. فقط ای کاش میتونستم به این روند عجیب که فاکتور های جدیدی برای بدبخت تر بودن بهش اضافه میشه یک تغییر کوچیکی بدم. ولی تهش شبیه یک احمق میمونم که تلاش میکنه برای چیزها، حرف ها و کارهایی که نه مهمن و نه باید بروز داده بشن؛ ولی یهو مغزم دستور میده که لعنتی!!! این خیلی حیاتیه بابتش خودتو بکش!!! حالا اون به اصطلاح " این " چیه؟ یه جمله ی احمقانه. یه خستگی مفرط. یه جوک مسخره.
خسته کننده شدم. میگوروشی داره بهم مشت میزنه. ماخا فریاد میزنه. پاخا گوشیشو جواب نمیده (حق داره) و من؟ خسته تر ازونم که دربرابر اشیائی که به سمتم پرت میشه پلک بزنم.
هفت عزیز؛
با خودم گفتم همه چیز خوبه. گفتم اینم میگذره. گفتم مهم نیست، بالاخره من که خیلی نمیدیدمش. اما کل روز رو گریه کردم. همینطور روز بعدش رو، و روز بعد ترش. انقدر گریه کردم که فرش اتاق زیر صورتم خیس شد و انقدر جلوی بخاری موندم که پوست صورتم خراشیده شد. با خودم گفتم همه چیز خوبه. نمیذارم زندگیم مثل اون بشه. میرم زندگی میکنم.
با خودم گفتم دیگه گریه نمیکنم. اما نمیدونم چطور مرگ کسی بابت اوردوز میتونه اندازه ی از هم پاشیدن شکمش وسط زندگیت گند بزنه. چون این اتفاقی بود که افتاد. حتی اگر لبخند زدم و سکوت کردم و خندیدم و حرف نزدم و شوخی کردم و بروز ندادم. حتی اگر اونقدری غمگین نبودم که جایی برای احساسات دیگه م باقی نمونه، حتی اگر شبیه عزادار ها نبودم. شبیه کسی که کسیو از دست داده.
حالا نشستم وسط اتاق، با بافت قهوه ای رنگی که بهم داده بود، دستهام بوی کرم دارچینی میده، کبودی دور چشمم کم رنگ و زرد شده. دیواره های آب معدنی روی میزم بخار کرده، ماهی قرمز ها صدای بلوپ بلوپ میدن و بوی عطر کمرنگ میشه، شبیه سرخوشی های کوچیک و گذرایی که توی قلبم نگه داشته بودم تا زنده بمونم. یک هفته گذشت. نمردم. به نظرت ممکنه بعد ازین بمیرم؟
یک بار بهم گفت چرا انقدر ساکتی ولی همیشه حرف میزنی؟ خیلی حرف میزنم هفت، مگه نه؟ پس چرا انقدر ساکتی.
هیچ جزئیات دوست داشتنی ای از زندگیم نمونده، کاش امید ها نیان وقتی ذره ذره رنگ باختنشون بیشتر از همیشه نا امیدم میکنه. کاش هیچ وقت امیدوار نباشم. مزه نکردنش خیلی بهتر از از دست دادنشه.
آه ناستنکا! من آرامم.
ناراحت نباش چیزی نیست.
اینها فقط اشک است
خشک میشوند.
-شبهای روشن/داستایفسکی.
میخواستم یک نامه ی طولانی بنویسم ولی ساعت هشت شبه. باید پنجاه صفحه روانشناسی بخونم و وسایلم رو بچوپونم توی کیفم و خودم رو برای سوالات احمقانه اماده کنم. باید بگم امروز رفتم، به یاد کیوانی که پنجشنبه مرد. درست با یک کلمه. با یک اراده کوچیک. امروز رفتم، چهل و شیش کیلومتر اون ور تر از جایی که خونه صداش میکنیم. رفتم و با اینکه بندهای کفشم باز بود و موهام شلخته، با وجود اینکه گلها رو سر و ته به کیف اویزون کرده بودم، با وجود اینکه خوشگل نبودم، با وجود اونهمه اندوه. رفتم تا زیر پنجره ی اتاق یک نفر وایستم. رفتم تا بشینم یک گوشه و حتی ندونم دارم چیکار میکنم ولی بدونم لازمه انجامش بدم. رفتم تا یک نفر رو بغل کنم، بدون اینکه احساس کنم بازوهاش کجان یا شونه ش دقیقا چه حالتی داره. رفتم تا توی چشمهای کسی زل نزنم. رفتم؛ اما غم اونجاهم بود.
غم اونجا بود؛ توی اسمون ابی و خیابون های خلوت. توی نگاه خانوم مسنی که دختر بچه ای رو با خودش میبرد. توی سر در بلند مجتمعی که دنبالش میگشتم. توی قوس کوچیک حرف B ، کنار عدد 9. غم اونجاهم بود. توی صدای برخورد باد و بادکنک زردی که ای کاش هیچ دختربچه ای به خاطرش نمیره. غم همه جا بود. توی سبزه های زرد شده ی پارک، لبه ی باغچه ای که یک نفر اونجا از سرما میلرزید، توی فیلتر سیگارهای پشت پله ها. غم توی باد صبحگاهی شنبه بود، توی صدای اصطکاک کبریت و توی خش خش جاروی رفتگر. غم اونجا بود، لای تار و پود هودی سفید رنگی که بوی تمیزی میداد، دور مچ پسر جوونی که چشمهاش توی نور رنگ دیگه ای بود، لای زنجیر گردنبندم. بین انگشتها، گوشه ی اتاق، روی برگ داوودی، زیر غنچه ی نرگس هایی که خشک شده بودن.
غم همه جا بود. اما غمی بود که مجبورت میکرد شمعت رو فوت کنی و آرزو کنی. غمی که باعث میشد لحظه های طولانی تری رو بخوای تا مشغول شمردن شمع ها و روشن کردن کبریتها باشی. غمی که جدات نمیکرد. غمی که تورو وصل میکرد به یک جایی. غمی که میشد بهش گفت بخشی از یک خونه.
پونزده سالم که بود؛ بدجوری عاشق پنجشنبه ها بودم. اولین پنجشنبه ی کلاس نهم رو غایب شدم. توی اون کلاس با هیچکس دوست نبودم، ولی از یک نفر بدجوری بدم میومد.
اون پنجشنبه من رو باهاش انداختن توی یک گروه؛ برای کل سال. یک گروه که مخصوص زنگ یکی مونده به اخر پنجشنبه ها بود، زنگ اشپزی و کامپیوتر. احتمالا افتضاح بود، چون من یک ادم کوتاه چاق بودم و اون یک بوکسور قد بلند عصبی. ترکیبمون عالی میشد، من پام رو تکون میدادم و اون به مرگ تهدیدم میکرد، تار عنکبوت های هود اشپزخونه رو برمیداشت و میریخت توی غذای بچه ها، پاستاش رو میخورد و ادای استفراغ درمیاورد. دستش رو با کاتر میبرید. ولی اگر من همچین کاری میکردم نگاهش امونم نمیداد.
فکر میکردم بدترین گروه دنیاییم؛ ولی بهترینش شدیم. وقتایی که من موز ریز میکردم و اون دور کلاس چرخ میزد یا وقتی کیک درست میشد و میگفت عمرا ازش بخوره. وقتایی که سر به سرش میذاشتم؛ سر به سر کسی که هیچکس جرئت این رو نداشت باهاش شوخی کنه و از حیرت میخندید. فکرکنم یکی دو باری پشت سرش قایم شدم و نزدیک بود یکی دو نفری رو وسط معرکه بزنه. مثل وقتی که من کنار ستون بودم و دستم رو گرفت و کشید پشت سرش، یا وقتی که یهویی بغلم کردو گفت انقدر کوچیکی که _ ، من رو بغل کرد. تا ابد هم منکرش شد.
یک بار بدجوری اذیتش کردم، فکرکردم تا اخر عمرم ازم متنفر میشه، براش یک بطری بزرگ هایپ گرون قیمت خریدم و سر صبح دادم بهش. دستای خیلی خوشگلی داشت، حرف زدنش طوری بود که فقط خودش میفهمید. موهاش صاف و تا شونه هاش بود، هیچ وقت با کش نمیبستشون. عاشق این بود که کلیپس موهای شل و ولش رو ازاد نگه داره. ادم عجیبی بود.
یک روز بهم گفت یک نفر هست دلش میخواد پنجشنبه صداش کنه. پنجشنبه. با خودم فکرکردم چه جالب که یک نفر رو به اسم یک روز هفته صدا کنی. بعد فهمیدم که پنجشنبه خود منم. خنده دار بود. چون زنگ یکی مونده به اخر پنجشنبه ای که فکر میکردم کابوسه تنها روز هفته بود که میخندیدم. البته؛ وقتی پونزده سالم بود.
احتمالا هیچ چیز رقت انگیز تر از بخش هایی که از داستان زیر سانسور میکنم نخواهد بود، اما ترجیح میدم هیچ وقت تکرارشون نکنم تا از خودم متنفر تر نشم. دست کم بیرون ذهنم، اینطور باشه. اما اونروز هم یک پنجشنبه بود. یک پنجشنبه توی هیفده سالگی، با خودم فکر کردم واهای. این پنجشنبه خیلی شکیل تر و ارمانی تر از زندگی سراسر عجیب غریب منه. ولی احتمالا به این طرز تفکر اهمیتی ندادم. چون ساعت هشت و چهل دقیقه ی صبح روزی که خیلی خنک و نورانی بود از خونه اومدم بیرون. وقتی داشتم میدوییدم تا جورابمو بپوشم به این فکر کرده بودم که خداحافظ زندگی کوفتی. قرار نیست تا عصر برگردم ، بعد الستار هام رو پوشیدم و منتظر ماشین شدم، ماشینی که احتنالا تصمیم گرفته بود هیچ وقت نزدیک محدوده سیاه و تاریک خونمون نشه. پس پیاده راه افتادم و کوچه های خالی از سکنه ی پنجشنبه صبح بی نظیر بود. حتی کارگرهای ساختمونی دست از بیل و کلنگ برداشته بودن. سکوت قشنگی بود. شایدم عجیب. با خودم فکر کردم یه بار توی زندگیم همه چیز ایده ال و شکیله. بعد درست وقتی هفت تا کوچه اونور تر از خونه بودم و دستم روی صفحه گوشی بوی بوق میداد، درست وقتی که نشستم تا بندای کفشم رو باز کنم و از اول ببندمشون تلفن زنگ خورد. با خودم گفتم شاید یک شوخی باشه. یک حرف رندوم. اما فقط یک خبر عجیب بود. خبری که وقتی گوشیو بردم کنار گوشم گفت بوم. دنیا رو عوض کرد.
رقت انگیز بود. توی خیابونی که خالی تر از همیشه بود نشسته بودم، هانیه گوشی رو قطع کرده بود ولی هنوز روی گوشم نگهش داشته بودم. به امید اینکه صدای خنده ی داییم ازون پشت بیاد و بگه هاها. ولی هیچکس نگفت که این یک شوخیه یا نه. کسی نگفت بلند شو برو خونه یا بلند شو برو سر قرارت. همه چیز در یک لحظه معلق شده بود. بوم. شبیه انفجاری بود که اسلوموشن اتفاق میوفتاد. و منی که روی پله های خونه ی کسی نشسته بودم و تخم چشمهام نبض میزدن و کوکی های توی کیفم کهنه میشدن. با خودم فکر کردم لعنتی. حالا چیکار کنم؟ درحالیکه یک نفر مرده بود و آسمون هنوز ابی بود و لب هام هنوز بوی توت فرنگی میداد، باد میومد و پنجشنبه هنوز هم زیبا بود و تلاقی اونهمه عدد دو توی یک تاریخ داشت دوباره نابودم میکرد. با خودم فکر کردم رقت انگیزه. بلند شو. سوار ماشینی که برات بوق زد شو و برو پنجشنبه ای که میتونه بهترین پنجشنبه ی دنیا باشه رو خراب نکن.
ولی فکرکنم نمیخواستم برم. نمیخواستم پنجشنبه ای که میتونست بهترین پنجشنبه ی دنیا باشه رو با دروغ درست کنم. نمیخواستم وانمود کنم که من یک ادم عادی با یک روز خوب و اسمون آبی ام. چون نبودم. چون تموم لحظه های اونروز به اندازه ی کافی عجیب بود. چون این یک بار رو؛ به این یک نفر؛ نمیخواستم دروغ بگم. اصلا نمیخواستم دروغگوی داستان باشم.
نمیدونم کی تونستم دوباره اون هفت تا کوچه رو برگردم و این بار برم خونه تا ببینم پلیس با من هم کار داره یا نه (نداشت.) ولی بالاخره برگشتم. برگشتم و تموم اجزای خونه با دندون های کثیف و شکسته شده ای که مثل اره تیز بود بهم نیشخند زدن. باخودم فکر کردم شاید خودم رو بکشم. چون نا امید ترین ادم دنیا بودم، هم خودم رو نا امید کرده بودم و هم اون طرف ؛ یک نفر دیگه رو. پس فقط دراز کشیدم جلوی بخاری و خودم رو مچاله کردم و منتظر موندم تا اونهمه شرم و غم و تنفری که درونم رشد میکرد من رو بکشه. ولی امید واهی ای بود؛ زنده موندم.
بخش غم انگیز عزاداری بعنوان کسی که توی شوک فرو رفته تلاش بی فایده برای عادی بودنه. برای لبخند زدن و دست دادن و حرف زدن. برای اینکه بتونی ثابت کنی شاید غمگینم ولی رقت انگیز نیستم. و احتمالا این رقت انگیز تره. پس فقط موندم توی اتاق و از جلوی بخاری تکون نخوردم، معده م درد گرفت و تورم گونه م کبود تر شد. ماخا گفت چرا گریه میکنی؟؟ اگه فکر میکنی شکسته که بگو !! ولی من هیچی نگفتم. فقط گریه کردم و نه به خاطر k1 که به خاطر خودم. اشکهای کندم از روی صورت ورم کرده م سر خوردن و با روغن زرد و زردچوبه ای که از کبود شدن جلوگیری میکرد مخلوط شدن. الیساما یک تیغ تمیز آورد و باهاش چندتا سوراخ روی لپم درست کرد، بعد گوشت کرخت شده و متورم رو فشار داد و انقدری از خونش کشید تا ورم صورتم کم تر شد. درحدی که بتونم حداقل ببینم.
با خودم گفتم من خوبم. انقدری خوب هستم که از خودم متنفر باشم. با خودم فکر کردم همهاش تقصیر منه.فکری که احتمالا داییم هم کرد.
به این فکر کردم که دنیای احمقانه ی من حول محور من میچرخه. وگرنه الیساما هم توی همین زندگی و خونه و خانوادست ولی خوشحاله. با خودم فکر کردم بدبختی ها تقصیر منه. پنجشنبه ای که کشته شد تقصیر منه. تقصیر من که با وجود عجیب غریب بودنم تصمیم گرفتم یک روز شکیل داشته باشم. تقصیر من که اینجام. تقصیر من. تقصیر من بود که کیوان دایی افسرده ی همیشه خندون من شد. تقصیر من بود که الیساما یک گلدون پرت کرد طرفم و بعد خودش روی زخمم دارو گذاشت. تقصیر من بود که الیساما تبدیل شد به بدترین مادر دنیا. پنجشنبه تبدیل شد به بدترین پنجشنبه ی دنیا. من تبدیل شدم به بد ترین ادم دنیا. تقصیر من بود. وقتی که از دست رفت، هزینه فرصتی که نابود شد، جرقه های امیدی که بعدا بدجوری نا امید کننده شدن. اون هفت تا کوچه ای که مجبور شدم برگردم. تقصیر من بود. تقصیر من که هنوز هم اینجام، هنوز هم کوکی ها توی کیفمن، سنگ چشم ببر گوشه ی زیپ جلوییمه و هنوز هم اویزهای کیفم صدای زنگوله میدن. تقصیر من بود.
به کوثر گفتم گند زدم. عمق رقت انگیز بودن زندگیم رو؛ بدون ذره ای سانسور براش گفتم. بهش گفتم که چطوری این قیر لعنتی من رو میکشه درونش و فرقی نداره چند بار برای بیرون اومدن تلاش کنم؛
گفت تقصیر تو نیست. گفت نباید معذرت خواهی کنی. گفت درکت میکنن. ولی نه، گفتم نمیخوام معذرت خواهی کنم که من رو ببخشن. میخوام معذرت خواهی کنم تا خودم خودم رو ببخشم. شبیه روح پیری که مرده و حالا دنبال حلالیت طلبیدن از ادمهاییه که خیلی دوستشون داشته.
با اینکه میدونم خیلی کار احمقانه ایه ، خصوصا بعنوان کسی در جایگاه من، و با اینکه میدونم روی جونم براش ریسک میکنم، اما میخوام انجامش بدم. چون موانع داخلی و بیرونی این خیلی کمتر از پنجشنبه هاست. و از همه مهم تر؛ همونقدر عجیب غریب و دوست نداشتنیِ که من هستم. پس شاید نفرین من روی این بعنوان یک چیز شکیل و ارمانی تاثیر نذاره. شاید بتونم موفق شم.
هفت عزیز؛
برای اینکه ساعت بگذره مینویسم. اما مختصر و مفید. باید خیلی بیشتر ازین ها کلمه صرف کنم تا برات تعریف کنم هفته ی پیش چطور گذشت، رژیم عجیب غریب و چشمای گود افتاده و بی خوابی و تپش قلب. کبودی زیر چشم که پنهون نشد، وقتی زیر طاق بلند مدرسه وایستادم و بدنم میلرزید ولی سرم نبود، تورم، نشستن اخر کلاس و نگاه های تحقیر امیز احتمالی دبیر دینی و تیکه ی دبیر ریاضی. کارنامهم! نمره ای که قابل قبوله، بند همیشه باز کفش هام و شعرهای عجیب غریب اون میوه فروشی که میگفت " سبزی تره نازک تر از بره " و مکث نگاهش. درواقع مگث نگاه خیلی ها، دوست الیساما، ادمهای خیابون، بچه های مدرسه، میوه فروشه. ازون مکث هایی که خیلی با مکث برای نگاه کردن چارم های اویز به کیف یک دانشجو با کت بلند سبز فرق دارن. یک مکث کوتاه و صرفا کنجکاو، برای اینکه بفهمن این گودی چشمته یا کبودی صورت.
اهمیتی ندارن.
امروز میرم بیرون، باید حداکثر تا ده دقیقه دیگه به هانی خبر بدم تا بیاد دنبالم. استرس؟ خب فکرکنم کل هفته داشتم و چیز جدیدی نیست. پس اشاره ای نمیکنم. امیدوارم روز مساعد و منطقی ای باشه، روز خوبی. چون امینی بهم گفت " اگه ربتی نمیخوام دیگه ببینمت !!! نمیخوام تویی که توی گه غوطه وری رو بعد ازینکه یک روز نورانی پشت سر گذاشتی و حالا گه ها بیشتر از قبل میدرخشن ببینم درحالی که قراره تا اخر سال بهش فکر کنی !!! " ، فکرکنم راست میگفت. خصوصا وقتی اضافه کرد "این نشون میده اصلا ریسک پذیر نیستم" و من گفتم میخوام تجربه کنم، حتی اگر توی گه غوطه ور باشم و بشکنم و حس کنم یه بازنده م. میخوام زندگی کنم. اگر بذارن.
پس برام ارزوهای روشن بکن، چون بدون قهوه بیدار موندن کار سختیه حتی اگر کل شب توی لحافم غلت زده باشم. هیچ ایده ای راجب امروز ندارم. امیدوارم... زنده بمونم.
نمیدونم ساعت چند بود، یا چه روزی. توی سرم همه چیز شلوغ بود. آدمی بودم که لم داده بود، چونه ش روی میز کوچیک و کثیف متصل به صندلی خراشیده میشد و طوری به موزاییک های خردلی با خال های سیاه خیره شده بود که انگار چیزی توی اونها هست، و بود. قورباغه، یک گربه با لباس دامن پفی، یک نیم رخ افتضاح از یک دبیر شیمی دهه نود، امواج متلاطم. به یک نقطه خیره شده بودم و نقطه های سیاه زیر نگاهم حرکت میکردن و اشکال جدیدی درست میکردن. سرم رو بلند کردم چون کلمه های خراشیده شده روی میز صورتم رو زخمی میکرد. یک قلب، چندتا فحش، یک Alireza و یک S.D و تقلب هایی راجب تاریخ ادبیات قرن هفت و هشت که نفر قبلی نوشته بود. رد چرک شده ی غلط گیر روی کلمه های قدیمی و رد ماژیک های رنگی روی غلطگیر های کثیف، همه چیز روی میز به اندازه ی موزاییک خردلی و ذهن من شلوغ پلوغ بود.
چشمهاش خیلی روشن بود؛ انقدر روشن که با اینکه قسم خورده بودم دیگه به حرف توی چشم های آدمها اهمیت ندم؛ بهش خیره شدم. با خودم فکر کردم فقط برای یک لحظه. میخوام بدونم چرا چشمهاش این شکلین؟ چرا پلک هاش به اندازه ی یک پارچه ی حریر لطیف به نظر میرسن و رگه های آبی و هاله های صورتی زیرشون انقدر آزرده ان؟
با خودم فکر کردم لمسشون کنم، اما انگشتهام تیره تر از اونی بود که روی پوست جوون و شفافش خراش ایجاد کنن. زیر ناخون هام گل رس بود، گرده گل بود، تیکه های لاکی که جویدم،قطره های خشک شده ی خونِ زخمی که بارها کندم. پوستش انقدر روشن بود که میترسیدم نگاهش کنم. چشمهام پر از خرده شیشه بود.
من دور بودم، خیلی دور تر از اونی که به نجات دادن کسی فکرکنم که هفت طبقه بالا تر از من توی آسمون بود و غم؛ دور تا دورش رو طوری حصار کشیده بود که شبیه یک الهه ی مقدس به نظر میرسید. با اون چشمها، اون لبخند، اون کلمات سنگینی که به زور ادا میشد و لبهایی که به ندرت تکون میداد. با خودم فکر کردم چرا دیدمت وقتی هیچ کاری از دستم برنمیآد؟ چون خوشگل بودن و مهربونی بخشی از زندگی ئه و حفره ی خالی پشت کتف هام یک بخش دیگه؛ برای اینکه هیچ وقت بتونم خودم رو بدون بالهایی که بشه باهاشون کسی رو نجات داد تا نزدیک تو بالا بکشم و ازت بخوام برام تعریف کنی، تک تک داستان های زندگیت رو. تک تک سطوحی که با نوک انگشتهات لمس کردی و تموم مزه هایی که وقتی غمگین بودی چشیدی. برای فهمیدن راز پشتِ جمله های کوتاهی که میدونستم بخشی از داستان طولانیِ چشمهات بودن. باید خودم رو میکشتم تا بتونم مچ دستهای کسی مثل تورو لمس کنم و به این فکر کنم که یعنی میتونم خودم رو بهش ثابت کنم؟ که میتونم داستانت رو بشنوم و بغلت کنم و تیرگی هایی که هیچ جوره به بدنت وصله نمیشن رو تا اعماق وجودم از چشمهات بدزدم و بهت بگم که حالا برو و خوشحال باش؟
هیچ وقت میتونستم همچین رویایی داشته باشم؟ فقط میخواستم یک آدم تنها باشم. هنوزم میخوام تنها باشم. اما نمیخوام تو تنها بمونی، پس ای کاش میتونستم از اعماق وجودم فریاد بزنم و هرچی که توی توانم هست رو بیرون بریزم تا یک چیزی برای رسیدن به تو پیدا کنم. دلم میخواست تو شبیه ریسمانی باشی که بهش چنگ میزنم و من رو بالا بکشی، تیرگیِ انکار ناپذیر پوست و استخونم دنیایِ تماماً سفیدت رو خدشه دار کنه اما بتونی مزه ی دنیایی که این طرف دیوارهای شفاف و نورانی ای که دورت کشیدی رو بچشی. دلم میخواست تنهاییمون رو باهم تقسیم کنیم. اما همه چیز عجیب غریب تر از همه ی داستانهایی که توی سرم بافتم به نظر میرسید. پس فکرکنم فقط میخوام بیام بالا، پیش تو و حباب تقدست و چشمهایی که شبیه طلوع خورشید توی دریاچه به نظر میرسن. بعد با تموم قدرتی که برام باقی مونده باشه هلت بدم. دورت کنم. از تموم ترسهات اون بالا. از خودم. بعدش دوباره تنهاییم رو پس بگیرم و دیگه دلم نخواد با تنهایی کسی شریکش بشم؛ چون اون موقع تو دیگه تنها نخواهی بود. اون پایین. با آدمهای واقعی، و پوست هایی که به روشنی قلبت باشن. با کلمه هایی که بالاخره برای یک نفر تعریفشون کنی. حتی اگر اون یک نفر من نباشم.
فقط میخوام بیام اون بالا و حتی شده برای یک لحظه ی کوتاه، در حد هل دادنت به سمت دنیایی که خوشحالت کنه، لمست کنم.
_This is not a letter to a person. This is a sadness. in my heart