fixed ,

...Welcome , to my snug

 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    روز دوم

    نشسته بودم پشت میز، ساعت هفت، طبق معمول زیادی قوز کرده بودم. گردنم خم شده بود، بچه ها حرف می‌زدن، حالم رو پرسیدن. با خودم فکر کردم چه حس عجیبی‌. حال من رو پرسیدن. دستم رو بردم سمت بازوی چپم تا ببینم چه حسیه که دارم. تا این جریان مارپیچ و موج دار آروم و زرقی ورقی رو لمس کنم و بدونم چرا تا وسط قلبم می‌سوزه و انقدر سرد و تیز و نازکه. میخواستم شونه م رو فشار بدم و انگشت هام رو تا وسط این احساس فرو کنم توی گوشتم. 

    اما دستم اونجا نبود. 

    قلبم هم.

    کنار تو بودن، نمی‌دونم توی کدوم بُعد‌. اما می‌دونم که به همون نازکیِ غم هام؛ وقتی که کناردستیم گفت غم هاش خیلی تمیزن. منم گفتم غم های من نازکن. شبیه کاغذی که کف دستت رو می‌بُره. به همون ظرافت. انگشتهات روی شونه ام بودن و وزنت هرلحظه پوستم رو زیر انگشت هات کبود تر می‌کرد. انگار یک گوی الکتریسیته باشم؛ لمس هات به قلبم وصل می‌شد. می‌سوزوند. من رو از خودم بیرون می‌کشید و رها میکرد. و از اول. و از اول. و از اول. 

    چشمهام نبض می‌زد. انگشتام رو روی شونه م فشار دادم. پشت میز جا به جا شدم. شونه م سر جاش بود‌. اما اثر انگشت های تو هم. 

     

    گاهی وقتا حس می‌کنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی می‌کنه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    روز اول

    _ داری گریه میکنی؟

    + نه.

    _ پس اونا چیه روی صورتت برق می‌زنه؟

    + اینا؟ گلیتره 

    _ پسر چرا از گونه ت میوفته؟

    + جنسش بد بود، آخه چینی‌ ئه

    قرار نبود بیوفتن، از همون اولشم که داشتم می‌خریدمشون، هیچ وقت قرار نبود بیوفتن. حداقل نه جایی که تنها چیزی که به درخششون اهمیت میده؛ گوله پرزِ لای موزاییک های کفِ کلاسِ 1205 ئه. در نتیجه صحبت کردن راجبشون خسته کننده بود. به جاش پاشدم و وزنم رو انداختم روی دستم، به صندلی تکیه دادم. 

    _ داری آهنگ گوش میدی؟

    + آره، ایرپادم مشخصه؟

    _ نه، موهات داره به درد می‌خوره

    + پس چی؟ صداش میاد؟

    _ نه. چی گوش میدی؟

    + ردیوهد

    _ اوه. فکر کردم از آهنگای جنوبی باشه

    + چطور مگه؟

    _ آخه دستات خیلی می‌لرزه 

    + آها آره. ریتمش جالبه‌‌. کنترل این دستمم سخته 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    II

    نمی‌دونم هفت. رقت انگیزم. شب ها مریضم، چشمهام زردن، پوستم مریضه، دستهام می‌لرزه، تماما بی خاصیتم. چون می‌ترسم. با تموم وجودم، از همه چیز. و گفتن این جمله پیش آدمهایی که میخوان نجاتت بدن به اندازه کافی قوی نیست. تا دست بردارن، و بتونی آروم بگیری، چون هیچ جا آروم نمیگیری. اما یک همهمه جدید هم چیزی نیست که نیاز داری... 

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۱ مهر ۰۴

    Carpe diem ֺ ۪  ≀≀ (دم را غنیمت شمآر)

    هفت عزیز𖥨᩠ׄ݁ ˖ ݁

    بهم گفتی "نمی‌دونم" ، و این عجیب بود. انقدر عجیب که یک نامه بنویسم؛ بعد ازینهمه مدت کم حرفی، با عکس یک صابون عجیب استرالیایی. گفتی نمی‌دونم و این عجیب بود. انقدر که وقتی شلوار کوچیک تری می‌خریدم یا ارزون ترین خودکارم جامدادی گرونه رو خراب می‌کرد؛ اهمیتی ندادم. انقدر عجیب بود که نصف وعده های غذاییم رو حذف کنم، ناخن هام رو لاک اکلیلی بزنم، شبها دعا نکنم، گریه کنم، نقص های بدنم رو یکی یکی زخمی تر کنم، با کسی حرف نزنم، جایی نرم، نامه ای ننویسم.

    اما خب هفت؛ یادمه که گفتی "اشکالی نداره" ، چند بار تکرارش کردی؟ چون من هر روز شنیدمش، هر لحظه، هر شبی که بجای خوابیدن پتورو توی دهنم فشار دادم تا صدای دردی که می‌کشیدم آزاد نشه، با هر یک گزینه ی دروغی که به مشاورم گفتم انجام شده، با هر قطره اشکی که زخم روی لبم رو می‌سوزوند، با هربار تردیدی که درمورد قلبم و زندگیم داشتم. گفتم اشکالی نداره ، و تکرارش کردم. 

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۱ مهر ۰۴

    آروم سوت بزن

    نمیدونم یک اسم ساده چطور انقدر ناراحتم میکنه. 

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۸ مرداد ۰۴

    #84

    هفت عزیز  ૢ་༘  

    سوالهای آدم‌ها معمولا عجیبه. حتی وقت هایی که از خودشون سوال می‌پرسن. حتی وقتی جوابش رو می‌دونن. درست مثل امروز؛ وقتی که توی حموم وایستاده بودم و بوی خون ریه هام رو پر می‌کرد‌، بدون اینکه هیچ رنگ قرمزی غیر از جشم‌هام رو ببینم. با خودم فکر کردم چطور ممکنه انقدر از آدمیزادی که توی قرن بیست و یکم زندگی می کنه دور باشم؟ و خب. سوال عجیبی بود. من هم عجیب بودم. 

     می‌خواستم بیام و برات از احساسی که دارم بنویسم، از حشراتی که پوسته های سخت و رنگی داشتن و توی قلبم گرد می‌شدن و من هیچی نمی‌فهمیدم، می‌خواستم از احساسِ عجیبِ باز شدن اون بافت ابریشمی گوشه کنار های حجم نرم این عضله ی عجیب بنویسم، از انفعالات متافیزیکی ای که رخ میداد؛ وقتی که حشرات رنگی پاهای محکم و شاخه شاخه شون رو از پیله ها درمی‌آوردن و روی بافت جگرم راه می‌رفتن. از احساسِ عجیب. و دور. و شگفت انگیز لحظه ای که بالهای مخملین جدیدشون رو باز می‌کردن و هرچیز دیگه ای که اونجا بود رو؛ با خط و خال های عجیب و زیباشون فراری می‌دادن. 

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۲ مرداد ۰۴

    .Tous ceux qui boivent du café sont tristes la nuit

    هفت عزیز ۰   ۪۪۫۫    ·₊‌‌ .  

     

    گفتی اشکالی نداره. منم همینطور، شب رو خوابیدم، کابوس‌ های عجیب دیدم، بیدار شدم، گرم بود، کابوس هارو فراموش کردم اما ردِ دردشون رو نه. 

    اشکال نداره. درس نخوندم، ولخرجی کردم، گفتم درست می‌شه. خندیدم، سر کلاسها، کنار ماخا، کنار هانیه. هانیه نگاهم کرد و گفت چقدر ناراحتی.

    چشمام گرم شد.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۶ مرداد ۰۴

    #83

    هوا خوب بود. کل شامم رو بالا آوردم، قهوه خوردم، گریه کردم، درس خوندن نتیجه مطلوبی نداشت، ناراحت کننده بود، سرم رو کردم توی گوشی، خرید های مورد علاقه‌م یکی یکی لغو شد، نا امید شدم، به سوزش کنار ساعد دست راستم اهمیت ندادم، اکلیل های روی ناخونم رو پاک کردم، گریه کردم، پوست لبم رو کندم، خوشحال نبودم‌. اصلا. 

    هنوزم نیستم. 

    شاید فقط گرسنه‌م، به خاطر عقب موندن از برنامه ست، شاید سردی قهوه ست، شاید به خاطر اینه که حس میکنم کافی نیستم؛ یا شاید نیستم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۷ تیر ۰۴

    I'm stupidly fragile and I wish you knew that before.

    هفت عزیز؛

    من ترسیدم. تا حد مرگ. تا مغز و استخونم این مرگ رو احساس می‌کنم. این درد رو. این حسی که از وسط سینه هام پوستم رو می‌شکافه و بین دنده هام می‌پیچه‌. احساسش میکنم هفت؛ اینکه بهم گفتی هیچ وقت اعتماد نکن توی ذهنم تکرار می‌شه، و ریشه ها سفت تر می‌پیچن، ساقه ها. رشد می‌کنن، خارها پهلوهام رو می‌شکافن، گل های رز و اقاقیا توی رحم و بین کشاله های رونم جوونه می‌زنن. 

    من تا حد مرگ، ترسیدم. 

    بهم گفتی اعتماد نکن، بعدش ب. بعدش ک. بعدش ز. بعدش ن. و من هربار فقط بهت گفتم گمون نمی‌کنم دنیا اونقدرا هم عجیب باشه هفت. 

    الان ترسیدم. و تو ساکتی. دیگه نمیگی اعتماد نکن. اما تکون خوردن لبهات روی لاله ی گوشم رو به وضوح به خاطر میارم. اعتماد. نکن. 

    ولی هفت.

    من انجامش دادم... و.... حالا... چیکار کنم... ؟

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۸ تیر ۰۴

    I was getting kinda used to being someone you loved

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۸ تیر ۰۴
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها