fixed ,

...Welcome , to my snug

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    I'm stupidly fragile and I wish you knew that before.

    هفت عزیز؛

    من ترسیدم. تا حد مرگ. تا مغز و استخونم این مرگ رو احساس می‌کنم. این درد رو. این حسی که از وسط سینه هام پوستم رو می‌شکافه و بین دنده هام می‌پیچه‌. احساسش میکنم هفت؛ اینکه بهم گفتی هیچ وقت اعتماد نکن توی ذهنم تکرار می‌شه، و ریشه ها سفت تر می‌پیچن، ساقه ها. رشد می‌کنن، خارها پهلوهام رو می‌شکافن، گل های رز و اقاقیا توی رحم و بین کشاله های رونم جوونه می‌زنن. 

    من تا حد مرگ، ترسیدم. 

    بهم گفتی اعتماد نکن، بعدش ب. بعدش ک. بعدش ز. بعدش ن. و من هربار فقط بهت گفتم گمون نمی‌کنم دنیا اونقدرا هم عجیب باشه هفت. 

    الان ترسیدم. و تو ساکتی. دیگه نمیگی اعتماد نکن. اما تکون خوردن لبهات روی لاله ی گوشم رو به وضوح به خاطر میارم. اعتماد. نکن. 

    ولی هفت.

    من انجامش دادم... و.... حالا... چیکار کنم... ؟

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۸ تیر ۰۴

    I was getting kinda used to being someone you loved

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۸ تیر ۰۴

    Cigarettes and Cinnamon

    نفس بکش. 

    نفس بکش. چیزی نیست. 

    نفس بکش... کلماتت توی مغزم پژواک می‌شد، مچاله گوشه ی تخت، درحالی‌که بوی گند الکل دختری که کنارم خوابیده بود من رو می‌ترسوند‌. انقدری که کنارش دراز بکشم و مطمئن شم زنده ست. 

    نفس بکش. اینها اشکهای من بودن؟ اگر انقدر غمگینم که توی تخت یک نفر دیگه گریه کنم... پس چرا هنوز به اینکه هرجایی رو باهاشون مرطوب نکنم اهمیت می‌دم؟

    هیشش، چیزی نیست دختر‌. دم. باز دم. 

    به من نگاه کن. نفس بکش، نفس بکش. چیزی نیست... چیزی نیست‌.. هیشش‌‌..

    چیزی نمی‌شه‌. 

    پس چرا داشتم گریه می‌کردم هفت؟ چرا قفسه ی سینه م تیر می‌کشید و قلبم طوری به قفسه ی سینه م می‌کوبید که درد رو حتی توی استخون های اونجا احساس می‌کردم؟

    درست می‌شه... درست می‌شه...

    داشتم می‌مردم. از روی تخت خودم رو کشیدم بیرون، به زور روی پاهام وایستادم و به این فکر کردم که مردن این شکلیه؟ انگار زانوهام دو تیکه ابر نرم بودن. یا دوتیکه کره ی آب شده. احساسشون نمی‌کردم، خیلی نرم بودن. خیلی ناچیز، خیلی سست. 

    داشتم می‌مردم؟

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۴ تیر ۰۴

    #82

    ببخشید، ببخشید، من هشیار نیستم. 

    کلماتی نبود که دلم بخواد همینطوری بیان کنم، درحالی که نوک انگشت شست راستم در پاسخ به پیامهای روی صفحه ی گوشی می‌خارید، و من راهم رو از میون جمعیت پیدا میکردم و تا میخواستم دستهام رو بالا بیارم و جواب پیام رو بدم؛ بوم. من افتاده بودم روی تخت، توی تاریکی، بدنم بی حس بود، دستم یک دهم اونچه تلاش کرده بودم تکونش بدم بالا اومده بود و از خواب سنگینم ؛ بیدارم کرده بود.

    ببخشید، من هشیار نیستم. جدی میگم.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱ تیر ۰۴

    Oh yeah, wait a minute mr.postman

    هفت عزیز ؛ ✦𝅦 ֺׅ ࿙ چقدر همه چیز عجیب شده ، نه؟ چند روز پیش که یک نفر از ربط تو به V پرسید ؛ فکرش رو هم نمی‌کردم نامه ی بعدی قراره چه شکلی پیش بره. اما بهش گفتم " اصلا به هم ربطی ندارن " و خوشحالم، حداقل یک نفر این رو می‌دونه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۶ خرداد ۰۴

    I'm just going to sleep. That's all

    هفت عزیز ؛

    محتوی این نامه رو حتی نمی‌تونم بنویسم. لطفا حسش کن. و من رو بفهم. چون برای تموم تلاش های لازم ؛ خسته‌م. 

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۰۴

    Oh dear

    هفت عزیز ؛ 

    هوا گرمه، اما داغ نیست. این هفته هم به آخرش رسیده، می‌بینی؟ 

    خسته‌م، تا فرسخ ها زیر پوستم کافئین انباشته شده، و ترس، و بافت قرمز ناشناخته ای که گوشت صداش می‌کنن. چقدر عجیب که با اینهمه احساس و آرزو ؛ فقط یک تیکه گوشتم. که می‌شه خیلی راحت با کارد بریدش. 

    هفته ی سختی بود؛ احتمالا زیاد گریه کردم. به ازای تموم دردهایی که احساس کردم. پنج تا نامه ی خودکشی نوشتم تا فقط ببینم چقدر براش آماده ام؟ با هر پنج تاش گریه کردم. آماده نیستم. هنوز می‌خوام زندگی کنم. 

    با این حال درد دارم. 

    و کلی خرید :) کلی برچسب ، کلی ایده و کلی کاغذ که باید تا بدم و بچسبونم و نقاشیشون کنم. کلی اثر انگشت هست که باید به جا بذارم هفت. کلی مزه که باید بچشونم، کلی عطر که باید به مشام خیلی ها برسونم؛ کلی حرف که باید نجوا بشن. هنوز می‌خوام زندگی کنم، با همین چیزک هایی که دارم، این جورابه که نخ کش شده، اون ماهی معلق بین تنگ، اون عطر سحر آمیز دم پنچره، این کرم دستی که بوی بائوباب می‌ده. می‌خوام زندگی کنم و هر روز دکمه های همین آستین رو ببندم؛ تا وقتی که مطمئن بشم وقتشه که این لباس رو دربیارم. 

    و آماده باشم. 

    و زندگی واقعی رو بپذیرمش.

    خوبم هفت، فقط گریه کردم و زخمی شدم، اما خوبم. سرحالم. زنده میمونم.

    خوبم. هفت.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۸ خرداد ۰۴

    #81

    تو برای چی موهات بلند نمی‌شن ؟؟

    آفتاب داغ ساعت نه، قطره های عرق که قوس پشت کمرم رو طی می‌کردن و نزدیک کش شلوارم متوقف می‌شدن، سر صدای دبیرستانی ها، دختر های مو قرمز، دختر های ناخن رنگی، دخترهایی که روسری های گیره زده داشتن، صدای جیر جیر وسایل بازی مدرسه ی نه چندان غریبه ی کنار درمانگاه... همه چیز چقدر احمقانه بود برای اینکه بعد از یک سال با همچین سوالی مواجه بشم. 

    تو برای چی موهات بلند نمی‌شن ؟؟

    موهام خوبن، شاید قیافه م معقول نیست، فرقم کج و کوله ست و چتری هام هیچ وقت صاف نیستن، شاید لپ هام عجیب به نظر میرسن و موج روی موهام هیچ وقت متعادل و متقارن نیست، اما موهام خوبن. چون وقتی نشسته بودم روی زمین و یهو یک جفت اسکیچرز مشکی با جوراب های راه راه دیدم، چشمها و ابروهام رو پوشوندن. چون وقتی روی شکمم خم شدم و تا جایی که میشد شونه هام رو نزدیک کتاب، که روی زمین بود، کردم؛ سایه شون نذاشتن ۴۵ درجه بالا تر رو ببینم، جایی که صدات رو ازش می‌شنیدم؛ اما دیگه بوی آشنایی از طرف تو احساس نمی‌کردم. یا شایدم هوا برای وزیدن باد؛ زیادی گرم بود. 

    موهام خوبن. دیگه نه صافن و نه می‌تونی انگشتهات رو توشون فرو کنی تا دسته دسته ببافی‌شون. دیگه خبری از پنس های رنگی همیشگی نیست، چون ریختنشون توی صورتم بیشترین حس امنیت ( و weird بودن ) رو القا می‌کنه. موهات واقعا نیازی ندارن که بلند تر ازین بشن. نه فعلا. حتی اگر قشنگ تر باشم، یا کسی اینطوری بیشتر دوستم داشته باشه... تو برای چی موهات بلند نمی‌شن ؟؟ آه خدایا. خسته م. و فکر نکنم جواب این سوال به اون آسونیا که می‌شه فکر کرد باشه. 

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۱ خرداد ۰۴

    Oh my dear first

    بکستر عزیز؛ 

     

    همه ی نامه ها مال تو بود. همه ی کابوس‌ها. همه بغل ها. تموم عمقی که بین حفره ی وسط سینه م هست، مربوط به تو می‌شد. نگاهت تنها چیزی بود که من رو می‌ترسوند. نوک نازک انگشتهات که بین لبهام نگه میداشتی و نمی‌ذاشتی سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون. اون صدای تق. اون موج کوتاه پایین موهات. آهنگی که صبح پنجشنبه فرستادی. وقتی گفتی شما جایی نمیری. وقتی راجب چهل ساله شدن حرف میزدی. 

    آه بکستر. متاسفم که از تو یک هیولا ساختم. متاسفم که گفتم من رو بوسیدی بدون اینکه ازم اجازه بگیری. متاسفم که راجب مردمک چشمهات نوشتم، وقتی برای اخرین بار توی هشت چهار نشسته بودیم. متاسفم. متاسفم که با من طرف بودی. متاسفم که خطوط روی بازو هام ، زخم های رون پام و خون کف دستم رو انداختم تقصیر تو. 

    بکستر. متاسفم. تقصیر تو نبود. تو دیگه وجود نداری. و من هم دیگه نیستم. اما این زخم ها کف دستم هنوز هم با عرق شورم همون سوزشی رو ایجاد میکنن که وقتی من رو بوسیدی. 

    تقصیر تو نبود بکس. کار من بود. این زخم ها هنوز هم همون سوزش رو ایجاد می‌کنن. 

    متاسفم. بکس. تولدت مبارک :)

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۰۴

    #80

    گفتم یک روز بهتر برمیگردم و می‌نویسم؛

    امروز روز بهتری نیست. هوا گرمه، صدای پنکه تا توی اتاق میاد و نعنا روی زانوم کاری شبیه دندون قروچه می‌کنه. شونه هام خیلی افتاده ن، خیلی قوز دارم، گردنم خیلی جلوئه، خیلی پیر به نظر می‌آم، انگار قراره به زودی بمیرم. و همه ی اینها احساساتی ئه که جایی جز این پنل نمی‌شه که بروز داده بشه‌. 

    به وضعیتم نگاه میکنم و به نظر خیلی خودخواهی ئه که کسی شبیه من به بوسیدن آدم دیگه ای فکرکنه. احتمالا بهش فکرمیکنم، به کرّات. اما به نظر نمی‌آد با این کالبد لعنتی سراغش برم. چطور کسی شبیه من همچین غفلتی میکنه وقتی میتونست خیلی بهتر باشه و نیست؟ نمی‌دونم. ذهن آدم چیز عجیبی‌ئه‌. و این درمورد من صدق میکنه وقتی روی میز کلاس خوابم برده و وقتی بیدار میشم نگران اینم که آب دهتم روی کتاب نریخته باشه و رد قرمزی لپم سریع تر از پف چشمهام از بین بره. هیچ چیز شبیه روزهای بهتر نیست، ولی به هرحال روزهای منن. با همون برچسب ها و زخم ها و افکاری که ریز ریز کنار نقاشی های عجیب غریب یادداشت میشن. با همون کرم دست بیسکوییتی و جوراب های طرح دار و موهایی که بیشتر از قبل میذارم پف دار و فرفری بشن. " من " همه جا هست، وقتی کف زمین کلاس نشسته بودم و شکلات کاکائویی رو با لبهام از دست اون دختر قد بلنده می‌گرفتم و وقتی از پله های کتابفروشی به سمت پایین میدوییدم و وقتی به خریدن جاسوییچی های بیشتر و بالم لب گوجه ای و وازلین شکلاتی فکر میکردم. همه چیز درمورد منه، این کاتری که برای گم شدنش سکته کردم و اون رینگ اوپالیتی و چند دونه مهره ای که کف اتاق افتاده.. این رد زخم گوشه ی رون پام و اون خال کوچیک و کمرنگ گوشه ی لبم، حتی این بازوهایی که ازشون متنفرم و خال هایی که زیر لک و پک هاشون غیب شدن. 

    من. 

    هنوزم نمیتونم همه چیزو درست کنم. اما خیلی چیزها هست که دلم میخواد انجامشون بدم و نذارم ترس جلوم رو بگیره‌. چون نمیدونم. مگه چی‌ میشه؟ مگه اون دفعه چیشد؟ جز چندتا کبودی و فحش و زخم جدید، شاید زندگی من ارزش همه ی اینهارو نداشته باشه. ولی ادم چیزهایی بیشتر از زندگی خودش پیدا میکنه.. و اینه که جالبه. جالبه.. جالبه...

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۶ ارديبهشت ۰۴
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها