...Welcome , to my snug
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۲ آبان ۰۲
دستمال های مچاله و آغشته به مایعی قرمز، ناشناخته و بدبو
کارنامه ای که روش نقاشی شده
کتاب صوتی "گورهای بی سنگ" بالای صفحه گوشی
سه شیء از امروزت که اگه کسی ببینه، میتونه روزتو حدس بزنه.
قلبم درد میکرد.
چشمهام رو بسته بودم، چیز نرم، و گرمی، شبیه نور آفتاب، که احتمالا خودش بود، روی پلک هام میلغزید. چیزی لطیف، اولین زوج از دوازده زوج عصب های مغزم رو شبیه پتویی نرم و پف دار، توی آغوش میگرفت و رها میکرد.
عصب اینفرااربیتالم؛ بد جور درگیر بود. حسی شبیه گذاشتن پماد بی حسی؛ روی زخم عمیقا سوخته ای که روی لبهام بود.
مغزم ساکت نمیشد، چشمهام رو بسته بودم، تا بیشتر از اونچه هفده هجده سال برای فکر کردن و وراجی جمع کرده بود، به افکارم اضافه نکنم.
چیزک های ریز و متعدد و متحرکی، لا به لای عصب منتال، درست جایی که همیشه گازش میگیرم، فریاد میزدن. میپریدن. جست و خیز میکردن. انقدر که دلم میخواست به دندون های شخص دیگه ای واگذارشون کنم.
آفتاب گرم بود. روی صورتم. اما دستهای بی شرم سرما؛ بین عضلات ابلیک داخلی و خارجیم، پایین میرفتن.
هوای سرد ، فاصله ی بین پوست و دورس نازک سبز رنگم رو پر میکرد و عضلات شکمم رو منقبض.
شاید هم ترس بود، اضطراب، شاید وحشت بود که من رو اونطوری وادار به لرزیدن میکرد. لرزش مختصر شونه ها، و انقباض عجیبی که زیر لباسم، بین قفسه سینه و شکمم درحال رخ دادن بود، لپهام که یخ زده بودن، استخون گونه م که حتی سرما درش رو دو چندان میکرد.
نشسته بودم پشت میز، ساعت هفت، طبق معمول زیادی قوز کرده بودم. گردنم خم شده بود، بچه ها حرف میزدن، حالم رو پرسیدن. با خودم فکر کردم چه حس عجیبی. حال من رو پرسیدن. دستم رو بردم سمت بازوی چپم تا ببینم چه حسیه که دارم. تا این جریان مارپیچ و موج دار آروم و زرقی ورقی رو لمس کنم و بدونم چرا تا وسط قلبم میسوزه و انقدر سرد و تیز و نازکه. میخواستم شونه م رو فشار بدم و انگشت هام رو تا وسط این احساس فرو کنم توی گوشتم.
اما دستم اونجا نبود.
قلبم هم.
کنار تو بودن، نمیدونم توی کدوم بُعد. اما میدونم که به همون نازکیِ غم هام؛ وقتی که کناردستیم گفت غم هاش خیلی تمیزن. منم گفتم غم های من نازکن. شبیه کاغذی که کف دستت رو میبُره. به همون ظرافت. انگشتهات روی شونه ام بودن و وزنت هرلحظه پوستم رو زیر انگشت هات کبود تر میکرد. انگار یک گوی الکتریسیته باشم؛ لمس هات به قلبم وصل میشد. میسوزوند. من رو از خودم بیرون میکشید و رها میکرد. و از اول. و از اول. و از اول.
چشمهام نبض میزد. انگشتام رو روی شونه م فشار دادم. پشت میز جا به جا شدم. شونه م سر جاش بود. اما اثر انگشت های تو هم.
گاهی وقتا حس میکنم یه بخشی از من داره توی یه جای دیگه زندگی میکنه.
_ داری گریه میکنی؟
+ نه.
_ پس اونا چیه روی صورتت برق میزنه؟
+ اینا؟ گلیتره
_ پسر چرا از گونه ت میوفته؟
+ جنسش بد بود، آخه چینی ئه
قرار نبود بیوفتن، از همون اولشم که داشتم میخریدمشون، هیچ وقت قرار نبود بیوفتن. حداقل نه جایی که تنها چیزی که به درخششون اهمیت میده؛ گوله پرزِ لای موزاییک های کفِ کلاسِ 1205 ئه. در نتیجه صحبت کردن راجبشون خسته کننده بود. به جاش پاشدم و وزنم رو انداختم روی دستم، به صندلی تکیه دادم.
_ داری آهنگ گوش میدی؟
+ آره، ایرپادم مشخصه؟
_ نه، موهات داره به درد میخوره
+ پس چی؟ صداش میاد؟
_ نه. چی گوش میدی؟
+ ردیوهد
_ اوه. فکر کردم از آهنگای جنوبی باشه
+ چطور مگه؟
_ آخه دستات خیلی میلرزه
+ آها آره. ریتمش جالبه. کنترل این دستمم سخته
نمیدونم هفت. رقت انگیزم. شب ها مریضم، چشمهام زردن، پوستم مریضه، دستهام میلرزه، تماما بی خاصیتم. چون میترسم. با تموم وجودم، از همه چیز. و گفتن این جمله پیش آدمهایی که میخوان نجاتت بدن به اندازه کافی قوی نیست. تا دست بردارن، و بتونی آروم بگیری، چون هیچ جا آروم نمیگیری. اما یک همهمه جدید هم چیزی نیست که نیاز داری...

هفت عزیز𖥨᩠ׄ݁ ˖ ݁
بهم گفتی "نمیدونم" ، و این عجیب بود. انقدر عجیب که یک نامه بنویسم؛ بعد ازینهمه مدت کم حرفی، با عکس یک صابون عجیب استرالیایی. گفتی نمیدونم و این عجیب بود. انقدر که وقتی شلوار کوچیک تری میخریدم یا ارزون ترین خودکارم جامدادی گرونه رو خراب میکرد؛ اهمیتی ندادم. انقدر عجیب بود که نصف وعده های غذاییم رو حذف کنم، ناخن هام رو لاک اکلیلی بزنم، شبها دعا نکنم، گریه کنم، نقص های بدنم رو یکی یکی زخمی تر کنم، با کسی حرف نزنم، جایی نرم، نامه ای ننویسم.
اما خب هفت؛ یادمه که گفتی "اشکالی نداره" ، چند بار تکرارش کردی؟ چون من هر روز شنیدمش، هر لحظه، هر شبی که بجای خوابیدن پتورو توی دهنم فشار دادم تا صدای دردی که میکشیدم آزاد نشه، با هر یک گزینه ی دروغی که به مشاورم گفتم انجام شده، با هر قطره اشکی که زخم روی لبم رو میسوزوند، با هربار تردیدی که درمورد قلبم و زندگیم داشتم. گفتم اشکالی نداره ، و تکرارش کردم.

هفت عزیز ૢ་༘
سوالهای آدمها معمولا عجیبه. حتی وقت هایی که از خودشون سوال میپرسن. حتی وقتی جوابش رو میدونن. درست مثل امروز؛ وقتی که توی حموم وایستاده بودم و بوی خون ریه هام رو پر میکرد، بدون اینکه هیچ رنگ قرمزی غیر از جشمهام رو ببینم. با خودم فکر کردم چطور ممکنه انقدر از آدمیزادی که توی قرن بیست و یکم زندگی می کنه دور باشم؟ و خب. سوال عجیبی بود. من هم عجیب بودم.
میخواستم بیام و برات از احساسی که دارم بنویسم، از حشراتی که پوسته های سخت و رنگی داشتن و توی قلبم گرد میشدن و من هیچی نمیفهمیدم، میخواستم از احساسِ عجیبِ باز شدن اون بافت ابریشمی گوشه کنار های حجم نرم این عضله ی عجیب بنویسم، از انفعالات متافیزیکی ای که رخ میداد؛ وقتی که حشرات رنگی پاهای محکم و شاخه شاخه شون رو از پیله ها درمیآوردن و روی بافت جگرم راه میرفتن. از احساسِ عجیب. و دور. و شگفت انگیز لحظه ای که بالهای مخملین جدیدشون رو باز میکردن و هرچیز دیگه ای که اونجا بود رو؛ با خط و خال های عجیب و زیباشون فراری میدادن.
هفت عزیز ۰ ۪۪۫۫ ·₊ .
گفتی اشکالی نداره. منم همینطور، شب رو خوابیدم، کابوس های عجیب دیدم، بیدار شدم، گرم بود، کابوس هارو فراموش کردم اما ردِ دردشون رو نه.
اشکال نداره. درس نخوندم، ولخرجی کردم، گفتم درست میشه. خندیدم، سر کلاسها، کنار ماخا، کنار هانیه. هانیه نگاهم کرد و گفت چقدر ناراحتی.
چشمام گرم شد.