از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکردم، هوا خوب بود. هندزفری spring day ورژن demo رو پخش میکرد و احساس آزاد بودن داشتم. یک نفر، یک مرد احتمالا بیست و خورده ای ساله از ماشینی

که تقریبا کنارمون بود بهم لبخند زد.

موهای خیلی کوتاه و صورت گردی داشت.

وقتی خندید چالگونه های خطی شکل روی گونه هاش دیده شدن. خیلی مهربون به من لبخند زد. خیلی مهربون. ولی من ترسیدم.

قلبم تیر کشید و ترسیدم. نگاهم رو دزدیدم و شجاعتِ توی چشم هام رو از دست دادم. توی دلم همه اونهایی که باعث میشن ادم از جنس مخالفی که بهت لبخند میزنه بترسه رو لعنت کردم. هزاران بار لعنشون کردم. هم خودشون و هم لبخندشون رو. 

 

- میستوری، قرارگاه انجمن، مبل بنفش