هوای عصر آبیه، نور طلایی رنگ از پنجره های بلند خونه ی قدیمی که حالا تبدیل به‌ کافه شده؛ به موزاییک های شطرنجی‌ش میتابه و هوای بوی قهوه و کاغذ کتاب میده. پشت میز نشستی، چونه‌ت رو به دست چپت تکیه دادی و کتابچه کوچیک توی دستت رو با چشمهای ریز شده از دقت میخونی. بیخودی تهِ فنجون امریکن جلوم رو هم میزنم و از بوش لذت میبرم. کفش های یک نفر صدای جیر جیر میده، گنجشک ها دسته جمعی سرصدا میکنن، صدای فنجون های چینی و قاشق هایی که به دیواره ی لیوان ها میخورن آروم ولی پر تعداده. تقریبا شگفت زده سرت رو بالا میاری و میگی: « اینجارو گوش کن » نگاهت میکنم و چشمهای قهوه ایت میدرخشه. لبخند نازکی میزنی و با نهایت لحجه ای که میتونی داشته باشی از روی کتابت میخونی:

i could recognize him by touch alone, by smell, i would know him blind, by the way hes breathes came and his feet struck the earth. i would know him in death at the end of the world.

بهت زل میزنم، سرتو از کتاب در میاری و لبخند چشمهات رو قشنگ تر از قبل میکنه. میگی: «قشنگه. نیست؟» میگم:«چرخ آوره.» لبخند میزنی و سرتو تکون میدی، کاپوچینوت رو آروم برمیداری و همونطور که سرت هنوز توی کتابه یک قلوپ ازش میخوری. صفحه رو ورق میزنی و نگاهت به کلمه های انگلیسی کتاب آبی رنگ توی دستهات دوخته شده.

میگی: « تو کتابتو نمیخونی؟ » چشمهات به کلمات خیره شدن و با دقت براندازشون میکنن. باخودم فکر میکنم کاش منم انقدر زبانم خوب بود. میگم: « فکر نمیکردم انقدر زود تموم بشه ولی خب توی مترو تمومش کردم. » هنوز به عبارت های کتاب جادوییت خیره شدی: « اوه. حتما داشتی عین دیوونه ها کتاب میخوندی‌. حیف شد اونجا نبودم » لبخند میزنی و بهم نگاه میکنی. دوباره از کاپوچینوت که بعید میدونم خیلی گرم باشه میخوری و کتابت رو میبندی. « داشت یادم میرفت. یک سوپرایز اینجا دارم. یه لحظه صبر کن » خم میشی و از کوله ی سورمه ای رنگت یک کتاب با جلد سفید و آبی درمیاری. بالا میگیریش تا ببینمش، سعی میکنم عنوان کتاب رو بخونم اما توی تلظفش مشکل دارم «Die azurblauen Zeilen» آخر سر خودت اون رو میخونی. میپرسم:« این دیگه چه زبونیه؟» میخندی:« آلمانیه مادمازل. یعنی سطر های لاجوردی» کتاب رو از دستت میگیرم و همین که بازش میکنم نفسم حبس میشه. « خدای من. نگو که این.. »
نیشخند میزنی:«بله. خودشه، اشعار سهراب سپهری به المانی. اینو از اکادمی زبان قدیمم هدیه گرفتم. نمره برتر و اینا.» 
دو دسته کتاب رو میگیرم و احتمالا زیادی ریکشن نشون میدم. چون میگی: « اروم باش این عین همون کتابیه که خودت داری. فقط زبونش المانیه » بعد کتابو ازم میگیری و به صندلیت تکیه میدی، پات رو روی پات میندازی و شبیه فیلسوف ها کتاب رو دستت میگیری. وانمود میکنی عینک نامرئیت رو بالا پایین میکنی و مشغول خوندن چیزی میشی که حتی شنیدنش سخته، چه برسه فهمیدنش. « این دیگه چه زبونیه! چی میخونی؟ » 
میخندی و جواب میدی: « اسمش دوسته. میدونی کدومه؟ » 
حالا نوبت منه تا توانایی هام رو آشکار کنم، به ته مونده ی امریکن ته فنجونم نگاه میکنم و انگار شعر اون تو نوشته شده. 
«بزرگ بود، و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.
صدایش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک‌هایش
مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. »
وسط حرفم جواب میدی « خودشه. ادامش میشه.. هوای پاک سخاوتمندی را.. عامم. ورق زد؟ » شونه هامو بالا میندازم: « و مهربانی را به سمت ما کوچاند. »
سعی میکنی ترجمه کنی « شکل خلوت خودش بود و دایره ی وقت عاشقانه اش را برای آینه ها شرح داد؟ » افتضاحه. تصحیح میکنم:
 « به شکل خلوت خود بود 
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود. »
تحسین میکنی: « کارت درسته »
ول کن نیستم و ادامه میدم: 
«و او به سبک درخت
میان عافیت نور.. » مکثم طولانی میشه، بیشتر از حالت طبیعی. و به این فکر میکنم که این شعر شبیه توعه؛دوست.
 بعد مصرع رو تموم میکنم « منتشر میشد. »
«همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت اب گره میزد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را 
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها دیدیم
که باچقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که رو به روی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد
که میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم. »