هوا داره سرد میشه، با اعتماد بنفس تر از همیشه از وسط جمعیت بین غرفه ها میدوئم طرف مامان و بهش میگم اینو میخری؟ وقتی لبخند میزنه و میگه باشه دوستش دارم. استیکی نوت رو توی کیفم لای سویشرتم می‌چوپونم و باد چتری هام رو از پشت گوش هام بیرون میده. افتاب اونطرف تر افتاده و سایه هارو برش داده. میشینم روی نیمکت و کتابمو میخونم. حالم خوبه، افتاب غروب میکنه و نارنجی‌ش لذت بخشه. نون شیرین مامانی رو توی دهنم میذارم و به این فکر میکنم که چقدر خوبم. 
دروغ میگم. 
وقتی کرم هارو به مشقت روی کبودی چونه‌م میزنم ماخا با عصبانیت سرم داد میزنه. کلاه رو روی موهای بلندم میذارم و با نهایت احساس انزجار برای فرار از دنیایِ شاد ادمهای توی پارک سرم رو توی کتابم فرو میبرم. « شرط خانواده بودن هم خون بودنه. ولی دوستها هم میتونن خانواده ی خوبی برای ادم بشن و نذارن حس تنهایی کنی. » به حرفهام راجب اخرین دوستی‌م فکر میکنم که سارا گفت « نورا گفت باهات کات کرده چون افسرده‌ش میکردی » منم گفتم خوشحالم که در عوض هزاران حس بدی که بهم داد یکیشو بهش برگردوندم. ولی دروغ میگم، من خوشحال نبودم‌. من دیگه هیچ احساسی راجب ادما نداشتم. جز عصبانیت. اره. جز عصبانیت. 
حالم از صدای نازک دخترهای مو رنگی به هم میخوره، حالم از زانوهای قلمبه ی دختر های پا لخت به هم میخوره. حالم از موهای وز دوستهای دست در دست هم بهم میخوره. حالم از تصویرم توی اینه بهم میخوره. حالم از بوی ماخا بهم میخوره. بوی مامانمو میده. ولی من مامانی ندارم، حالم بهم میخوره‌. حالم از هم مدرسه‌ایم که میبینمش بهم میخوره. حالم ازینکه هدی دستم رو میگیره و میگه هرچی میخوای برات میخرم بهم میخوره. حالم ازینکه مامانی سعی میکنه خوشحالم کنه و نمیتونه بهم میخوره. ازینکه خون لبهام شوره و من از شوری متنفرم، ازینکه ادمهای خوشگل بی‌شعور زیادی وجود دارن، از ترکیب رنگ سبز و مشکی حالم بهم میخوره. حالم ازینکه نمیتونم نون قندی مامانی رو بخورم بهم میخوره. ازینکه نمیتونم از غروب لذت ببرم حالم بهم میخوره. احساس تنهایی میکنم ولی نه. من با اون یکی احساس تنهایی کنار اومدم. الان فقط بابت اینکه وسط یک مشت ادم گیر افتادم احساس تنهایی میکنم. با خودم فکر میکنم که بابارو میخام. بابا رفته، حالم از بابا بهم میخوره. بابا می‌شنوی؟ حالم ازینکه باعث میشی فکرکنم تنها ادم شبیه منی ولی وجود نداری بهم میخوره. حالم ازینکه اشکامو توی چشمام خشک کنم و چشمام بدجوری بسوزه بهم میخوره. حالم ازینکه محمد هم پسر مامانه و هم تو بهم میخوره. حالم از روندِ چاق شدن بابت کورتون و افسردگی بابت کورتون و سرد شدن مغز بابت کورتون و بدتر شدن بقیه جاها بابت کورتون بهم میخوره. حالم از جمله ی " تو که خیلی کم میخوری پس چطور اضافه وزن داری؟ " به هم میخوره. حالم از سرفه بهم میخوره ازینکه موگلی مرد و من مجبور شدم چالش کنم بهم میخوره حالم ازینکه موچول رو دادیم دست عابدی ها بهم میخوره. حالم از حسین بهم میخوره. حالم از ویسای فاطمه بهم میخوره. حالم از مود کوثر وقتایی که من اضافه‌م بهم میخوره. حالم ازینکه همه فکر میکنن من با بکستر بودم بهم میخوره. حالم از بوی غذا بهم میخوره. حالم ازینکه ماخا لجبازه و فکر میکنه ما لجبازیم بهم میخوره. حالم از افکارش بهم میخوره. حالم از دل رحمی هانی و هدی‌ راجبم بهم میخوره. حالم از خودم بهم میخوره. حالم از همه چیز راجب خودم بهم میخوره. حالم بهم میخوره. بهم میخوره. به هم می خو ره.