من چهارتا وبلاگ پر و پیمون تو عمر وبلاگ نویسی‌م داشتم. اولیش magical church ِ عزیز بود که خیلی از کسایی که درحال حاضر وبلاگم رو دنبال میکنن از همونجا پیدام کردن. کلیسایی جادویی که به وست پیچک سمی طلسم شد و توی وبلاگ کوچیکی که بعدها با وجود عاشقان نوشتن بزرگ شد؛ جای گرفت. دومین وبلاگ من lonelly star بود که چندین بار اسمش رو عوض کردم. خدابیامرز تا قبل از حذف شدنش بیشتر از وبلاگ اولم مورد استقبال قرار گرفت و وقتی " میستوری وبلاگ " رو سرچ میکردی صاف میخورد توی تخم چشمت. من عاشق اونجا بودم، خاطراتش و عطر بویی که برام داشت واقعا دوست داشتنی بود. اما روزی از روزها اون وبلاگ عزیز و کنج دیرینه ی من به دست آدمهای بیشعور و نالایق مدرسه م افتاد و من مجبور به بستن و درنهایت حذف کردنش شدم. توی این اتفاقات وبلاگ اولم هم دست به دست بین خودگه‌خاص پندار های مدرسه پخش شد و مجبور شدم کلیسای خوشگلم رو هم تخته کنم و مجسمه ی فرشته ی نگهبان و پیچک سمی و ارواح اونجا همگی به خاطرات پیوستن. اما من؟ نه. نتونستم دست از نوشتن بردارم و این بار، آذر ماه پارسال، وبلاگ سومم رو تاسیس و افتتاح کردم. گرچه ادرس اون وبلاگ بارها و بارها و بارها بخاطر رسیدن به دست آدم‌های دنیای واقعی عوض شد؛ اما محتویاتش هنوز سرجاشون هستن. هنوز به فعالیتم اونجا ادامه میدم و " پشمکی بیان " جلوه میکنم. روزمرگی‌جات صافت و گاهاً تلخم رو اونجا مینویسم و خیال‌پردازی میکنم. با بیانی‌های زیادی حرف میزنم و انقدر کامنت رد و بدل کردیم که پنلم هنگ کرده و 146 کامنت جدید هرگز از اعلاناتش پاک نمیشه. اما من یک‌روز به این نتیجه رسیدم که نه. نمیتونم متنهای تلخ، احوالات رُک و زندگی تاریکم رو بدون هیچ فیلتر و سانسوری توی وبلاگی که همه زیر و روی من رو میدونن و بیست و پنج هزار بازدید کننده داشته منتشر کنم. نمیتونم چرت و پرت‌هام رو با روشن کردن ستاره ی وبلاگی که برخی‌ها دوستش دارن و بهش امید دارن منتشر کنم و باعث بشم وقتشون گرفته بشه، فقط چون نیاز داشتم روحم رو با نوشتن کلمات جفنگ پشت سر هم ارضا کنم. پس دست به ساخت یک وبلاگ سیکرت زدم، بی هیچ شیله پیله ای احوالاتی که نباید خیلی دیده میشدن، اما باید ثبت میشدن رو اینجا نوشتم و بدین ترتیب چهارمین وبلاگ من پدید اومد. توی این مدت افراد خیلی کمی، کمتر از انگشت های یک دست، آدرس اینجارو از شخص بنده دریافت کردن و افراد خیلی کمتری اینجارو خوندن. آمار بازدیدکننده های این وبلاگ اعداد باینری، صفر و یکی، هستن و اینجا چنان خلوته که انگار یک کلبه ی گرم فراموش شده وسط یک پیست مدفون اسکی روی برف‌، توی کوهستان‌های شمالیِ دور ترین نقطه ی دنیاست. پس اگر اینجارو میخونید بدونین به جایِ خیلی دور دستی راه پیدا کردین. خیلی دور تر از اون یکی دور.

 

ضمیمه: پست های این وبلاگ سیر تکاملی رشد و نمو روح من رو بدون نقص نشون نمیدن، پس پست های مربوط به بهار و تابستون رو با دیدگاهِ " این همون متیوئه الآنه " نخونید. من اون زمان اصلا متیو نبودم...