هفت عزیزم.

 

راستش رو بخوای من دلبسته ی شدید تو شدم. روزی که به ذهنم رسیدی فکرش رو هم نمیکردم که برات نامه بنویسم و بعدا، نتونم برای غیر از تو ای نامه بنویسم. به هرحال مرد، حدس بزن چیشد؟ من چندین سطر برای پروین نوشتم و درست جلوی چشمم، کاغذ رو اتیش زد و باهاش پیک‌نیک ش رو روشن کرد، مشغول دود و دم شد و من و احساسات و کلماتِ واقعا گیجم توی اون نامه رو به چپ‌ش گرفت. انقدر احساس منزجر کننده ای راجب اینکه کلمه هام رو به اون دادم داشتم که تصمیم گرفتم برای خودت بنویسم و تو باز با یک لیوان بزرگ قهوه ی داغ از من پذیرایی کنی. راستش تو خیلی بهتر از مشاور مدرسه که حتی فامیل‌های بچه هارو مسخره میکنه و فکرمیکنه خیلی باحاله ای. وقتی با تو حرف میزنم انگار بغلم کرده باشی، سبک میشم و کاغذهام بوی قهوه میگیرن. حتی اگر اینجا نباشی. 

چون وقت تنگ‌ است و سخن بسیار، میرم سراغ اصل نامه. دارم از خودم متنفر می‌شم. شاید بپرسی بخاطر اون پروین احمق؟ و من با تموم عضلات گردنم تایید میکنم که آره! معلومه که آره. و تو حتی نمیتونی تصور کنی چه احساس گوه‌کثافتی داشتم وقتی دیدم تاریخ و جغرافی رو شونزده گرفتم. من قبول میکنم که آدم حسودی‌م و ازینکه کنار دستی خنگم جغرافی‌ش رو خیلی بهتر از من شده بود عصبانی‌م. ازینکه بخاطر نمره ی ۱۸،۷۵ دبیر ادبیات که درست شبیه اقای گالوین و فسیلِ سنگ‌ کلیه میمونه تاکید میکرد هممون رو میندازه عصبانی‌م. و دقیقا عین قضیه های قبلی دچار چرخه شیطانی‌ ای شدم که از بابت اینکه برای نمره های از دست رفته عصبانی‌م عصبانیم و حتی این هم من رو عصبی میکنه. انقدر که به زور میخوابم و سردردم. 

و خبر جالب امروز اینه که مشکل ما به اینجا منتهی نمیشه. الیساما ، با تموم بیماری های روانی و هادش که خدا شاهده اگر اغراق کنم ، هر روز بامیگوروشی میره مدرسه ی پسرش چون میگوروشی تنهایی نمیره مدرسه. حالا تو حدس بزن بعدش چی میشه؟ الیساما با مشکلات روانی و حساسیت ها و محدودیت های مغز معیوبش مجبوره بخاطر پسر دردونه‌ش توی کلاسی که چهل و دوتا سگِ وحشی میگوروشی تر از میگوروشی توشن بمونه و نقش همیار معلم - معلمی که سال اول تدریسش با پسرای کلاس اولی شهریه! - باشه و اونهمه سر صدا و محدودیت و اعصاب خوردی براش شبیه جرقه روی باروته. اونوقت درست ظهر که میرسم خونه و باید درس بخونم و محض رضای خدا فقط یک ساعت. فقط شصت دقیقه ی ناچیز توی سکوت باشم تا از هم نپاشم، الیساما تموم اون عقده هارو سرم خالی میکنه. معده ش سر عصبی بودنش نابود شده، همش گریه میکنه و نعره میکشه و هربار میخواد میگوروشی رو دعوا کنه باید راجب من هم یک فحشی بده تا یه وقت درحق پسرش اجحاف نشه. دیشب مجبور شدم برای اینکه من رو با چاقو نزنه کل خونه - که سیصد و چهل فاکینگ متره - رو جارو کنم اونم شب امتحان جامعه. و تموم مدت فریاد میکشید " احمق ترین بچه دنیا ، بدترین بچه ی دنیا ، احمق ترین بچه دنیا " و انقدر این واژه رو تکرار کرد که معنی حروفش پشت سر هم ازبین رفت و من ساعت‌ها صداش رو تحمل کردم. و این چرخه هر روز تکرار میشه و من دارم از هم می‌پاشم هفت. دارم خفه میشم و نمیتونم نفس بکشم. انقدر واژه ی " ربات " رو راجب بی احساس بودنِ من به‌کار بردن که دیگه نمیتونم گریه کنم. میترسم پوسته ی فلزی قلبم زنگ بزنه. انقدر به من گفتن ربات که دلم نمیخواد گریه کنم هفت. کاش میتونستم نعره بزنم و گریه کنم، اما خیلی کار دارم. وقتی برای نفس کشیدن ندارم. هفت.. هفت.. هفت..

 

ضمیمه: گفتم که وبلاگ دیگه‌م رو بستم؟ چون احساس میکردم سرشار از احساساتیه که دیگه حتی نمیتونم تصورشون کنم و برای من یکمی عجیب بود که به زندگی ادامه بدم و همونجا بنویسم. پس فقط، اومدم بیر‌ون و همین. فکرکنم دارم یکسری دوست جدید، یک نفر درواقع، پیدا میکنم. برونگرایی بیشتری از خودم نشون میدم و بالغ میشم. درواقع فهمیدم با انزوا و گوشه گیری و سپردن کارا دست بقیه نمیشه زندگی رو گذروند. رفتم و جوزف و یه جمع دیگه از بچه هارو از کلاس کشیدم بیرون و سالن رو تزیین کردیم، توی هلال احمر ثبت نام کردم و جوزف هم باهام اومد ( درواقع اولش اسمش توی قرعه کشی درنیومد ولی جادوی میتسوری کاری کرد قبول‌شه:دی ) و به گمونم جوزف دوستِ کلاسیم باشه؟ شاید چون گزینه بهتری نیست؟ یا شاید چون بهتر بودن از خودشه نه بدیِ بقیه ی بچه های کلاس. شاید هم هردو.