هفت؛

ساعت یازده صبح است و این نامه را برایت می‌نویسم. شاید بخواهی بپرسی چرا جایی جز کلاس فنون سنگی نشسته ام، پس باید جوابت را بدهم که امروز فرار کردم. به همان روش همیشگی ام، با سیاست و فن بیانی که شیش صبح ماخا را راضی به نرفتنم کرد. هربار این فن را روش پیاده میکنم و مغلوب میشود قیافه اش دیدنی‌ست. 

مدرسه نرفتم. ساده و پیش پا افتاده، نشستم در خانه چون اولا حوصله کلاس را نداشتم و دوم می‌خواستم با بازدهی بیشتری درس بخوانم. و کجا بهتر از خانه خودم؛ اتاقم که بوی خاک و وانیل میدهد، حیاتی که بوی مرغ و پرنده میدهد، زیر زمین پر از کارتون هایی که منتظر اسباب کشی نشسته اند و اتاق میگوروشی با لکه هایی از نور و رنگ؟

در یک ساعت اولی که از خواب پاشدم چهار درس از شش درس فنون را خوانده‌ام (که کار شاقی هم نبود) و بعد از اینکه دو درس اخر که کمی سخت تر اند را خواندم اتاق را تمیز میکنم. سریالم را می‌بینم و پشت پا به قانون وقت طلاست میزنم و بعد شاید سراغ عربی بروم و قواعد را بخوانم، تست بزنم و به معانی دروس توجه کنم. آن موقع می‌نشینم کنار لیوان کاپوچینویم و کتابم را می‌خوانم، کتابی که تا پنجشنبه وقت دارم آن را بخوانم. چهارصد صفحه درکنار آزمون گایش کار سختی به نظر نمی‌رسد. (و نکته منفی‌اش همین‌جاست) 

بُگذار درمورد کتاب ها بگویم. دیروز i fall in love with hope و تاج دوقلوها به دستم رسیدند، ماخا تاج دوقلوهارا دید و مغز احمقم قبل از اینکه به اینده فکر کند وانمود کرد آن کتاب مال خودم نیست. فعلا باید دنبال دروغی جدید باشم که یکی از کتاب‌هایم را با این کتاب دوستم عوض کردم و البته دوبرابر نگران این باشم که بسته پستی دومم قبل از پنجشنبه خواهد رسید یا نه که البته به احتمال قریب به یقین میگویم نه. اما آدمی به امید زنده است و گرچه اندکی هم احساس ادم بودن نمیکنم اما باشد، بگذار امید واهی‌مان را به طور پوشالی حفظ کنیم.

پی‌نوشت) سخت می‌گذرد، بعد از چارشنبه ساعت ده دوباره اسان خواهد شد ولی این یک هفته و بیش از آن، دارد به قدر سالها سخت می‌گذرد. فکرمی‌کنم دچار فروپاشی روانی شده ام. بدهی ام سیصد هزارتومان قد علم کرده و من به آن میخندم. کارتم را گم کرده ام. فکر کنم i fall in love with hope را با دخترمهتاب زهرا عوض کنم. نمی‌دانم. (آری، بگذار حواسم را پرت کنم. حالت چطور است؟)