اسمشونبرِ عزیز؛
میخواستم بکستر صدات کنم، اما فکر نکنم هیچ یک از انواع زمان های افعال بتونن تو و خاطرات تورو خطاب قرار بدن. میخواستم از اولِ اول، از شهریور نود و نه بنویسم و تا همین امروز همه چیز رو توی مغزم مرور کنم و ایندفعه بهشون سامان بدم تا بفهمم دقیقا چیشد. ولی گمون نکنم. کلماتم دیگه ته کشیدن، حتی کلمات شکسپیر هم برای نوشتن این قصه کافی نبود. چون دیگه حتی من، حی و حاضر توی تموم سطر ها، نمیدونم چطور بود و چطور شد. چقدرش واقعیت داشت و چقدرش دروغ بود؟ چقدرش رو خواب بودیم؟ چقدرش رو جرئت حقیقت بازی کردیم؟ چقدرش برای تو به اندازه ی من واضح و شفاف بود و چقدرش مبهم؟
نمیدونم. انگار وقتی به این قصه فکر میکنم سطر ها توی هم میپیچن و لای خاطراتم، رشته های مرواریدیِ سفید و براقِ ابهام، با نهایت قدرت تیغ ماهی بافته میشن و همه چیز به هم میریزه. انگار طلسم شده باشم، سرم درد میگیره و تو به همون اندازه که احتمالا واقعی بودی، رویا به نظر میرسی و تلاش برای فهمیدن حقیقت هیچ چیز رو درست نمیکنه. چون من همیشه یک جریان ممتد از سکوت بودم و تو همیشه شبیه به یک قصیده ی طولانی از وهم. و درحالی که تلاش میکردم توی خواب دستت رو بگیرم یا لبهات رو ببوسم، فرصت هامون توی واقعیت میسوخت و هیچکس اهمیت نداد. من هیچ وقت نتونستم حریف xِ خجالتیِ تو بشم که همه ارزوهایی که گفته بودی باهاش داریو برات برآورده کنه. هیچ وقت نبوسیدمت، جز اون دفعه که دندونامون به هم خورد و گفت تق. و اون ضربه ی اروم و کوتاه تا ابد توی قلبم طنین انداخت. حتی وقتی که لعنتت کردم و " سند منگوله دار قلبت " رو سوزوندم.
این حقیقت داشت، من تورو بدجنس خطاب کردم. بهت گفتم بی احساس. بهت گفتم نامهربون. بهت گفتم گرگ. این حقیقت داشت که فحشت دادم و نخواستم هیچ وقت ریختت رو ببینم، این حقیقت داشت که حتی منتظر اخرِ قصهمون نشدم و کتابو انداختم دور. این حقیقت داشت. من ازت متنفر شدم، بیزار شدم، فرار کردم.
و به همون اندازه، من بهت فکرکردم بکس. هر لحظه، با هر عکس و عطر و کتاب و ستاره ای که دیدم. با هر ارزویی که میکردم و دیگه تو جزئی ازش نبودی بهت فکر کردم. تموم مدتی که تلاش میکردم بهت اهمیت ندم، ازت متنفر باشم و توی ذهنم ازت یه هیولا بسازم بهت فکر کردم. به همون اندازه که به تو فحش دادم، به خودم ناسزا گفتم. به همون اندازه که ازت دلخور بودم از خودم بدم اومد. تورو گذاشتم لای یک دستمال مخملی زرکوب و زیر درختای نارون دفنت کردم و دیگه هیچ وقت به باغ ارزوهامون برنگشتم. ولی بهت فکرکردم. به این فکرکردم که تو عوض نشدی، به این فکرکردم که هنوز اینجایی. فرض کن! هنوز اینجا بودی. چشمات هنوز سگ داشت و من روی ساعد لعنتیت قلبای کج و معوج میکشیدم. هنوز اینجا بودی و از دور میومدی، من توی سایه خودمو مشغول نقاشی نشون میدادم و درحالی که از تپش قلب یخ زده م چیزی جز تکرار واژه ی no idea روی کاغذهای کتاب ثبت نمیکردم، باد میزد و چند لاخ چتریم رو تکون میداد و بوی تو از راه میرسید، بعد هاله ی تیره رنگ لباس فرمت و بعد میومدی کنارم، میشستی و انقدر بوی عطرت شدید میشد که ریه هام چروک میشدن. خودکارو ازم میگرفتی، من بهت نگاه میکردم و بکستر رو توی چشم هات میدیدم. بعد همو میبوسیدیم. نه فقط تو من رو میبوسیدی و نه فقط من تورو. هردو در یک آن واحد همدیگه رو میبوسیدیم و این حرص و طمع لعنتی رو از بین میبردیم.
حتی اگر از هم متنفر میبودیم، حتی اگر اینجا نبودی، آه بکس. چقدر دلم میخواست همدیگه رو ببوسیم. دلم میخواست همینطور که ازت متنفرم، بیزارم، نمیتونم تحملت کنم و به خونت تشنهم همدیگه رو میبوسیدیم. انقدر طولانی که همه عقده هامون از بین برن. به ازای همه نقشه هات برای بوسیدن من و همه خیالهام برای بوسیدهشدن توسط تو.
اسمشونبرِ عزیز، شاید عجیب به نظر برسه، من، کلماتم و احساساتی که با درد توی گلوم مینویسم اما این گردباد عجیب و غریب واقعیت داره. واقعیت داره که هنوز ازت نپرسیدم واقعا دوستم داشتی؟ ازت نپرسیدم میخوای همو طولانی تر ببوسیم؟ ازت نپرسیدم میشه تا روزی که بریم نیوکمپ منتظرم بمونی؟ هنوز ازت راجب تویی که بودی نپرسیدم. هنوز ازت نپرسیدم واقعا خوبی یا نه؟ ازت نپرسیدم فوتبال ببینیم؟ ازت نپرسیدم غذاتو خوردی یا نه؟ ازت نپرسیدم بکس. ازت نپرسیدم میتونی برگردی یا فکر میکنی کاملا مردی؟
هنوز نپرسیدم. هنوز وقت نکردم گوشه ی پلکت رو ببوسم، هنوز با اتوبوس نرفتیم پارک و روی علفهای خیس نخوابیدیم. هنوز نرفتیم بارسلونا، هنوز قرارداد پیاده روی توی چهل سالگیمون رو نقض نکردیم. هنوز بهم نگفتی ازم متنفری. هنوز برای اخرین بار بغلم نکردی. هنوز برای اخرین بار همو نبوسیدیم. هنوز وقت نشده خیلی کارا رو بکنیم بکس. نمیتونیم این قصه رو تموم کنیم. نمیتونیم.
پینوشت)شاید نوشتن این نامه احمقانه باشه، شاید اغراق به اینکه به تو فکرکردم، به تو فکرمیکنم.. شاید احمقانه باشه. حتی برای خود من. اما چاره ای وجود نداره، گره ی محکمی که نوشته هام به تو خوردن رو حتی اشکهای اسیدیم نمیسوزونه. فرقی نداره هرچند وقت یک بار، فرقی نداره با چه تظاهری، با چه دیدگاهی یا با چه اسمی برات نامه بنویسم. من هنوز اینجام. و این حقیقت داره.
بعدانوشت)کلماتی که با مقدار زیادی احساس قاطی میشن بعد از گذر زمان درصد واقعیت داشتنشون کم و کمتر میشه... با این حال، فکرکنم دلیل این فوران ناگهانی افکار و احساسات، نوک انگشتهات بود که با انزجار لمسشون کردم، و اینکه روزی بوسیدمشون؛ باور نکردنی بود. و در هرصورت، با وجود هر احساس گذرا، پوشالی یا حقیقی ای، من تورو کنار گذاشتم و تموم پل های پشت سرمونو خراب کردم. و خب، راستشو بخوای.. این به همون اندازه که بده، عالیه.
-رهآ، درمعنیِ مصدری.
- متیو~蒸発
- چهارشنبه ۹ خرداد ۰۳