رِیِ عزیز~`.☆

نمی‌دونم چیشد که الان، انقدر سر صبح(از نظر منِ جغد) و ناگهانی، اومدم پشت میزم تا برات نامه بنویسم! وای پسر نمی‌دونم چی درون یه آدم هست که عادی ترین چیزهای ممکن رو به طرز شیمیایی ای پیچیده میکنه. نمی‌دونم میشه احساسات رو لمس کرد یا نه؛ اما قلبم الان انقدر خوش‌حال و سر ذوقه که یخ زده و اگر بهش زبون بزنی زبونت تا ابد بهش می‌چسبه. (چه شروع غیر منتظره ای!!)

راستش، این روزا حالم خوبه، با اینکه ندیدمت و احتمالا شبیه قبلش هم اگر میومد اون طرفا بازم نمی‌تونستم ببینمت، اما کاملا راضی و خرسند بنظر می‌رسیدم. خب یه مسئله خیلی طبیعی‌ هم هست، سنمی نداشتیم که کم و کاستی احساس کنم. اما خب، همونطور که بالا تر گفتم، آدمیزاد موجود عجیبیه. یه وقتایی مغز و بدن و هورمون و احساسات ترواش شده ش سر خود کار می‌کنن، مثلا.. همین که یک شبِ خنک ولی تابستونی (درحالی که تازه کلی خرج رو دست خانوادت گذاشتی و گوشه ی چشمت هنوز کبوده و آستینات خیس. و احتمالا از بابت الودگی هوا ابریزش بینی و سرفه داری) میری دراز می‌کشی تا بخوابی، ولی انقدر کله ی سنگینت پر از فکر و خیاله که مجبور میشی به یک ریسمانِ حواس پرتی دست بندازی. بعضیا بهش می‌گن خیال پردازی، من میگم ریسمان حواس پرتی. خلاصه؛ این میشه که به خوابی که اخرین بار خیلی وقت پیش دیدی فکر می‌کنی و .. (باید بگم خواب ها بیشتر از واقعیت روی من تاثیر می‌ذارن) به طرز رندومی وقتی بالاخره خوابت می‌بره یک خواب چرت و بی ربط می‌بینی، پسرِ داییِ دخترِ دایی‌ت رو می‌بینی که یهو خودشو کنارت می‌چپونه توی ماشین قدیمیِ مامانی و گوشیش رو درمیاره، بعد میگه: بذار به رضا زنگ بزنم و تو با یه قیافه ی منفجر شده از فرط تعجب میخوای فریاد بزنی که کدوم رضا ؟! ولی درنهایت وقتی پسرِ داییِ دختر دایی‌ت به رضای نام‌‌برده زنگ میزنه و رضای نام برده شده ازون طرف خط تلفن رو جواب میده و میگه س..لام ! عه؟ به به و درواقع خود اون هم به اندازه ی تویی که توی خواب منفجر شدی ازین بابت منفجر شده (شاید از خنده) اون موقع‌ست که بی دلیل برمی‌گردی به ارقام ثبت شده روی صفحه ی ترک برداشته ی گوشی خیره میشی و اونقدر طول میکشه که وقتی از خواب بیدار میشی هنوز به بیاد میاریشون. سی و پنج؛ فکر کنم این مهم ترین عددیه که از دیشب یادم مونده. 

 

در کل؛ منظورم اینه که احساسات و مغز آدم همینقدر پیچیده ن، و بیشتر وقتا بر علیه خودت. چون دقیقا وقتی تصمیم می‌گیری که " بابا بیخیال فلان قضیه "  واقعا بیخیالش میشی، از یه جایی که هیچ ایده ای ندارم چطور؛ مغزت یه حفره باز میکنه و تورو می‌کشه توی خودش و بعد دوباره از نو همه ی چیزای جدیدی که برای "بیخیال نشدن" نیاز داری رو برات لیست می‌کنه. تهشم تو بیدار میشی، به خودت میای، می‌دونی که بیخیال بابا اون فقط یه خوابه ولی یه چیزی دیگه مثل سابق نیست. چون قلب لعنتی‌ت توی اون حفره دوباره یه چیزایی رو مزه مزه کرده.

 

حقیقتش دوست داشتم بیشتر ازینا برات بنویسم، ولی توی قلبم انقدر چیز میز برای نوشتن هست که اجازه ی ادامه دادن این نامه رو بهم نمی‌دن. پس به نظر میرسه باید توی همین یکی دو سطر بعدی تمومش کنم، درحالی که چشمام هنوز پف داره، صبحونه نخوردم و بدجوری دلم میخواد بیام اونجا و فقط ببینمت. و حقیقتش هیچ توضیحی برای چرایی‌ش ندارم. می‌دونم عاشقت نیستم، روت کراش نزدم، ادم هولی نیستم و اتفاقا ادم نچسبی هم نیستم. اما خب، بدجوری. خیلی بدجوری، دوست دادم ببینمت و.. بنظر بدجوری دلم برات تنگ شده. فقط.. همین.