رِیِ عزیز !!،*☆'

 

داستان نوشتن گاهی خیلی سخت می‌شه، خصوصا اگه داستانِ زندگی خودت باشه، دربرابر یکی از عجیب ترین انتخاب های دنیا برای مخاطب یک داستان بودن. یعنی تو، همون یارو قدکوتاه کوچولوئه که خیلی دوستش داری. (می‌دونم شاید قدکوتاه حرف بدی تلقی بشه، اما باور کن در اینده قد میکشی و میبینی قد کوتاه بودن بهتره) شاید کوچولو یکم کلمه عجیبی باشه، نمی‌دونم چند سالته ولی احتمالا از من دو سه سالی کوچیکتر باشی، (اگرچه عمیقا هنوز ۱۵ ساله ام) اما این کوچولو خطاب کردنِ بقیه یه جورایی love language منه. وقتی بهت میگم کوچولو یعنی دوستت دارم و می‌خوام بغلت کنم و انقدر فشارت بدم که بمیری. اگرچه بنظر چیز جالبی نباشه.

امروز خوشحال بودم و بهت فکر کردم، برای همینم الان که حوصله م سر رفته و کتابم رو دخترداییِ ده ساله‌م ازم گرفته تا یه نگاهی بهش بندازه، درحالی که سمت راستم خاله بزرگم روی زمین چرت میزنه و من اینجا روی تخت خاله کوچیکمم، و کیفِ جدیدم که اسمش رو گذاشتم کانر راندولف به پهلوم چسبیده، این پنل کوفتی رو باز کردم تا برات بنویسم. اخرین باری که برات نامه نوشتم ساعت هشت صبحِ یک روز خنک و نورانی بود که لیپ گلاسه ی وانیلی، گردنبند گیلاس بانویی و برای دوستم فون چارم خریده بودم. همه ی خوشحالی ها و احساساتم رو برات نوشتم و بعد بومب، این بیان بلاگ لعنتی پاکشون کرد و حسابی خورد توی ذوقم. اون نامه رو با یک اهنگ از خواننده ای که دوستش ندارم نوشته بودم " Salvatore " و بطور اتفاقی این یکی نامه هم با یک اهنگ از همون خواننده ست به اسم " every man gets his wish " ولی چون نمی‌دونم چه ایده ای راجب اهنگا داری اینجا اپلودشون نمی‌کنم. 

داشتم می‌گفتم؛ اومدم سراغت تا برات بنویسم و بگم که ایحی! دلم برات تنگ شده و امیدوارم هرچه زودتر به یه روشی برگردم سراغ محله قبلیه، اگرچه ترجیح میدم تنهایی تا اونجا پیاده روی کنم ولی بد نیست بدونی زیاد تنهایی بیرون نمیرم، یا اصلا نمیرم. و فعلا اونجا اومدنم در گرو کلاسای منتفی شده ی داداش کوچیکه و برنامه زمانی پاخاست. و درضمن، این واقعیت که دفعات اخیری که دو هفته ی پیش سر ازونجا در اوردم و خبری ازت نبود باعث شده راجب پا گذاشتن به محله قبلی دلسرد بشم قابل توجه‌ئه. (اما به هرحال دوباره میام، چون دلم ازون پفکای گیاهی و یکمی خرت و پرت ازون لوازم تحریری‌ئه می‌خواد) و اره. نمیدونم قضیه چیه که امیدوارم ببینمت ولی هرچی که هست برام جالبه، یک آدم خیلی خیلی معمولی به طرفم بستنی زعفرونی پاشیده و حالا منم دیوونه شدم و یهو از بستنی زعفرونی خوشم اومده. 

 

* می‌خواستم این نامه رو ادامه بدم و بیشتر برات بنویسم ولی الان خیلی احساساتیم و خوشحالم پس نمی‌تونم دقیق بنویسم. شرمندم. :*]