۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

#30

هوای عصر آبیه، نور طلایی رنگ از پنجره های بلند خونه ی قدیمی که حالا تبدیل به‌ کافه شده؛ به موزاییک های شطرنجی‌ش میتابه و هوای بوی قهوه و کاغذ کتاب میده. پشت میز نشستی، چونه‌ت رو به دست چپت تکیه دادی و کتابچه کوچیک توی دستت رو با چشمهای ریز شده از دقت میخونی. بیخودی تهِ فنجون امریکن جلوم رو هم میزنم و از بوش لذت میبرم. کفش های یک نفر صدای جیر جیر میده، گنجشک ها دسته جمعی سرصدا میکنن، صدای فنجون های چینی و قاشق هایی که به دیواره ی لیوان ها میخورن آروم ولی پر تعداده. تقریبا شگفت زده سرت رو بالا میاری و میگی: « اینجارو گوش کن » نگاهت میکنم و چشمهای قهوه ایت میدرخشه. لبخند نازکی میزنی و با نهایت لحجه ای که میتونی داشته باشی از روی کتابت میخونی:

i could recognize him by touch alone, by smell, i would know him blind, by the way hes breathes came and his feet struck the earth. i would know him in death at the end of the world.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۳۰ مرداد ۰۲

    #29

    خب، بازم این منم. اینجا، روی تخت کهنه م دراز کشیدم و انقدر به سفیدی سقف زل میزنم که چشمهام خیس میشن، پتوس بالای طاقچه انقدر رشد کرده که حالا برگهاش گوشه ی صورتم رو لمس میکنن و حتی این گیاه ساکن بیشتر از من پیشرفت داره، به کاغذ افعال عربی نگاه میکنم و از خودم میپرسم یعنی هیچ وقت قرار نیست این رو یاد بگیرم؟ آه میکشم و به گمونم جلد پاره ی کتاب عربی‌م هم همین کار رو میکنه. پلک میزنم، چشمهام تار میبینه و الان یادم نیست عینکم رو کجا گذاشتم. حالم از این همه ( بقول نرگس جلبک بودن ) بیکاری و به درد نخور بودن و تلف شدن به هم میخوره. الان که فکر میکنم بیکاریو بدرد نخور نیستم، نه واقعا نیستم. ولی دارم تلف میشم، هدر میرم. درست شبیه شیر آبی که از یک گالن آب چکه میکنه. از دوازده سالگیم این رو فهمیدم که دارم چکه میکنم. با خودم فکر میکنم یعنی الان، وسط شونزدهمین سال زندگیم چقدر دیگه از ظرفیت من مونده؟ چقدر دیگه اون هم تموم میشه و من صبرم رو از دست میدم و پوچ میشم؟ شاید خودکشی کردم. سیم آخر و فلان. دارم هدر میرم و این رو احساس میکنم، با وجود چالشی که نرگس راهش انداخت تا هدر نریم و از تابستون استفاده کنیم. کوفتش بزنن، می‌دونی چرا؟ چون من با وجود اینکه راجب اون چالش پست نوشتم و یک لیست از کارهایی که باید انجام داد نوشتم بازهم داشتم هدر میرفتم و درواقع لیستی که نوشته بودم هم یک لیست کار برای ادمی بود که داره هدر میره، نه کسی که استفاده درست از وقتش میکنه.میفهمی چی میگم؟ من دارم به گا میرم. این لفظ دقیقا گویای وضعیت منه ، به گا رفتن. درد کشیدن، قطره قطره کم شدن و به قعر فاضلاب پر از کثافت کشیده شدن.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲

    #28

    نمیدونی چقدر ازینکه دیگه هیچ رابطه ی فراتر از ( اندکی دوستی ) و هیچ وابستگی احساسی یا هرکوفت دیگه ای به کسی توی زندگیم ندارم خوشحالم. الان توی زندگی لجن وار و فاسد شده ی خودم نشستم، تنها و بدون هیچ کمک کننده، مشاور، دوست یا محافظی. تنهای تنها باید از پس اینهمه گند و کصافت بربیام و زخمی بشم و خونریزی کنم و بیش از پیش به خودم سخت بگیرم و این بار هیچکس اینجا نیست که دلسوزی بیش از حد برای من بکنه. وای کلانی کبیر! عجب زندگی قشنگی شده. بدونِ آدمهایی با رابطه ی مثلا زیادی نزدیک حتی کپک های روی در یخچال اتاقم شبیه گل پامچال بنظر میرسن. حتی درد شونه م و سرفه هام لذت بخش شدن‌. دلم میخواد از خوشحالی کاراییو بکنم که هرگز دلم نمیخواسته. واقعا باید بمناسبت نبودنِ یسری ها برقصم~~

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    #27

    ‌وقتی یک بُن پونصد هزارتومنی برای خرید کتاب داشته باشی، چه کتاب‌هایی میخری؟ اوه نه، این تموم چیزی نیست که بهش فکر میکنم. درواقع این چیزیه که سعی میکنم بهش فکر کنم. باور کنین اگر شماهم سوشال فوبیا هاد، کمبود شدید اعتماد بنفس در دنیای واقعی و ضعف های بسیار دربرابر جامعه ی درنده بیرون می‌داشتید و در آستانه ی عوض کردن مدرسه‌تون به جایی پر از دخترهای نوجوون خودبرتر بین میبودین همین کارو میکردین. سعی در فرار از overthink یا به نوعی خودخوری مغزی، با استفاده از افکار پیچیده که شما دست در هیچ کدام ندارید.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    #26

     از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکردم، هوا خوب بود. هندزفری spring day ورژن demo رو پخش میکرد و احساس آزاد بودن داشتم. یک نفر، یک مرد احتمالا بیست و خورده ای ساله از ماشینی

    که تقریبا کنارمون بود بهم لبخند زد.

    موهای خیلی کوتاه و صورت گردی داشت.

    وقتی خندید چالگونه های خطی شکل روی گونه هاش دیده شدن. خیلی مهربون به من لبخند زد. خیلی مهربون. ولی من ترسیدم.

    قلبم تیر کشید و ترسیدم. نگاهم رو دزدیدم و شجاعتِ توی چشم هام رو از دست دادم. توی دلم همه اونهایی که باعث میشن ادم از جنس مخالفی که بهت لبخند میزنه بترسه رو لعنت کردم. هزاران بار لعنشون کردم. هم خودشون و هم لبخندشون رو. 

     

    - میستوری، قرارگاه انجمن، مبل بنفش

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۴ مرداد ۰۲

    #25

    با دن یک سر به بانک کتاب بهار میزنیم. عموحامد از دیدنم خوشحال میشه و به کارت نسبتا خالی کم پولم لبخند میزنه و بعد از یک ساعت تموم گشت زدن بین قفسه های کتابفروشی برام گام به گام دهم انسانی و فلش‌کارت های اقتصاد و علوم فنون رو حساب میکنه. فلش کارت هارو دن حساب میکنه و خودشو میزنه به اون راه ، دلم میخواد کلی کتاب دیگه از جمله ظرافت جوجه تیغی و کتاب‌کار ریاضی و آمار خیلی سبز رو هم بخرم ولی توی بانک کتاب هردوش تموم شده. (واقعا باید گریه کنمTT) دلم میخواد از همین الان کتابهای دهم رو بگیرم و درس بخونم، نمیدونم این همه احساس خرخونی ازکجا میاد ولی.. هنوز حتی جواب آزمون نمونه فرهنگ نیومده و :[ 

    + مگه مجبور بودم نه جلد کتابو تو تیر بخونم که الان بمونمو **** ؟:

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۸ مرداد ۰۲

    #24

    چشمهای درشت و قهوه ای داره، پوست سفید صورتش با سه تا خال ریز روی خط فک و گردنش تزئین شده، بزرگترینِ اونها روی خط فک سمت چپ‌ش نشسته و من به این فکر میکنم که چقدر قشنگه (اگر توی زندگی قبلیش؛ کسی اونجارو میبوسیده.) دستهای کشیده ای داره که نمیشه ازشون عکس نگرفت. عادت داره با چشم‌ها و ابروهاش حرفهاش رو مفهوم کنه و واقعا بامزه‌ست. چون این به منم سرایت میکنه و وقتی باهم حرف میزنیم من هم ناخوداگاه ابروهام رو تکون میدم. 

    موهای نسبتا مجعد و قهوه ای داره، رنگی روشن تر از قهوه ای و تیره تر از عسلی. وقتی پیراهن کاراملی رنگش رو تنش میکنه و آستین هاش رو بالا میزنه آدم با خودش فکر میکنه که عشق در یک نگاه حقیقت داره، باید یک روز روی ساعد هاش، نزدیکی آرنجش نقاشی بکشم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    #23

    میگم این ساید جدیدم قابل پرستشه

    میگه دلم برای قبلیت تنگ شده

    بایدم دلت تنگ شده باشه. چون این سایدم دیگه جلوی تو سر خم نمیکنه، دیگه شکننده نیست دیگه نقطه ضعفایی که تو خوب بشناسی‌شون رو نداره. بایدم دلت برای قبلی تنگ بشه عزیزم.

    جدیده یه عوضی تموم عیار عین خودته و من عوضش نمیکنم. من دوستش دارم و برام مهم نیست اگه کابوسته. 

    ساید جدیدم قویه، بهش سلام کن. اون ازت متنفره و اگه جلوشو با خیرخواهی نگیرم به خونت تشنه‌ست. دست منم نیست. اختلال شخصیتیه دیگه :^)

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها