۵۳ مطلب با موضوع «جعبه‌ی‌نامه‌ها» ثبت شده است

I'm stupidly fragile and I wish you knew that before.

هفت عزیز؛

من ترسیدم. تا حد مرگ. تا مغز و استخونم این مرگ رو احساس می‌کنم. این درد رو. این حسی که از وسط سینه هام پوستم رو می‌شکافه و بین دنده هام می‌پیچه‌. احساسش میکنم هفت؛ اینکه بهم گفتی هیچ وقت اعتماد نکن توی ذهنم تکرار می‌شه، و ریشه ها سفت تر می‌پیچن، ساقه ها. رشد می‌کنن، خارها پهلوهام رو می‌شکافن، گل های رز و اقاقیا توی رحم و بین کشاله های رونم جوونه می‌زنن. 

من تا حد مرگ، ترسیدم. 

بهم گفتی اعتماد نکن، بعدش ب. بعدش ک. بعدش ز. بعدش ن. و من هربار فقط بهت گفتم گمون نمی‌کنم دنیا اونقدرا هم عجیب باشه هفت. 

الان ترسیدم. و تو ساکتی. دیگه نمیگی اعتماد نکن. اما تکون خوردن لبهات روی لاله ی گوشم رو به وضوح به خاطر میارم. اعتماد. نکن. 

ولی هفت.

من انجامش دادم... و.... حالا... چیکار کنم... ؟

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۸ تیر ۰۴

    I was getting kinda used to being someone you loved

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۸ تیر ۰۴

    Cigarettes and Cinnamon

    نفس بکش. 

    نفس بکش. چیزی نیست. 

    نفس بکش... کلماتت توی مغزم پژواک می‌شد، مچاله گوشه ی تخت، درحالی‌که بوی گند الکل دختری که کنارم خوابیده بود من رو می‌ترسوند‌. انقدری که کنارش دراز بکشم و مطمئن شم زنده ست. 

    نفس بکش. اینها اشکهای من بودن؟ اگر انقدر غمگینم که توی تخت یک نفر دیگه گریه کنم... پس چرا هنوز به اینکه هرجایی رو باهاشون مرطوب نکنم اهمیت می‌دم؟

    هیشش، چیزی نیست دختر‌. دم. باز دم. 

    به من نگاه کن. نفس بکش، نفس بکش. چیزی نیست... چیزی نیست‌.. هیشش‌‌..

    چیزی نمی‌شه‌. 

    پس چرا داشتم گریه می‌کردم هفت؟ چرا قفسه ی سینه م تیر می‌کشید و قلبم طوری به قفسه ی سینه م می‌کوبید که درد رو حتی توی استخون های اونجا احساس می‌کردم؟

    درست می‌شه... درست می‌شه...

    داشتم می‌مردم. از روی تخت خودم رو کشیدم بیرون، به زور روی پاهام وایستادم و به این فکر کردم که مردن این شکلیه؟ انگار زانوهام دو تیکه ابر نرم بودن. یا دوتیکه کره ی آب شده. احساسشون نمی‌کردم، خیلی نرم بودن. خیلی ناچیز، خیلی سست. 

    داشتم می‌مردم؟

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۴ تیر ۰۴

    Oh yeah, wait a minute mr.postman

    هفت عزیز ؛ ✦𝅦 ֺׅ ࿙ چقدر همه چیز عجیب شده ، نه؟ چند روز پیش که یک نفر از ربط تو به V پرسید ؛ فکرش رو هم نمی‌کردم نامه ی بعدی قراره چه شکلی پیش بره. اما بهش گفتم " اصلا به هم ربطی ندارن " و خوشحالم، حداقل یک نفر این رو می‌دونه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۶ خرداد ۰۴

    I'm just going to sleep. That's all

    هفت عزیز ؛

    محتوی این نامه رو حتی نمی‌تونم بنویسم. لطفا حسش کن. و من رو بفهم. چون برای تموم تلاش های لازم ؛ خسته‌م. 

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۰۴

    Oh dear

    هفت عزیز ؛ 

    هوا گرمه، اما داغ نیست. این هفته هم به آخرش رسیده، می‌بینی؟ 

    خسته‌م، تا فرسخ ها زیر پوستم کافئین انباشته شده، و ترس، و بافت قرمز ناشناخته ای که گوشت صداش می‌کنن. چقدر عجیب که با اینهمه احساس و آرزو ؛ فقط یک تیکه گوشتم. که می‌شه خیلی راحت با کارد بریدش. 

    هفته ی سختی بود؛ احتمالا زیاد گریه کردم. به ازای تموم دردهایی که احساس کردم. پنج تا نامه ی خودکشی نوشتم تا فقط ببینم چقدر براش آماده ام؟ با هر پنج تاش گریه کردم. آماده نیستم. هنوز می‌خوام زندگی کنم. 

    با این حال درد دارم. 

    و کلی خرید :) کلی برچسب ، کلی ایده و کلی کاغذ که باید تا بدم و بچسبونم و نقاشیشون کنم. کلی اثر انگشت هست که باید به جا بذارم هفت. کلی مزه که باید بچشونم، کلی عطر که باید به مشام خیلی ها برسونم؛ کلی حرف که باید نجوا بشن. هنوز می‌خوام زندگی کنم، با همین چیزک هایی که دارم، این جورابه که نخ کش شده، اون ماهی معلق بین تنگ، اون عطر سحر آمیز دم پنچره، این کرم دستی که بوی بائوباب می‌ده. می‌خوام زندگی کنم و هر روز دکمه های همین آستین رو ببندم؛ تا وقتی که مطمئن بشم وقتشه که این لباس رو دربیارم. 

    و آماده باشم. 

    و زندگی واقعی رو بپذیرمش.

    خوبم هفت، فقط گریه کردم و زخمی شدم، اما خوبم. سرحالم. زنده میمونم.

    خوبم. هفت.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۸ خرداد ۰۴

    Oh my dear first

    بکستر عزیز؛ 

     

    همه ی نامه ها مال تو بود. همه ی کابوس‌ها. همه بغل ها. تموم عمقی که بین حفره ی وسط سینه م هست، مربوط به تو می‌شد. نگاهت تنها چیزی بود که من رو می‌ترسوند. نوک نازک انگشتهات که بین لبهام نگه میداشتی و نمی‌ذاشتی سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون. اون صدای تق. اون موج کوتاه پایین موهات. آهنگی که صبح پنجشنبه فرستادی. وقتی گفتی شما جایی نمیری. وقتی راجب چهل ساله شدن حرف میزدی. 

    آه بکستر. متاسفم که از تو یک هیولا ساختم. متاسفم که گفتم من رو بوسیدی بدون اینکه ازم اجازه بگیری. متاسفم که راجب مردمک چشمهات نوشتم، وقتی برای اخرین بار توی هشت چهار نشسته بودیم. متاسفم. متاسفم که با من طرف بودی. متاسفم که خطوط روی بازو هام ، زخم های رون پام و خون کف دستم رو انداختم تقصیر تو. 

    بکستر. متاسفم. تقصیر تو نبود. تو دیگه وجود نداری. و من هم دیگه نیستم. اما این زخم ها کف دستم هنوز هم با عرق شورم همون سوزشی رو ایجاد میکنن که وقتی من رو بوسیدی. 

    تقصیر تو نبود بکس. کار من بود. این زخم ها هنوز هم همون سوزش رو ایجاد می‌کنن. 

    متاسفم. بکس. تولدت مبارک :)

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۰۴

    Maybe brokeb ribs ... (ساندویچ ژامبون D:)

    هفت عزیز؛

    دیگه چشم‌هام به خوبی هفت سال پیش نمی‌بینه. یا حتی به خوبی سه سال پیش. با اینکه خوش سیما ازم پرسید عینکت رو میزنی و جواب دادم آره! ؛ اما باور کن که دوست نداری عینکت کج بشه، اون هم وقتی روی صورتت بوده...

    در نتیجه ی چیزی که نگفتم، این روزها خیلی کند می‌گذره. به هیچ وجه دلم برای مدرسه تنگ نمی‌شه، اما هیچکس نمی‌تونه برای ساعتهای متوالی توی این خونه بمونه، گوشه ی اتاق زندانی بشه، درد بکشه و حتی نتونه راحت سرفه کنه، چون دنده هاش درد می‌کنه. میدونی؟ بدی کوفتگی بدن اینه که چند روز بعد خودش رو نشون می‌ده. و تو دلت نمی‌خواد حین سرفه کردنت از درد ناله کنی، چون دلت نمیخواد چیزهای بیشتری بشنوی؛ بیشتر از چیزی که قبل از تموم این گرفتگی ها زیر کتفهات می‌شنیدی. 

    درنتیجه درد کشیدن یک روتین ساکت همیشگیه، درحالی که کبودی های زیر کتفت شبیه لکه های کمرنگ آبرنگ می‌شن و بیشتر از قبل قوز می‌کنی، به این فکر کن که چقدر طول می‌کشه تا بالاخره بتونی بری بیرون. کمتر از ده ماه دیگه. پس فقط ساکت باش و گوشه ی اتاقت به نوشتن توی پلنری که هیچ وقت به مرتبی زندگی بقیه نمی‌شه ادامه بده‌. تلاش کن حین سرفه کردن کمترین فشار ممکن رو به عضلات پهلوهات بیاری. با نگاه پوچت به کتابها خیره شو. نکش. نخون. نبین. نفهم. نشنو. نگو. نبر. نکن. نرو. 

    این کاریه که می‌کنم، درحالی که گوشه ی لبم به آرومی برگ های درخت مو باز شده و زبری خون خشکش رو با زبونم لمس می‌کنم؛ به زینپ می‌گم باشه و باهاش برای سه ساعت درس خوندن همراهی می‌کنم، اما حتی دستخم گوشه ی کتابهارو فراموش کردم. درجواب ماخا که رو به شوهرش فریاد می‌کشید فکر کرده چرا لاغر تر شده؟ چون آب نمی‌خوره!! وگرنه غذا که!! فقط ساکت موندم و به این فکر کردم که دیگه کدوم وعده های غذایی و کدوم خوراکی هارو میتونم از رژیمم حذف کنم؛ وقتی چیزی جز برنج خالی، یکم نون، سیب و یک واحد پروتئین در روز باقی نمونده. بعدش سرفه کردم و انقباض دردناک پهلوهام بهم یاد آوری کرد اون هیچ وقت هیچ چیز رو نمی‌فهمه. 

    پس برگشتم سر جام گوشه ی اتاق، درحالی که رد سینه بند کالباسی زیر کتفم دردناک تر از همیشه بود، کارت های اونو رو بر زدم، با میگوروشی سیلور بازی کردم، دیوان حافظ رو ورق زدم و همونطور که اسمش توی این نامه و با ترکیب سطر های بالا عجیب و باور نکردنیه، با من مچ نشد. پس جمله های کتابی که گریخته گریخته خوندمش رو هایلایت کردم و به این فکر کردم که I alway wanted you. It just means I also want you happy and I'm scared I could never be the person who could give you that و گذاشتم گوشه ی اتاق کثیف تر و کثیف تر بشه، بیخیال خریدن خرت و پرت هایی که برام استفاده ی بچگانه داشتن شدم (دقیقا ایده ی پلت سایه به رنگ های یک جادوگر بیچاره) و به جاش لیپ گلاس وانیلی بی رنگی رو خریدم که بدون شنیدن چرت و پرت های الیساما، همه ی این زخم های خودساخته و پارگی های نا خواسته رو آروم آروم نرم تر کنه... به نظر میرسید همه چیز در عین اشتباه بودن سر جاشه. حتی همین الان هم، با وجود اینکه پوست صورتم هرگز به اندازه‌ی بقیه صاف نمی‌شه و رنگ مچ دستم همیشه سفید تر از انگشت های دراز و کریه‌م‌ئه‌، اما سر جای خودم هستم. به نظر هیچ صورت دیگه ای به این خوبی با زندگی من مچ نمی‌شد، هیچ انگشت نرم تر و شفاف تری این زخم هارو به این خوبی نمی‌کند و هیچ چیزی بهتر ازین کبودی ها پشت کتف های من نمی‌تونست منطقی باشه. 

     

    الان که انگشتهام درد می‌کنه؛ الیساما با من دعوا می‌کنه تا بخوابم، اما قولم به زینپ راجب درس خوندن روی هوا میمونه. زیر چشمهام خیلی گود شده، بازوهام هنوز هم سفید، برجسته و احمقانه ان، موهام کند تر از همیشه بلند می‌شن... این همون کمبود انرژی و ویتامین ئه؟ چون مهم نیست‌‌. می‌خوام برای چند روز همینطور درد بکشم، بدون اینکه کسی رو دقیقا از احوالم با خبر کنم. تا جایی که یا بالاخره خوب بشم، یا این درد من رو از پا دربیاره. 

    برای بهار هیچ نمره ای قائل نیستم، مگه اینکه فرصت کنم ببینمت. 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۹ فروردين ۰۴

    کیک و دمنوش میل داری؟

    هفت عزیز؛

    عجب آسمونی. اصلا ندیدمش، با اینکه از دیشب بیدار بودم و هورمون هام به طرز بی رحمانه ای من رو دلقک خودشون کرده‌ن؛ عجب آسمونی.

    جمعه بدی نیست، دلم نمی‌خواد این نور محو زرد رنگ از روی دیوار پاک بشه و شب از راه برسه. شبهای اینجا همش تشویشه، همش نگرانی‌ئه، با کمی چاشنی خیال قبل از اینکه بخوابم. خیالی که انقدر قد می‌کشه و شاخ و برگ می‌پرورونه که خورشید طلوع می‌کنه و من هنوز هم مشغول مراسم پیش از خوابمم. زندگیم بامزه شده نه؟

    تا اینجا نیومدم که برات از روزم تعریف کنم، اومدم که سوال بپرسم، مثل همیشه، میتونی جواب ندی و بذاری خودم دنبال جواب بگردم، یا یک نفر از وسط آسمون جواب رو برام بفرسته تا یک چاره ای برای این وضعیت پیدا کنم. وضعیتی که خودمم نمی‌دونم چشه، با کلی بیخوابی و سطح نامتعادل هورمون های استروژن و پروژسترون و موهایی که مدام از همه طرف می‌شکنن. همش سردمه، همش گرسنه‌م، همش ناراحتم. درنهایت نه پتویی میخوام نه دست از رژیم های عجیب غریب بر می‌دارم. کاش ادمی مثل من گفتنی تر ازین حرف ها بود. مثلا اینکه چرا یک وقتایی انقدر احساساتی و عجیب غریب میشم که آدم‌هارو به خنده وامیدارم و یک وقتایی انقدر بدجنس بنظر میام که حتی داداشم ازم متنفر باشه. (داداشم به هرحال ازم متنفره) و ای وای هفت !! ملاتونین به طرز عجیبی اذیتم میکنه. فقط ای کاش میتونستم به این روند عجیب که فاکتور های جدیدی برای بدبخت تر بودن بهش اضافه میشه یک تغییر کوچیکی بدم. ولی تهش شبیه یک احمق می‌مونم که تلاش میکنه برای چیزها، حرف ها و کارهایی که نه مهمن و نه باید بروز داده بشن؛ ولی یهو مغزم دستور میده که لعنتی!!! این خیلی حیاتیه بابتش خودتو بکش!!! حالا اون به اصطلاح " این " چیه؟ یه جمله ی احمقانه. یه خستگی مفرط. یه جوک مسخره.

    خسته کننده شدم. میگوروشی داره بهم مشت میزنه. ماخا فریاد میزنه. پاخا گوشیشو جواب نمیده (حق داره) و من؟ خسته تر ازونم که دربرابر اشیائی که به سمتم پرت میشه پلک بزنم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۷ اسفند ۰۳

    Cinnamon & milk

    هفت عزیز؛

    با خودم گفتم همه چیز خوبه. گفتم اینم می‌گذره. گفتم مهم نیست، بالاخره من که خیلی نمی‌دیدمش. اما کل روز رو گریه کردم. همینطور روز بعدش رو، و روز بعد ترش. انقدر گریه کردم که فرش اتاق زیر صورتم خیس شد و انقدر جلوی بخاری موندم که پوست صورتم خراشیده شد. با خودم گفتم همه چیز خوبه. نمیذارم زندگیم مثل اون بشه. میرم زندگی میکنم. 

    با خودم گفتم دیگه گریه نمیکنم. اما نمی‌دونم چطور مرگ کسی بابت اوردوز میتونه اندازه ی از هم پاشیدن شکمش وسط زندگیت گند بزنه. چون این اتفاقی بود که افتاد. حتی اگر لبخند زدم و سکوت کردم و خندیدم و حرف نزدم و شوخی کردم و بروز ندادم‌. حتی اگر اونقدری غمگین نبودم که جایی برای احساسات دیگه م باقی نمونه، حتی اگر شبیه عزادار ها نبودم. شبیه کسی که کسیو از دست داده. 

    حالا نشستم وسط اتاق، با بافت قهوه ای رنگی که بهم داده بود، دستهام بوی کرم دارچینی میده، کبودی دور چشمم کم رنگ و زرد شده. دیواره های آب معدنی روی میزم بخار کرده، ماهی قرمز ها صدای بلوپ بلوپ می‌دن و بوی عطر کمرنگ می‌شه، شبیه سرخوشی های کوچیک و گذرایی که توی قلبم نگه داشته بودم تا زنده بمونم. یک هفته گذشت. نمردم. به نظرت ممکنه بعد ازین بمیرم؟

    یک بار بهم گفت چرا انقدر ساکتی ولی همیشه حرف می‌زنی؟ خیلی حرف میزنم هفت، مگه نه؟ پس چرا انقدر ساکتی.

    هیچ جزئیات دوست داشتنی ای از زندگیم نمونده، کاش امید ها نیان وقتی ذره ذره رنگ باختنشون بیشتر از همیشه نا امیدم میکنه. کاش هیچ وقت امیدوار نباشم. مزه نکردنش خیلی بهتر از از دست دادنشه.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها