۵۷ مطلب با موضوع «جعبه‌ی‌نامه‌ها» ثبت شده است

Oh my dear first

بکستر عزیز؛ 

 

همه ی نامه ها مال تو بود. همه ی کابوس‌ها. همه بغل ها. تموم عمقی که بین حفره ی وسط سینه م هست، مربوط به تو می‌شد. نگاهت تنها چیزی بود که من رو می‌ترسوند. نوک نازک انگشتهات که بین لبهام نگه میداشتی و نمی‌ذاشتی سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون. اون صدای تق. اون موج کوتاه پایین موهات. آهنگی که صبح پنجشنبه فرستادی. وقتی گفتی شما جایی نمیری. وقتی راجب چهل ساله شدن حرف میزدی. 

آه بکستر. متاسفم که از تو یک هیولا ساختم. متاسفم که گفتم من رو بوسیدی بدون اینکه ازم اجازه بگیری. متاسفم که راجب مردمک چشمهات نوشتم، وقتی برای اخرین بار توی هشت چهار نشسته بودیم. متاسفم. متاسفم که با من طرف بودی. متاسفم که خطوط روی بازو هام ، زخم های رون پام و خون کف دستم رو انداختم تقصیر تو. 

بکستر. متاسفم. تقصیر تو نبود. تو دیگه وجود نداری. و من هم دیگه نیستم. اما این زخم ها کف دستم هنوز هم با عرق شورم همون سوزشی رو ایجاد میکنن که وقتی من رو بوسیدی. 

تقصیر تو نبود بکس. کار من بود. این زخم ها هنوز هم همون سوزش رو ایجاد می‌کنن. 

متاسفم. بکس. تولدت مبارک :)

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ ارديبهشت ۰۴

    Maybe brokeb ribs ... (ساندویچ ژامبون D:)

    هفت عزیز؛

    دیگه چشم‌هام به خوبی هفت سال پیش نمی‌بینه. یا حتی به خوبی سه سال پیش. با اینکه خوش سیما ازم پرسید عینکت رو میزنی و جواب دادم آره! ؛ اما باور کن که دوست نداری عینکت کج بشه، اون هم وقتی روی صورتت بوده...

    در نتیجه ی چیزی که نگفتم، این روزها خیلی کند می‌گذره. به هیچ وجه دلم برای مدرسه تنگ نمی‌شه، اما هیچکس نمی‌تونه برای ساعتهای متوالی توی این خونه بمونه، گوشه ی اتاق زندانی بشه، درد بکشه و حتی نتونه راحت سرفه کنه، چون دنده هاش درد می‌کنه. میدونی؟ بدی کوفتگی بدن اینه که چند روز بعد خودش رو نشون می‌ده. و تو دلت نمی‌خواد حین سرفه کردنت از درد ناله کنی، چون دلت نمیخواد چیزهای بیشتری بشنوی؛ بیشتر از چیزی که قبل از تموم این گرفتگی ها زیر کتفهات می‌شنیدی. 

    درنتیجه درد کشیدن یک روتین ساکت همیشگیه، درحالی که کبودی های زیر کتفت شبیه لکه های کمرنگ آبرنگ می‌شن و بیشتر از قبل قوز می‌کنی، به این فکر کن که چقدر طول می‌کشه تا بالاخره بتونی بری بیرون. کمتر از ده ماه دیگه. پس فقط ساکت باش و گوشه ی اتاقت به نوشتن توی پلنری که هیچ وقت به مرتبی زندگی بقیه نمی‌شه ادامه بده‌. تلاش کن حین سرفه کردن کمترین فشار ممکن رو به عضلات پهلوهات بیاری. با نگاه پوچت به کتابها خیره شو. نکش. نخون. نبین. نفهم. نشنو. نگو. نبر. نکن. نرو. 

    این کاریه که می‌کنم، درحالی که گوشه ی لبم به آرومی برگ های درخت مو باز شده و زبری خون خشکش رو با زبونم لمس می‌کنم؛ به زینپ می‌گم باشه و باهاش برای سه ساعت درس خوندن همراهی می‌کنم، اما حتی دستخم گوشه ی کتابهارو فراموش کردم. درجواب ماخا که رو به شوهرش فریاد می‌کشید فکر کرده چرا لاغر تر شده؟ چون آب نمی‌خوره!! وگرنه غذا که!! فقط ساکت موندم و به این فکر کردم که دیگه کدوم وعده های غذایی و کدوم خوراکی هارو میتونم از رژیمم حذف کنم؛ وقتی چیزی جز برنج خالی، یکم نون، سیب و یک واحد پروتئین در روز باقی نمونده. بعدش سرفه کردم و انقباض دردناک پهلوهام بهم یاد آوری کرد اون هیچ وقت هیچ چیز رو نمی‌فهمه. 

    پس برگشتم سر جام گوشه ی اتاق، درحالی که رد سینه بند کالباسی زیر کتفم دردناک تر از همیشه بود، کارت های اونو رو بر زدم، با میگوروشی سیلور بازی کردم، دیوان حافظ رو ورق زدم و همونطور که اسمش توی این نامه و با ترکیب سطر های بالا عجیب و باور نکردنیه، با من مچ نشد. پس جمله های کتابی که گریخته گریخته خوندمش رو هایلایت کردم و به این فکر کردم که I alway wanted you. It just means I also want you happy and I'm scared I could never be the person who could give you that و گذاشتم گوشه ی اتاق کثیف تر و کثیف تر بشه، بیخیال خریدن خرت و پرت هایی که برام استفاده ی بچگانه داشتن شدم (دقیقا ایده ی پلت سایه به رنگ های یک جادوگر بیچاره) و به جاش لیپ گلاس وانیلی بی رنگی رو خریدم که بدون شنیدن چرت و پرت های الیساما، همه ی این زخم های خودساخته و پارگی های نا خواسته رو آروم آروم نرم تر کنه... به نظر میرسید همه چیز در عین اشتباه بودن سر جاشه. حتی همین الان هم، با وجود اینکه پوست صورتم هرگز به اندازه‌ی بقیه صاف نمی‌شه و رنگ مچ دستم همیشه سفید تر از انگشت های دراز و کریه‌م‌ئه‌، اما سر جای خودم هستم. به نظر هیچ صورت دیگه ای به این خوبی با زندگی من مچ نمی‌شد، هیچ انگشت نرم تر و شفاف تری این زخم هارو به این خوبی نمی‌کند و هیچ چیزی بهتر ازین کبودی ها پشت کتف های من نمی‌تونست منطقی باشه. 

     

    الان که انگشتهام درد می‌کنه؛ الیساما با من دعوا می‌کنه تا بخوابم، اما قولم به زینپ راجب درس خوندن روی هوا میمونه. زیر چشمهام خیلی گود شده، بازوهام هنوز هم سفید، برجسته و احمقانه ان، موهام کند تر از همیشه بلند می‌شن... این همون کمبود انرژی و ویتامین ئه؟ چون مهم نیست‌‌. می‌خوام برای چند روز همینطور درد بکشم، بدون اینکه کسی رو دقیقا از احوالم با خبر کنم. تا جایی که یا بالاخره خوب بشم، یا این درد من رو از پا دربیاره. 

    برای بهار هیچ نمره ای قائل نیستم، مگه اینکه فرصت کنم ببینمت. 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۹ فروردين ۰۴

    کیک و دمنوش میل داری؟

    هفت عزیز؛

    عجب آسمونی. اصلا ندیدمش، با اینکه از دیشب بیدار بودم و هورمون هام به طرز بی رحمانه ای من رو دلقک خودشون کرده‌ن؛ عجب آسمونی.

    جمعه بدی نیست، دلم نمی‌خواد این نور محو زرد رنگ از روی دیوار پاک بشه و شب از راه برسه. شبهای اینجا همش تشویشه، همش نگرانی‌ئه، با کمی چاشنی خیال قبل از اینکه بخوابم. خیالی که انقدر قد می‌کشه و شاخ و برگ می‌پرورونه که خورشید طلوع می‌کنه و من هنوز هم مشغول مراسم پیش از خوابمم. زندگیم بامزه شده نه؟

    تا اینجا نیومدم که برات از روزم تعریف کنم، اومدم که سوال بپرسم، مثل همیشه، میتونی جواب ندی و بذاری خودم دنبال جواب بگردم، یا یک نفر از وسط آسمون جواب رو برام بفرسته تا یک چاره ای برای این وضعیت پیدا کنم. وضعیتی که خودمم نمی‌دونم چشه، با کلی بیخوابی و سطح نامتعادل هورمون های استروژن و پروژسترون و موهایی که مدام از همه طرف می‌شکنن. همش سردمه، همش گرسنه‌م، همش ناراحتم. درنهایت نه پتویی میخوام نه دست از رژیم های عجیب غریب بر می‌دارم. کاش ادمی مثل من گفتنی تر ازین حرف ها بود. مثلا اینکه چرا یک وقتایی انقدر احساساتی و عجیب غریب میشم که آدم‌هارو به خنده وامیدارم و یک وقتایی انقدر بدجنس بنظر میام که حتی داداشم ازم متنفر باشه. (داداشم به هرحال ازم متنفره) و ای وای هفت !! ملاتونین به طرز عجیبی اذیتم میکنه. فقط ای کاش میتونستم به این روند عجیب که فاکتور های جدیدی برای بدبخت تر بودن بهش اضافه میشه یک تغییر کوچیکی بدم. ولی تهش شبیه یک احمق می‌مونم که تلاش میکنه برای چیزها، حرف ها و کارهایی که نه مهمن و نه باید بروز داده بشن؛ ولی یهو مغزم دستور میده که لعنتی!!! این خیلی حیاتیه بابتش خودتو بکش!!! حالا اون به اصطلاح " این " چیه؟ یه جمله ی احمقانه. یه خستگی مفرط. یه جوک مسخره.

    خسته کننده شدم. میگوروشی داره بهم مشت میزنه. ماخا فریاد میزنه. پاخا گوشیشو جواب نمیده (حق داره) و من؟ خسته تر ازونم که دربرابر اشیائی که به سمتم پرت میشه پلک بزنم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۷ اسفند ۰۳

    Cinnamon & milk

    هفت عزیز؛

    با خودم گفتم همه چیز خوبه. گفتم اینم می‌گذره. گفتم مهم نیست، بالاخره من که خیلی نمی‌دیدمش. اما کل روز رو گریه کردم. همینطور روز بعدش رو، و روز بعد ترش. انقدر گریه کردم که فرش اتاق زیر صورتم خیس شد و انقدر جلوی بخاری موندم که پوست صورتم خراشیده شد. با خودم گفتم همه چیز خوبه. نمیذارم زندگیم مثل اون بشه. میرم زندگی میکنم. 

    با خودم گفتم دیگه گریه نمیکنم. اما نمی‌دونم چطور مرگ کسی بابت اوردوز میتونه اندازه ی از هم پاشیدن شکمش وسط زندگیت گند بزنه. چون این اتفاقی بود که افتاد. حتی اگر لبخند زدم و سکوت کردم و خندیدم و حرف نزدم و شوخی کردم و بروز ندادم‌. حتی اگر اونقدری غمگین نبودم که جایی برای احساسات دیگه م باقی نمونه، حتی اگر شبیه عزادار ها نبودم. شبیه کسی که کسیو از دست داده. 

    حالا نشستم وسط اتاق، با بافت قهوه ای رنگی که بهم داده بود، دستهام بوی کرم دارچینی میده، کبودی دور چشمم کم رنگ و زرد شده. دیواره های آب معدنی روی میزم بخار کرده، ماهی قرمز ها صدای بلوپ بلوپ می‌دن و بوی عطر کمرنگ می‌شه، شبیه سرخوشی های کوچیک و گذرایی که توی قلبم نگه داشته بودم تا زنده بمونم. یک هفته گذشت. نمردم. به نظرت ممکنه بعد ازین بمیرم؟

    یک بار بهم گفت چرا انقدر ساکتی ولی همیشه حرف می‌زنی؟ خیلی حرف میزنم هفت، مگه نه؟ پس چرا انقدر ساکتی.

    هیچ جزئیات دوست داشتنی ای از زندگیم نمونده، کاش امید ها نیان وقتی ذره ذره رنگ باختنشون بیشتر از همیشه نا امیدم میکنه. کاش هیچ وقت امیدوار نباشم. مزه نکردنش خیلی بهتر از از دست دادنشه.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۹ اسفند ۰۳

    mm

    می‌خواستم یک نامه ی طولانی بنویسم ولی ساعت هشت شبه. باید پنجاه صفحه روانشناسی بخونم و وسایلم رو بچوپونم توی کیفم و خودم رو برای سوالات احمقانه اماده کنم. باید بگم امروز رفتم، به یاد کیوانی که پنجشنبه مرد. درست با یک کلمه. با یک اراده کوچیک‌. امروز رفتم، چهل و شیش کیلومتر اون ور تر از جایی که خونه صداش می‌کنیم. رفتم و با اینکه بندهای کفشم باز بود و موهام شلخته، با وجود اینکه گلها رو سر و ته به کیف اویزون کرده بودم، با وجود اینکه خوشگل نبودم، با وجود اونهمه اندوه. رفتم تا زیر پنجره ی اتاق یک نفر وایستم. رفتم تا بشینم یک گوشه و حتی ندونم دارم چیکار میکنم ولی بدونم لازمه انجامش بدم. رفتم تا یک نفر رو بغل کنم، بدون اینکه احساس کنم بازوهاش کجان یا شونه ش دقیقا چه حالتی داره. رفتم تا توی چشمهای کسی زل نزنم. رفتم؛ اما غم اونجاهم بود‌. 

    غم اونجا بود؛ توی اسمون ابی و خیابون های خلوت. توی نگاه خانوم مسنی که دختر بچه ای رو با خودش می‌برد. توی سر در بلند مجتمعی که دنبالش می‌گشتم. توی قوس کوچیک حرف B ، کنار عدد 9. غم اونجاهم بود. توی صدای برخورد باد و بادکنک زردی که ای کاش هیچ دختربچه ای به خاطرش نمیره. غم همه جا بود. توی سبزه های زرد شده ی پارک، لبه ی باغچه ای که یک نفر اونجا از سرما می‌لرزید، توی فیلتر سیگارهای پشت پله ها. غم توی باد صبحگاهی شنبه بود، توی صدای اصطکاک کبریت و توی خش خش جاروی رفتگر. غم اونجا بود، لای تار و پود هودی سفید رنگی که بوی تمیزی می‌داد، دور مچ پسر جوونی که چشم‌هاش توی نور رنگ دیگه ای بود، لای زنجیر گردنبندم. بین انگشتها، گوشه ی اتاق، روی برگ داوودی، زیر غنچه ی نرگس هایی که خشک شده بودن‌‌. 

    غم همه جا بود‌. اما غمی بود که مجبورت می‌کرد شمعت رو فوت کنی و آرزو کنی. غمی که باعث می‌شد لحظه های طولانی تری رو بخوای تا مشغول شمردن شمع ها و روشن کردن کبریتها باشی. غمی که جدات نمیکرد. غمی که تورو وصل میکرد به یک جایی. غمی که می‌شد بهش گفت بخشی از یک خونه‌.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۴ اسفند ۰۳

    Before

    هفت عزیز؛

    برای اینکه ساعت بگذره می‌نویسم. اما مختصر و مفید. باید خیلی بیشتر ازین ها کلمه صرف کنم تا برات تعریف کنم هفته ی پیش چطور گذشت، رژیم عجیب غریب و چشمای گود افتاده و بی خوابی و تپش قلب. کبودی زیر چشم که پنهون نشد، وقتی زیر طاق بلند مدرسه وایستادم و بدنم می‌لرزید ولی سرم نبود، تورم، نشستن اخر کلاس و نگاه های تحقیر امیز احتمالی دبیر دینی و تیکه ی دبیر ریاضی. کارنامه‌م! نمره ای که قابل قبوله، بند همیشه باز کفش هام و شعرهای عجیب غریب اون میوه فروشی که می‌گفت " سبزی تره نازک تر از بره " و مکث نگاهش‌‌. درواقع مگث نگاه خیلی ها، دوست الیساما، ادمهای خیابون، بچه های مدرسه، میوه فروشه. ازون مکث هایی که خیلی با مکث برای نگاه کردن چارم های اویز به کیف یک دانشجو با کت بلند سبز فرق دارن. یک مکث کوتاه و صرفا کنجکاو، برای اینکه بفهمن این گودی چشمته یا کبودی صورت.

    اهمیتی ندارن. 

    امروز می‌رم بیرون، باید حداکثر تا ده دقیقه دیگه به هانی خبر بدم تا بیاد دنبالم. استرس؟ خب فکرکنم کل هفته داشتم و چیز جدیدی نیست. پس اشاره ای نمی‌کنم. امیدوارم روز مساعد و منطقی ای باشه، روز خوبی. چون امینی بهم گفت " اگه ربتی نمی‌خوام دیگه ببینمت !!! نمیخوام تویی که توی گه غوطه وری رو بعد ازینکه یک روز نورانی پشت سر گذاشتی و حالا گه ها بیشتر از قبل می‌درخشن ببینم درحالی که قراره تا اخر سال بهش فکر کنی !!! " ، فکرکنم راست میگفت. خصوصا وقتی اضافه کرد "این نشون میده اصلا ریسک پذیر نیستم" و من گفتم میخوام تجربه کنم، حتی اگر توی گه غوطه ور باشم و بشکنم و حس کنم یه بازنده م. میخوام زندگی کنم. اگر بذارن. 

    پس برام ارزوهای روشن بکن، چون بدون قهوه بیدار موندن کار سختیه حتی اگر کل شب توی لحافم غلت زده باشم. هیچ ایده ای راجب امروز ندارم. امیدوارم... زنده بمونم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲ اسفند ۰۳

    ymmm

    هفت عزیز؛

    میخواستم یک نامه بنویسم که با " هوا برفیه. " شروع بشه. اما نتونستم، چون این روزا بیشتر از هوا خودم برفی ام. انگار تعطیلات شروع شده! نه درس می‌خونم و نه مدرسه ای برقراره.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۳ بهمن ۰۳

    مثل یک در به روی هبوط گلابی ...

    کاش کشفت می‌کردم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ بهمن ۰۳

    ویلی یک بار گفت: (آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده)

    عالی شد. سرما خوردم. 

    نور اتاقم افتضاحه، انقدر که دارم شک میکنم این سوزش چشم و جمع شدن مردمک و سر درد دقیقا از سرما خوردن پیشونیمه یا کار لامپ لعنتی ای که مجبور شدم روشنش کنم (شارژ چراغ مطالعه م تموم شده) 

    دیگه آبرنگ های آقا میری رو ندارم، روزی که داشتم برای همیشه مشکات رو ترک میکردم کادوپیچ کردمشون توی کاغذهای روغنی قدیمی دایی زینب که سالهاست از ایران رفته، بعد روشون رو برچسب زدم و اون بیست و چهار رنگ عطری رو برای همیشه بعنوان یادگاری دادم به زینب. ولی خب؛ هنوزم بهترین عنوانی که اطلاع از سرماخوردگی میده همینه: آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده 

    سه روزه تنبل ترین آدم دنیام، خسته م، سرم سنگینه، استرس بیخود دارم و زیادی به همه چیز فکر میکنم. همونطور که داستایفسکی میگفت: زیادی فکر کردن بدترین مرض ممکنه و هیچ جوره نمیشه جلوش رو گرفت. درنتیجه وقتی ماخا مثل همیشه دربرابر کادوهای محدودی که از دوستهام گرفته بودم سرم داد میزد که چرا قبولشون کردم و قرار نیست ببرتم تا براشون کادوهای جبرانی بگیره (دلیلی که از کادوهای جبرانی متنفرم. چون اجباری‌ن. چون لعنت بهشون.) فقط ساکت موندم و بهش توضیح ندادم که اولا هیچ وقت با تو برای خرید هدیه نیومدم و نمی‌آم و دوما هیچ وقت کادوهای جبرانی نمی‌خرم. چون میدونم ماخا مریضه و عشق زندگیش (میگوروشی) و عمل جراحی اخیرش زیادی نگرانش کردن درنتیجه مجبوره سر من و چندتا کتابی که هدیه گرفتم خالیشون کنه. کم کم عادت کردم، حتی اگر چشم‌هام چیز دیگه ای بگه. 

    جدا از اون، توی اتاقم زندانی شدم. بدجوری تشنمه، لبهام ترک خوردن و پوستشون رو کندم و دوباره ترک خوردن و دوباره جویدمشون و الان به جای لب دوتا حاشیه ی زخمی کنار دهنم دارم. توی دو و نیم روز گذشته یک وعده غذایی گرم خوردم و خیلی تلاش کردم برای خوندن کتاب متمرکز بشم اما واقعا پریشون تر از این حرف هام و نور لعنتی اتاقم به همه ی این مشکلات دامن میزنه. باید درس نه جامعه شناسی و نه تاریخ رو کامل بخونم، فلسفه و فنون هم همینطور، درسهای جدید مهمن و هیچ ایده ای راجب وضعیت درس دینی و تکالیف عربی ندارم. اتاقم بدجوری کثیفه (شلخته نیست. کثیفه. میگوروشی ارزن های نعنا رو چپه کرده و ماخا آشغال غذاهاش رو گذاشته توی یک بشقاب که نعنا بخوره و خیر سرش اسراف نشه (نعنا هیچ وقت آشغال غذا نمیخوره و فقط گند زده به سلامت روان من) و دوباره این نور لعنتی که هر لحظه چشمهام رو بیشتر اذیت میکنه اما قدم ، با وجود صندلی گذاشتن زیر پا ، نمیرسه که چراغ لعنتیش رو عوض کنم. 

    نمی‌دونم بیشتر ازین نوشتن چه کمکی میکنه. فعلا امیدی به اینده ندارم، باید برم آب بخورم، تلاش کنم خیلی پر حرفی نکنم تا ادمایی که نزدیکم دارم ازم متنفر نشن و چراغ اتاقم رو به هر بدبختی ای که شده عوض کنم. لطفا دوستم داشته باش چون پرقدرت هنوز هم فکر میکنم که هیچ وقت، هیچ کس انقدر حوصله ی تموم داستان های زندگی من رو نداره و نخواهد داشت. پس ازت ممنونم.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۸ بهمن ۰۳

    (فاقد محتوی)ох, капитан ...    ۪   ⋆   ۟   ࣭

    هفت عزیز؛

    هیچ وقت داستان جالبی برای " وقتی ۱۵ سالم بود " پیدا نکردم. اما هنوزم پر از داستان های عجیب غریب و ایده های ناشناخته‌م. ای کاش وقت بهتری بود تا برات توضیح بدم؛ اما الان خسته‌م، بندهای کفشم بازه و قبل از طلوع خورشید با صدای گریه ی ریز نوزاد اتاق بغلی بیدار شدم. پس فکر نکنم موضوع بهتری از خود بیمارستان داشته باشم که برات بنویسم. البته نه بیمارستان امروز؛ بلکه بیمارستان در طول این هیفده سال.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۷ بهمن ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها