۵۳ مطلب با موضوع «جعبه‌ی‌نامه‌ها» ثبت شده است

mm

می‌خواستم یک نامه ی طولانی بنویسم ولی ساعت هشت شبه. باید پنجاه صفحه روانشناسی بخونم و وسایلم رو بچوپونم توی کیفم و خودم رو برای سوالات احمقانه اماده کنم. باید بگم امروز رفتم، به یاد کیوانی که پنجشنبه مرد. درست با یک کلمه. با یک اراده کوچیک‌. امروز رفتم، چهل و شیش کیلومتر اون ور تر از جایی که خونه صداش می‌کنیم. رفتم و با اینکه بندهای کفشم باز بود و موهام شلخته، با وجود اینکه گلها رو سر و ته به کیف اویزون کرده بودم، با وجود اینکه خوشگل نبودم، با وجود اونهمه اندوه. رفتم تا زیر پنجره ی اتاق یک نفر وایستم. رفتم تا بشینم یک گوشه و حتی ندونم دارم چیکار میکنم ولی بدونم لازمه انجامش بدم. رفتم تا یک نفر رو بغل کنم، بدون اینکه احساس کنم بازوهاش کجان یا شونه ش دقیقا چه حالتی داره. رفتم تا توی چشمهای کسی زل نزنم. رفتم؛ اما غم اونجاهم بود‌. 

غم اونجا بود؛ توی اسمون ابی و خیابون های خلوت. توی نگاه خانوم مسنی که دختر بچه ای رو با خودش می‌برد. توی سر در بلند مجتمعی که دنبالش می‌گشتم. توی قوس کوچیک حرف B ، کنار عدد 9. غم اونجاهم بود. توی صدای برخورد باد و بادکنک زردی که ای کاش هیچ دختربچه ای به خاطرش نمیره. غم همه جا بود. توی سبزه های زرد شده ی پارک، لبه ی باغچه ای که یک نفر اونجا از سرما می‌لرزید، توی فیلتر سیگارهای پشت پله ها. غم توی باد صبحگاهی شنبه بود، توی صدای اصطکاک کبریت و توی خش خش جاروی رفتگر. غم اونجا بود، لای تار و پود هودی سفید رنگی که بوی تمیزی می‌داد، دور مچ پسر جوونی که چشم‌هاش توی نور رنگ دیگه ای بود، لای زنجیر گردنبندم. بین انگشتها، گوشه ی اتاق، روی برگ داوودی، زیر غنچه ی نرگس هایی که خشک شده بودن‌‌. 

غم همه جا بود‌. اما غمی بود که مجبورت می‌کرد شمعت رو فوت کنی و آرزو کنی. غمی که باعث می‌شد لحظه های طولانی تری رو بخوای تا مشغول شمردن شمع ها و روشن کردن کبریتها باشی. غمی که جدات نمیکرد. غمی که تورو وصل میکرد به یک جایی. غمی که می‌شد بهش گفت بخشی از یک خونه‌.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۴ اسفند ۰۳

    Before

    هفت عزیز؛

    برای اینکه ساعت بگذره می‌نویسم. اما مختصر و مفید. باید خیلی بیشتر ازین ها کلمه صرف کنم تا برات تعریف کنم هفته ی پیش چطور گذشت، رژیم عجیب غریب و چشمای گود افتاده و بی خوابی و تپش قلب. کبودی زیر چشم که پنهون نشد، وقتی زیر طاق بلند مدرسه وایستادم و بدنم می‌لرزید ولی سرم نبود، تورم، نشستن اخر کلاس و نگاه های تحقیر امیز احتمالی دبیر دینی و تیکه ی دبیر ریاضی. کارنامه‌م! نمره ای که قابل قبوله، بند همیشه باز کفش هام و شعرهای عجیب غریب اون میوه فروشی که می‌گفت " سبزی تره نازک تر از بره " و مکث نگاهش‌‌. درواقع مگث نگاه خیلی ها، دوست الیساما، ادمهای خیابون، بچه های مدرسه، میوه فروشه. ازون مکث هایی که خیلی با مکث برای نگاه کردن چارم های اویز به کیف یک دانشجو با کت بلند سبز فرق دارن. یک مکث کوتاه و صرفا کنجکاو، برای اینکه بفهمن این گودی چشمته یا کبودی صورت.

    اهمیتی ندارن. 

    امروز می‌رم بیرون، باید حداکثر تا ده دقیقه دیگه به هانی خبر بدم تا بیاد دنبالم. استرس؟ خب فکرکنم کل هفته داشتم و چیز جدیدی نیست. پس اشاره ای نمی‌کنم. امیدوارم روز مساعد و منطقی ای باشه، روز خوبی. چون امینی بهم گفت " اگه ربتی نمی‌خوام دیگه ببینمت !!! نمیخوام تویی که توی گه غوطه وری رو بعد ازینکه یک روز نورانی پشت سر گذاشتی و حالا گه ها بیشتر از قبل می‌درخشن ببینم درحالی که قراره تا اخر سال بهش فکر کنی !!! " ، فکرکنم راست میگفت. خصوصا وقتی اضافه کرد "این نشون میده اصلا ریسک پذیر نیستم" و من گفتم میخوام تجربه کنم، حتی اگر توی گه غوطه ور باشم و بشکنم و حس کنم یه بازنده م. میخوام زندگی کنم. اگر بذارن. 

    پس برام ارزوهای روشن بکن، چون بدون قهوه بیدار موندن کار سختیه حتی اگر کل شب توی لحافم غلت زده باشم. هیچ ایده ای راجب امروز ندارم. امیدوارم... زنده بمونم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲ اسفند ۰۳

    ymmm

    هفت عزیز؛

    میخواستم یک نامه بنویسم که با " هوا برفیه. " شروع بشه. اما نتونستم، چون این روزا بیشتر از هوا خودم برفی ام. انگار تعطیلات شروع شده! نه درس می‌خونم و نه مدرسه ای برقراره.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۳ بهمن ۰۳

    مثل یک در به روی هبوط گلابی ...

    کاش کشفت می‌کردم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ بهمن ۰۳

    ویلی یک بار گفت: (آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده)

    عالی شد. سرما خوردم. 

    نور اتاقم افتضاحه، انقدر که دارم شک میکنم این سوزش چشم و جمع شدن مردمک و سر درد دقیقا از سرما خوردن پیشونیمه یا کار لامپ لعنتی ای که مجبور شدم روشنش کنم (شارژ چراغ مطالعه م تموم شده) 

    دیگه آبرنگ های آقا میری رو ندارم، روزی که داشتم برای همیشه مشکات رو ترک میکردم کادوپیچ کردمشون توی کاغذهای روغنی قدیمی دایی زینب که سالهاست از ایران رفته، بعد روشون رو برچسب زدم و اون بیست و چهار رنگ عطری رو برای همیشه بعنوان یادگاری دادم به زینب. ولی خب؛ هنوزم بهترین عنوانی که اطلاع از سرماخوردگی میده همینه: آبرنگ هام دیگه بو نمی‌ده 

    سه روزه تنبل ترین آدم دنیام، خسته م، سرم سنگینه، استرس بیخود دارم و زیادی به همه چیز فکر میکنم. همونطور که داستایفسکی میگفت: زیادی فکر کردن بدترین مرض ممکنه و هیچ جوره نمیشه جلوش رو گرفت. درنتیجه وقتی ماخا مثل همیشه دربرابر کادوهای محدودی که از دوستهام گرفته بودم سرم داد میزد که چرا قبولشون کردم و قرار نیست ببرتم تا براشون کادوهای جبرانی بگیره (دلیلی که از کادوهای جبرانی متنفرم. چون اجباری‌ن. چون لعنت بهشون.) فقط ساکت موندم و بهش توضیح ندادم که اولا هیچ وقت با تو برای خرید هدیه نیومدم و نمی‌آم و دوما هیچ وقت کادوهای جبرانی نمی‌خرم. چون میدونم ماخا مریضه و عشق زندگیش (میگوروشی) و عمل جراحی اخیرش زیادی نگرانش کردن درنتیجه مجبوره سر من و چندتا کتابی که هدیه گرفتم خالیشون کنه. کم کم عادت کردم، حتی اگر چشم‌هام چیز دیگه ای بگه. 

    جدا از اون، توی اتاقم زندانی شدم. بدجوری تشنمه، لبهام ترک خوردن و پوستشون رو کندم و دوباره ترک خوردن و دوباره جویدمشون و الان به جای لب دوتا حاشیه ی زخمی کنار دهنم دارم. توی دو و نیم روز گذشته یک وعده غذایی گرم خوردم و خیلی تلاش کردم برای خوندن کتاب متمرکز بشم اما واقعا پریشون تر از این حرف هام و نور لعنتی اتاقم به همه ی این مشکلات دامن میزنه. باید درس نه جامعه شناسی و نه تاریخ رو کامل بخونم، فلسفه و فنون هم همینطور، درسهای جدید مهمن و هیچ ایده ای راجب وضعیت درس دینی و تکالیف عربی ندارم. اتاقم بدجوری کثیفه (شلخته نیست. کثیفه. میگوروشی ارزن های نعنا رو چپه کرده و ماخا آشغال غذاهاش رو گذاشته توی یک بشقاب که نعنا بخوره و خیر سرش اسراف نشه (نعنا هیچ وقت آشغال غذا نمیخوره و فقط گند زده به سلامت روان من) و دوباره این نور لعنتی که هر لحظه چشمهام رو بیشتر اذیت میکنه اما قدم ، با وجود صندلی گذاشتن زیر پا ، نمیرسه که چراغ لعنتیش رو عوض کنم. 

    نمی‌دونم بیشتر ازین نوشتن چه کمکی میکنه. فعلا امیدی به اینده ندارم، باید برم آب بخورم، تلاش کنم خیلی پر حرفی نکنم تا ادمایی که نزدیکم دارم ازم متنفر نشن و چراغ اتاقم رو به هر بدبختی ای که شده عوض کنم. لطفا دوستم داشته باش چون پرقدرت هنوز هم فکر میکنم که هیچ وقت، هیچ کس انقدر حوصله ی تموم داستان های زندگی من رو نداره و نخواهد داشت. پس ازت ممنونم.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۸ بهمن ۰۳

    (فاقد محتوی)ох, капитан ...    ۪   ⋆   ۟   ࣭

    هفت عزیز؛

    هیچ وقت داستان جالبی برای " وقتی ۱۵ سالم بود " پیدا نکردم. اما هنوزم پر از داستان های عجیب غریب و ایده های ناشناخته‌م. ای کاش وقت بهتری بود تا برات توضیح بدم؛ اما الان خسته‌م، بندهای کفشم بازه و قبل از طلوع خورشید با صدای گریه ی ریز نوزاد اتاق بغلی بیدار شدم. پس فکر نکنم موضوع بهتری از خود بیمارستان داشته باشم که برات بنویسم. البته نه بیمارستان امروز؛ بلکه بیمارستان در طول این هیفده سال.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۷ بهمن ۰۳

    Cosmos is my hater

    هفت عزیز؛

    ساعت یک و یازده دقیقه صبح روز امتحان فلسفه و پنج ساعت کلاس توی مدرسه ست. من چی؟ خب،از شیش صبح بیدارم و امیدواد بودم تعطیل بشیم و به زور بردنم بیرون. کاش پام می‌شکست و نمی‌رفتم. چون الان نه تنها خوابم میاد بلکه لای فلسفه رو باز نکردم و سر جمع پنج ساعت برای شیش تا درس وقت دارم که احتمالا یک ساعتش رو اینجا مشغول نوشتن خواهم بود، چون دارم تلاش میونم زنده بمونم و این فروپاشی روانی لعنتی رو کنترل کنم. کاش فقط می‌تونستم عین آدم درس بخونم. در طول روز. ولی فکر نکنم حتی انیشتین قابلیت این رو داشته باشه که وسط سرصداها و نعره های میگوروشی و صدا زدن های دو دقیقه یک بار الیساما و بعد ازون یک ساعت غر غر های ولوم بالاش راجب اینکه چرا دیر جوابم رو دادی درس بخونه. ای کاش ترک تحصیل میکردم. حتی چراغ اتاقم سوخته و نور لعنتی امشب قراره کورم کنه. پر از خستگی و تنفر و ناراحتی ام. تنها چیزی که بهم امید زنده موندن میده یاد اوری شب امتحان فارسی و جمع کردن کل درسها توی یک شبه. شاید امشب هم بتونم معجزه کنم. خدا می‌دونه.

    این روزهای اخیر؛ صبح های بهتری نسبت به شب ها داشتم. درواقع _ به طرز شگفت انگیزی _ شب هارو خواب بودم و صبح های زودبیدار. برای همین الان تحمل این تاریکی نحس و نور نصفه ی اتاق داره دیوونه م میکنه. اونطرف کارت های uno ریخته که ازشون به جای تاس استفاده میکنم (نپرس چرا و چطور) و اینطرف تپه کتابهام روی هم چیده شدن و روی همشون کتابی به اسم از دست می‌دهیم بدجوری وسوسه م میکنه. احتمالا فراموش کرده بودم خوندن کتابهای اتفاقی میتونه چقدر جالب باشه. فورا نه؛ ولی یک روز میرم کتابفروشی و چشم‌هام رو میبندم و یک کتاب اتفاقی انتخاب میکنم. شاید اینطوری بامزه تره.

    هفت؛ خیلی برای نوشتن این نامه وقت ندارم؛ حتی ایده ای هم ندارم که چی بنویسم. فقط پشت سرهم روونه کردن کلمه ها و راستش ذهنم یک ذره هم اروم تر نشده. باورم نمیشه انقدر بدبخت به نظر برسم. 

    فکرکنم برم و تلاش کنم فلسفه بخونم. یادم بنداز بعدا برات راجب قمری های روی فرش بنویسم. اه. واقعا خسته م.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۹ دی ۰۳

    شاید چشم‌ها دروغ بگن.

    هفت عزیز؛

    الان که دارم این رو می‌نویسم ساعت سه صبحه. فقط ده دقیقه به خودم وقت میدم تا نامه م رو تموم کنم و برم سراغ عربی که هیچی ازش نخوندم. به نظر میرسه چقدر قوی باشم؟ هیچی.

    پونزده سالم که بود؛ یک دوست عجیب و غریب داشتم. اسمش آقای موگلی بود، یک ماهی قرمز با باله های شفاف و چشمهای شیری رنگ. گذاشته بودمش توی تنگ لبه ی پنجره، اونجا همیشه هوا خنک بود و اقای موگلی خوشحال. بر خلاف شایعاتی که می‌گن ماهی قرمز ها فقط دو سه ثانیه حافظه دارن؛ آقای موگلی بدجوری من رو می‌شناخت. بعد از یک مدت که بهش غذا می‌دادم وقتی میرفتم سراغ تنگش چند بار دور میزد و میومد روی آب دنبال غذا. هر بار وارد اتاق میشدم و در رو باز می‌کردم؛ آقای موگلی دور تنگ طوری می‌چرخید که انگار ننه بزرگ توربو ئه. بد جوری آقای موگلی رو دوست داشتم.

    حدود یک سال بعد ازینکه آقای موگلی روی طاقچه ی اتاق جا خوش کرده بود؛ یک روز که مثل همیشه اسمون ابی بود و موهای من شلخته، در اتاق رو باز کردم و این دفعه توی تنگ هیچ نشونی از حرکت آقای موگلی نبود، ماهی قرمز بیچاره اومده بود روی آب و مرده بود. بدون هیچ نشونه ی قبلی ای، روز قبلش انقدر سالم و زنده بود که باور نمی‌کردم مرده باشه. تنها کاری که کردم این بود که در اتاق رو بستم و تنگ ماهی رو بغلش کردم، پشت در نشستم و ساعتها گریه کردم، با خودم فکر کردم کاش حداقل چشم‌هاش رو بسته بود.

    نمی‌دونم چرا؛ اما دلم میخواست مرگ آقای موگلی تقصیر یک نفر باشه‌. تقصیر یک چیز. برای همین وقتی داشتم کنار ریشه های درخت تاک یک چاله می‌کندم و آقای موگلی رو توش دفن میکردم تصمیم گرفتم تقصیر رو بندازم گردن غذای ماهی. چون روز اولی که خریدمش بوی شکلات میداد و از هفته دوم بوی بدی گرفت. با اینکه تاریخ انقضا و شرایط نگهداریش درست بود؛ اما مطمئن بودم آقای موگلی رو من کشتم. با غذاهایی که میدونستم بوی بدی داره اما هر روز بعد از نمایش رقصش، بهش هدیه میدادمشون. 

    داستان آقای موگلی خیلی احمقانه بود، حتی اینجا، توی وبلاگی که تقریبا از بی پرده ترین چیزها هم میشه راحت حرف زد، وقتی ناراحت بودم بهم خندیدن. و حق داشتن، نمیدونم چرا همچین ارتباطی بین من و آقای موگلی بود. من هیچ وقت آدمی نبودم که زیاد گریه کنم، آقای موگلی به طرز عجیبی اشکم رو دراورد. 

     

    هنوز هم اون غذای ماهی بد بو رو دارم. یک ظرف کوچیک پنج سانتی متری پر از دونه های ریز جگری رنگ که روش نوشته برای مصرف انسان ها نیست. درش یکم ترک برداشته، اما هنوز همون بو رو میده، همون عکس روی بدنشه و همون ذرات ریز درونشن. 

     

    مهلت ده دقیقه ایم برای نوشتن تموم شد، برام کلی دعا کن هفت. شاید بعدا ادامه ی داستان اقای موگلی رو برات گفتم. اما الان باید عربی بخونم. 

    سال جدیدت به خیر.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۱۲ دی ۰۳

    Once A Bunch

    دست کم زنده‌م؛ این حرفیه که بنا به هر دلیلی خودم رو مجبور به گفتنش می‌کنم. ایوای هفت؛ من اینقدرا هم افسرده و منزجر کننده نیستم. خصوصا الان که می‌دونم اون عدد ریز تعداد دنبال کننده های اینجا تبدیل شده به سی و یک نفر؛ احتمالا کمتر از نصفشون این پست هارو نگاه میکنن و کمتر از نصف اون ها میخوننشون و کمتر از کمتر از نصف؛ کامل می‌خوننشون. اما با اینحال؛ وقتی میبینی یادداشت های زیر زمینیت سی و یک نفر رو مجاب کرده که لینکش رو کپی و برای دنبال کردن پیست کنن؛ با خودت فکر میکنی که لعنتی. چطوری متنفرشون نکنم؟

    حتی یک نفر رو؛ میدونی هفت؟ یکی از دلایلی که احتمالا من، با تموم توانایی های خارق العاده و استعداد های پنهان و جوک های بی مزه م، مورد تنفر قرار گرفته‌م، نه بیشعوری بقیه بلکه رفتار خودم بوده. اینجارو ببین، فقط ناله می‌کنم و غصه میخورم یا راجب چیزهای خسته کننده و احمقانه ای حرف میزنم که فلانی با خودش میگا چه خسته کننده. راست میگه. 

    حتی الان؛ درحالی که کف اتاقی که مرتب کردم (جارو نکشیده) نشسته م و ذره های ویفر موزی از روی کتاب مرگ ایوان ایلیچ جلوی پاهام ریخته؛ باز هم دارم از چیزهای خسته کننده حرف میزنم. نعنا میپره روی شکمم و از شونه م بالا میره، آهنگی که اسمش رو روی عنوان پست گذاشتم زمزمه میکنه 

     flowers We could talk for hours, I could buy you

    We could switch off in movies and switch off in showers 

    We can turn it up and turn it down, watch Austin Powers

    I was leaving before I'd arrived

     

    I can take a small thing and blow it up real big

    I couldn't fit it in my wallet, I couldn't fit it in my rig

    I can twist it out and twist it in, I can really dig

    About leaving before I've arrived

    وقتی به نوشته ها و دستخط ها و نقاشی هام نگاه میکنم احساس افسردگی پس از زایمان دارم. به خودت میای و می‌بینی با کلی درد و عذاب جونور های جنبنده ای رو بوجود اوردی که درست شبیه خودتن. غمِ بیشتر، انزجار بیشتر، چیزهای دوست داشتنیِ مورد تنفر واقع شده ی بیشتر. شاید نباید هیچ وقت تعریف میکردم که  عاشق گاو ها و چکمه های زردم. هیچ وقت نباید روی یک تیکه کاغد برای ادمای عجیب غریب و قد کوتاهه چای تعارف کن نامه می‌نوشتم. می‌بینی هفت؟ شاید اگر نمی‌گفتمشون توی قلبم جالب و با ارزش باقی می‌موندن. اما اون بیرون، توی دنیای بقیه ی ادمای عادی، فقط دردسر اضافه ن. احمقانه ن. خنده دارن. 

    کاش می‌تونستم برگردم به اون شبی که رِی عزیز جالب ترین پسربچه ی دنیا بود و شلوار جینم آبی روشن ترین اسمونِ دنیا. کاش میتونستم از اول اذر دوباره برم مدرسه و درس بخونم و غایب نشم. کاش به اون دختر احمق ته کلاس جوک نمی‌گفتم. کاش هیچ وقت نعنارو توی قفس نگه نمی‌داشتم و کاش از اون شبی که خواب دیدم توی یک مغازه ی بزرگ لوازم تحریر متعلق به مادربزرگم کار میکنم؛ هیچ وقت بیدار نمی‌شدم. کاش ابولفضل بودم. کاش با روبیکعلی راجب فرمول R U R' U R U U R' و نحوه کار کردنش حرف میزدم. کاش یه پسربچه از محله هاشمی‌مهنه بودم. نه اینکه هشتاد تا خیابون اونورتر برای رسیدن یک دایناسور پلاستیکی عین بچه های دوساله ذوق داشته باشم و بهترین هدیه هایی که توی عمرم تدارک دیدم نا امیدم کنن. 

    کاش میتونستم الیساما رو بغل کنم و ازش بخوام برم گردونه توی شکمش، هفت.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۱ آذر ۰۳

    as matter of form

    هفت عزیز؛

    قبول داری که روزها سختن؟ حتی اگر برای خودت کتابهای جدید بخری و هر عصر قهوه دم کنی، حتی اگر چیزمیز های دوست داشتنی سفارش بدی و به بهترین دوستهات هدیه بدی. حتی بعد از خریدن عینک جدیدی که دوستش داری و پیدا کردن یک شغل کوچیک. 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۷ آذر ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها