۵۳ مطلب با موضوع «جعبه‌ی‌نامه‌ها» ثبت شده است

, окончание

هفت عزیز؛
هوا سرده. اما گرمای بخاری شبیه به شعله های یک تابستون جهنمی از پشتم بالا میرن و من رو می‌سوزونن، به نشونه ی اینکه هنوز اینجام. هنوز زنده ام. هنوز توی این کالبد کوفتی گیر افتاده‌م و زیر پوست کلفتم خون جریان داره.
شبیه ادمهای دیگه.
ادمهای دیگه.
درس نخوندم. وقتی درس می‌خونم که به نظرم مفید واقع بشه، درس خوندن برای پایش مفید نبود. پس به جاش خوابیدم و دیدم که فردریک کارتر چطور جلوی چشمهام قد علم کرده بود. به نظر نمی‌رسید بخواد من رو سلاخی کنه.
توی نگاه شیطانی‌ش چیزی بود. چیزی شبیه به «من‌و تو شبیه همیم بچه.» و من از همینش می‌ترسیدم. وقتی بیدار شدم دنیا هنوز شبیه جایی که فردریک کارتر اسمم رو نجوا می‌کرد بود. ماخا نشسته بود سر سفره و بهم میگفت بیا. ماخا تنها،شکننده و بیچاره به نظر می‌رسید. شبیه به پولکی بود که زیر افتاب داغ تابستون درحال اب شدنه و هیچکس برش نمی‌داره چون زیادی گرم و شل شده. 

شب، بدون هیچ تلاشی برای درس خوندن، سعی کردم بخوابم. اما از ساعت سه میگوروشی شروع کرد به جیغ زدن. تب داشت و این من‌ رو روانی میکرد. خسته بودم و هیچ جوره خوابم نمی‌برد اما سرمو زیر پتو فرو کردم. باید میخوابیدم. خواب تنها راه فرار بود، میدونی؟ شبیه به بیماری که بهش مورفین میزنن. 

ساعت شیش صبح تسلیم شدم. ازجا بلند شدم و جلوی بخاری کز کردم. دلم سیگار برگ میخواست. یک سیگار با دودی به غلیظی سیگارهای جادوگر وست، توی گرمای تابستون بریثت. انقدر گرم که حتی شیطون خیس عرق بشه. برای همین وقتی از جلسه امتحان برمیگشتم پیاده اومدم. با وجود ریه های ناقص و بدن نا اماده‌م دوییدم و نفسم به خس خس افتاد. انگشت هام مور مور شد و سر راه گربه ی خپل و عبوس محله رو دیدم و طوری نافذ به من نگاه کرد و رد شد که انگار شخصیت داشت. من رو میشناخت. و اتفاقات رو میفهمید؛ خیلی بیشتر از بقیه همسایه ها.

حالا نشستم توی خونه، لباس فرمم هنوز تنمه. جوراب‌هام رو به زور در آوردم و هنوز منتظر تماس سرویسمم تا ببینم به نرفتنم باهاش گیر میده؟ به نظر خطر رفع شده. دیگه پا میشم و یچیزی میخورم، کتابمو تموم میکنم و خونه رو تمیز. فردا زینب قراره اینجا باشه و میخوام تموم این هفته نکبت‌ رو (به غیر از احساساتم با love song for illusion ) پشت سر بذارم. میرم سراغ کیک سیب و دارچین. فعلا خداحافظ.

 

- متیو، قرارگاه تار عنکبوتی شده ی انجمن، لا به لای ننو.

 

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    落ちていく

    هفت؛

    ساعت یازده صبح است و این نامه را برایت می‌نویسم. شاید بخواهی بپرسی چرا جایی جز کلاس فنون سنگی نشسته ام، پس باید جوابت را بدهم که امروز فرار کردم. به همان روش همیشگی ام، با سیاست و فن بیانی که شیش صبح ماخا را راضی به نرفتنم کرد. هربار این فن را روش پیاده میکنم و مغلوب میشود قیافه اش دیدنی‌ست. 

    مدرسه نرفتم. ساده و پیش پا افتاده، نشستم در خانه چون اولا حوصله کلاس را نداشتم و دوم می‌خواستم با بازدهی بیشتری درس بخوانم. و کجا بهتر از خانه خودم؛ اتاقم که بوی خاک و وانیل میدهد، حیاتی که بوی مرغ و پرنده میدهد، زیر زمین پر از کارتون هایی که منتظر اسباب کشی نشسته اند و اتاق میگوروشی با لکه هایی از نور و رنگ؟

    در یک ساعت اولی که از خواب پاشدم چهار درس از شش درس فنون را خوانده‌ام (که کار شاقی هم نبود) و بعد از اینکه دو درس اخر که کمی سخت تر اند را خواندم اتاق را تمیز میکنم. سریالم را می‌بینم و پشت پا به قانون وقت طلاست میزنم و بعد شاید سراغ عربی بروم و قواعد را بخوانم، تست بزنم و به معانی دروس توجه کنم. آن موقع می‌نشینم کنار لیوان کاپوچینویم و کتابم را می‌خوانم، کتابی که تا پنجشنبه وقت دارم آن را بخوانم. چهارصد صفحه درکنار آزمون گایش کار سختی به نظر نمی‌رسد. (و نکته منفی‌اش همین‌جاست) 

    بُگذار درمورد کتاب ها بگویم. دیروز i fall in love with hope و تاج دوقلوها به دستم رسیدند، ماخا تاج دوقلوهارا دید و مغز احمقم قبل از اینکه به اینده فکر کند وانمود کرد آن کتاب مال خودم نیست. فعلا باید دنبال دروغی جدید باشم که یکی از کتاب‌هایم را با این کتاب دوستم عوض کردم و البته دوبرابر نگران این باشم که بسته پستی دومم قبل از پنجشنبه خواهد رسید یا نه که البته به احتمال قریب به یقین میگویم نه. اما آدمی به امید زنده است و گرچه اندکی هم احساس ادم بودن نمیکنم اما باشد، بگذار امید واهی‌مان را به طور پوشالی حفظ کنیم.

    پی‌نوشت) سخت می‌گذرد، بعد از چارشنبه ساعت ده دوباره اسان خواهد شد ولی این یک هفته و بیش از آن، دارد به قدر سالها سخت می‌گذرد. فکرمی‌کنم دچار فروپاشی روانی شده ام. بدهی ام سیصد هزارتومان قد علم کرده و من به آن میخندم. کارتم را گم کرده ام. فکر کنم i fall in love with hope را با دخترمهتاب زهرا عوض کنم. نمی‌دانم. (آری، بگذار حواسم را پرت کنم. حالت چطور است؟)

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱۴ اسفند ۰۲

    ?私たちの夢の本屋, will be real

    هفتِ عزیز، میدانم که نامه هایم سرت را درد اورده است

    اما این روزها، هیچ، به معنای واقعی کلمه هیچ، آدمی به دورم ندارم تا حرف بزنم. ساکت تر از همیشه درمواردی که نیازدارم با کسی به اشتراک بگذارم ظاهر می‌شوم، دوست هایم برای حرف زدن درمورد کتاب‌ها و کلا مسائل من زیادی.. عادی اند. انگار هرگز جز دغدغه ی قرار کافه و تکالیف درسی و دوست پسرهایشان نمی‌توانند به چیز دیگری (و واقعی تری) فکر کنند. شاید هم من شبیه به فلاسفه ی دیوانه برای هرچیزی دنبال دلیل عقلانی و استدلال خاص و پرمعنایی هستم که باعث میشود دیگران از من دوری کنند.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۸ بهمن ۰۲

    (oh captain,, my captain)

    چقدر بدبختم.

     

    هفتِ عزیز؛ این چیزی نبود که دلم بخواهد امروز حوالی ظهر برایت بنویسم. درحالی که معده ی خالی‌ام میسوزد و اعصابم از ان خرد تر است و سعی میکنم ذهنم را خوش بین نگه دارم. احتمالا موضوع مهمی نیست ولی این روزها منتظر کوچکترین حرکتم تا منفجر بشم.

    هشت یا شاید تعداد بیشتری از پست های اخیر اینجارا پاک کردم. به طور کاملا مضحک و اتفاقی، بدون خواست خودم و این درحالی بود که تقریبا تنها پست مفید اینجا هم بین اونها بود، چالش گریز بسوی کتاب که همین دیشب می‌خواستم اپدیت جدیدی برایش بنویسم. اما حالا کل آن پست طویل نه چندان با ارزش(که برای من مهم تر ازین‌ها بود) پاک شده، من جلوی بخاری ژاپنی عرق کرده ‌‌م و نعنا دارد با بی اهمیتی تمام چسب واشی ام را می‌جود. چقدر بدبختم.

    درهرصورت، این نامه ای نیست که دوست داشته باشی برایت پست شود، اما همیشه با حوصله نامه هایم را می‌خوانی. پس بدم نمی‌آید راجب بازهم راجب تکلیف فنون غر بزنم و اینکه دلم نمیخواهد حقیقت را برای سنگی بنویسم، با اینکه دوستش می‌دارم. اما راستش را بخواهی سه شنبه شب که با تفکر عمیق درمورد تنها بخش نیمه صبحگاهی روز‌هایم کندوکاو کردم دچار بی خوابی شدیدی شدم، هر دو دقیقه یک بار شبیه به شوک و حمله عصبی می‌لرزیدم و از خواب سبکم می‌پریدم. آخرش هم خواب عجیب و ترسناکی دیدم که نیازی به گفتنش نیست.

    اخرش یک دروغ ابرومندانه می‌نویسم برود. کدام دبیر علوم فنونی - حتی اگر سنگی باشد- اهمیتی به زندگانی کدر و چرک شده ام می‌دهد؟

    مهم نیست. داشتم از درس ها می‌گفتم، الان نشسته ام و کتاب فارسی بی هدف مقابلم افتاده و نعنا تا همین لحظه سعی داشت چوب پا تختی ام را بجود، حالا پریده و از پشتم بالا می‌رود. با خودم فکر میکنم گربه داشتن آسان تر از نگه‌داری از یک پرنده است. آن هم وقتی پرنده ات با تو دوستی نکند باید نزدیک بیست صفحه درس بخوانم، بعد اگر توانستم این ادبیات نفرین شده را سر کلاس فیروزیزدی پاس کنم بروم سراغ طلسم اقتصاد. واقعا حالم ازین معلم ها بهم می‌خورد.

    نعنا از شلوارم بالا می‌آید، روی زانویم می‌نشیند و میخواهم مضحک ترین بخش این هفته را برایت تعریف کنم. چهارشنبه، وسط روز به بعد، درحالی که تلاش میکردم برای ویلی ونکا ارزوهای خوب بفرستم و به کنار دستی هایم و نبود جوزف که حالا حتی بودنش فرق چندانی با آن نداشت توجهی نکنم. بعد آن بچه مهدکودکی های متعفن با پوشک های صدساله ی چرکی‌شان برایم قیافه امدند چون نذاشتم کنارم بنشینند. دلم نمیخواد وقتی شانس به من رو کرده و بغل دستی از مدرسه رفته و جوزف اغلب غایب است آن احمق‌های ساده لوح خلوت فیزیکی ام را خدشه دار کنند. خلاصه بعد از آن دختر کوتوله ی جلویی مدام قیافه میگیرد که چرا من اینطوری کرده ام و حتی جلودستی شماره3 را می‌فرستد که هی به من بگوید برو معذرت بخواه، مردم را ناراحت نکن، کوتوله فکر کرده است تو از او خوشت نمیاید. 

    من هم گفتم به کوتوله بگو منتظر عذر خواهی نباشد، جذا ازینکه اهمیتی به سو برداشت هایش نمیدهم باید تا الان ، با وجود مغز خشکیده اش ، متوجه این موضوع میشد که من از همه ی کلاس به یک اندازه متنفرم و انگیزه ام برای تکه تکه کردن همه‌شان به طور یکسانی بالاست. البته شاید اگر کوتوله به بچه بازی هایش ادامه دهد اورا بالا تر از بقیه قرار دهم.

    سعی میکنم به نعنا دست بزنم و او میترسد. brooklyn را پلی می‌کنم و تلاشم را برای تمرکز روی چیزهای خوب (یا دست کم غیرِ بد) کردن بیشتر میکنم. بگذار در نامه ی برایت از کتابفروشی های واقعی بگویم. 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲

    (watercolor eyes)

    هفتِ عزیز؛

    هوا رو به خنکی میزنه و گریه‌م گرفته. چند روز پیش move to heaven رو دیدم و با قسمتای آخرش حسابی گریه‌ کردم. خیلی وقت بود گریه نکرده بودم. شب‌ها تا صبح راجب چیزهای غیر واقعی فکر می‌کنم و استرس امتحان‌ها من رو نابود میکنه. راجب بعضی چیزها انقدر فکر میکنم که وقتی بالاخره توی دنیای واقعی انجامشون میدم باورم نمیشه که واقعی‌ن. چون جز به جز بیشتر کارهام رو صدها بار مرور کردم. (و وقتی کاری رو خارج از برنامه انجام میدم احساس شکستگی میکنم و ترحم به خودم. ترحمِ لعنتی) الان هم ساعت ده‌ شب شده.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۶ دی ۰۲

    (?Qui peut m'aider)

    هفت عزیز؛

     

    هوا سرد تر و سردتر میشود، اما هنوز کلاهی سرم نمیکنم. عینکم را لابه لای ملحفه های روی تخت گم کرده ام. رو به روی بخاری ژاپنی کز کرده و دوباره برایت می‌نویسم. انگار تنها راه فرارم این است.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۸ آذر ۰۲

    ( Apportez - moi un cadeau )

    هفتِ عزیز؛

     

    بچه تر که بودم، عاشق عروسک و اسباب بازی بودم. هیچ هدیه ی دیگه ای، حتی پولهای نقد با ارزش تر هرگز من رو خوشحال نمیکردن. یکی از غم‌های بزرگم این بود که کادو چیزی جز اسباب بازی بگیرم. ترجیح میدادم اصلا کادویی درکار نباشه و بیخودی هوایی‌م نکنن تا اینکه چیزی جز عروسک هدیه بگیرم. بیشترین خرجِ مامان بابام برای من توی همین عروسک ها بود، انواع و اقسام‌شون. عروسکهایی که میتونستن حرف بزنن، میتونستن راه برن، لباسهای مختلفی داشتن یا خونه و وسایل کوچیک اشپزخونه. فیگور های عطری توت‌فرنگی کوچولو تا عروسک پولیشی شخصیت های ماداگاسکار. بخاطر حساسیت و آسمم گرون‌ترین هاشون رو میخریدیم تا پرز نداشته باشن‌. عروسک ها انقدر زیاد میشدن که توی پلاستیک های خیلی بزرگ مشکی تلنبار و بالای کمدها پنهون میشدن. اما می‌دونی از بین اینهمه عروسک کوچیک و بزرگ گرون قیمت و زرقی برقی من کدومشون رو بیشتر از کل زندگیم دوست داشتم و هیج وقت نذاشتم بره بالای کمد، توی پلاستیک سیاه و هنوز هم کنارم نگهش میدارم؟ خب, این یک ماجرای خیلی قدیمیه.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۴ آذر ۰۲

    ( !Oh. mi querido siete )

    هفت عزیز

     

    سر صبح است. دست ‌و پاهایم یخ زده اند و با وجود ریسک‌های امروز، از استرس و شاید هیجانی کاذب، مثل موش آبکشیده ای ( اگر بدتر به نظر نرسم. ) میمانم که در سرمای زمستان زیر تلی از برف برای راه خانه دست و پا می‌زند. بیا دست به دعا و انرژی های مثبت ببریم که اگر خدا امروز را به خیر نکند دیگر یکدیگر را نخواهیم دید. کشته خواهم شد...و توهم به دنبال من. 

     

    ضمیمه: بزرگترین ریسک واقعاً واقعیِ من.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آذر ۰۲

    ( Ne crois pas )

    ;chérie

     

    سلام.

    حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی‌سبب میگویند. با اینهمه، عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی اهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان

    تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود. میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است. اما تو لااقل ، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی! ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

    راستی خبرت بدهم. خواب دیدم خانه ای خریده ام. بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار. هی بخند. بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است. من چهل ساله خواهم شد. فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچه ما میگذرد. باد بوی نام های کسان من میدهد. یادت میاید رفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری؟

    نه ریرا جان.  نامه ام باید کوتاه باشد. ساده باشد. بی حرفی از ابهام و اینه.

    از نو برایت مینویسم...

    حال همه ی ما خوب است. امّا تو باور نکن.

     

    -!Maître ،‌ خسرو شکیباییِ عزیز

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۶ آذر ۰۲

    °.`Siete ! °.`~

    هفت عزیزم.

     

    راستش رو بخوای من دلبسته ی شدید تو شدم. روزی که به ذهنم رسیدی فکرش رو هم نمیکردم که برات نامه بنویسم و بعدا، نتونم برای غیر از تو ای نامه بنویسم. به هرحال مرد، حدس بزن چیشد؟ من چندین سطر برای پروین نوشتم و درست جلوی چشمم، کاغذ رو اتیش زد و باهاش پیک‌نیک ش رو روشن کرد، مشغول دود و دم شد و من و احساسات و کلماتِ واقعا گیجم توی اون نامه رو به چپ‌ش گرفت. انقدر احساس منزجر کننده ای راجب اینکه کلمه هام رو به اون دادم داشتم که تصمیم گرفتم برای خودت بنویسم و تو باز با یک لیوان بزرگ قهوه ی داغ از من پذیرایی کنی. راستش تو خیلی بهتر از مشاور مدرسه که حتی فامیل‌های بچه هارو مسخره میکنه و فکرمیکنه خیلی باحاله ای. وقتی با تو حرف میزنم انگار بغلم کرده باشی، سبک میشم و کاغذهام بوی قهوه میگیرن. حتی اگر اینجا نباشی. 

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها