هفتِ عزیز؛
بچه تر که بودم، عاشق عروسک و اسباب بازی بودم. هیچ هدیه ی دیگه ای، حتی پولهای نقد با ارزش تر هرگز من رو خوشحال نمیکردن. یکی از غمهای بزرگم این بود که کادو چیزی جز اسباب بازی بگیرم. ترجیح میدادم اصلا کادویی درکار نباشه و بیخودی هواییم نکنن تا اینکه چیزی جز عروسک هدیه بگیرم. بیشترین خرجِ مامان بابام برای من توی همین عروسک ها بود، انواع و اقسامشون. عروسکهایی که میتونستن حرف بزنن، میتونستن راه برن، لباسهای مختلفی داشتن یا خونه و وسایل کوچیک اشپزخونه. فیگور های عطری توتفرنگی کوچولو تا عروسک پولیشی شخصیت های ماداگاسکار. بخاطر حساسیت و آسمم گرونترین هاشون رو میخریدیم تا پرز نداشته باشن. عروسک ها انقدر زیاد میشدن که توی پلاستیک های خیلی بزرگ مشکی تلنبار و بالای کمدها پنهون میشدن. اما میدونی از بین اینهمه عروسک کوچیک و بزرگ گرون قیمت و زرقی برقی من کدومشون رو بیشتر از کل زندگیم دوست داشتم و هیج وقت نذاشتم بره بالای کمد، توی پلاستیک سیاه و هنوز هم کنارم نگهش میدارم؟ خب, این یک ماجرای خیلی قدیمیه.
- متیو~蒸発
- جمعه ۲۴ آذر ۰۲