۵۹ مطلب با موضوع «جعبه‌ی‌نامه‌ها» ثبت شده است

Oh man

هفت عزیز ؛

دلم برای نوشتن برات یکهویی لک زد !! (درست ساعت سه صبح) و این خیلی قشنگ بود. خیلی وقته برات ننوشتم. دلم برات تنگ شده. می‌خواستم یک سخنرانی طولانی راجب شروع مدرسه و بچه ها و نگرانی هام بگم و با هم قهوه بخوریم و لیست خرید و مرور درس‌ بنویسیم. اما می‌ترسم ماخا از خواب بیدار بشه و ببینه گوشی به دستم؛ به کل از زندگی ساقطم کنه. (تازه، باید بخوابم و قهوه ت بیدارم نگه می‌داره، اونطوری مجبورم تا صبح غلت بزنم _ جدی املای غلت یادم رفته_ و این طاقت فرساست) پس به جاش بهت قول میدم فردا برات بنویسم. خصوصا راجب انیمه ای که اخیرا دیدم، قبلشم اتاق رو حسابی تمیز می‌کنم. فراموشم نکن.

 

پی‌نوشت) می‌بینی پاییز چقدر سریع و بی رحمه؟ دارم تموم تلاشمو میکنم باور کنم هنوز توی تابستونیم. ولی 5م سپتمبرئه، هوا سرده و تاریکی شبها خیلی زودتر از اوایل آگوست، شبیه بزاغ دهن پاییزی که برای رسیدن صبر نداره و از ذوق با دهن باز نفس نفس می‌زنه کش میاره و خورشید رو خاموش می‌کنه. راستش پاییز رو دوست دارم. ولی سرعتش ترسناکه.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۰۳

    ,*~ .Oh, dear R "

    رِیِ عزیز !!،*☆'

     

    داستان نوشتن گاهی خیلی سخت می‌شه، خصوصا اگه داستانِ زندگی خودت باشه، دربرابر یکی از عجیب ترین انتخاب های دنیا برای مخاطب یک داستان بودن. یعنی تو، همون یارو قدکوتاه کوچولوئه که خیلی دوستش داری. (می‌دونم شاید قدکوتاه حرف بدی تلقی بشه، اما باور کن در اینده قد میکشی و میبینی قد کوتاه بودن بهتره) شاید کوچولو یکم کلمه عجیبی باشه، نمی‌دونم چند سالته ولی احتمالا از من دو سه سالی کوچیکتر باشی، (اگرچه عمیقا هنوز ۱۵ ساله ام) اما این کوچولو خطاب کردنِ بقیه یه جورایی love language منه. وقتی بهت میگم کوچولو یعنی دوستت دارم و می‌خوام بغلت کنم و انقدر فشارت بدم که بمیری. اگرچه بنظر چیز جالبی نباشه.

    امروز خوشحال بودم و بهت فکر کردم، برای همینم الان که حوصله م سر رفته و کتابم رو دخترداییِ ده ساله‌م ازم گرفته تا یه نگاهی بهش بندازه، درحالی که سمت راستم خاله بزرگم روی زمین چرت میزنه و من اینجا روی تخت خاله کوچیکمم، و کیفِ جدیدم که اسمش رو گذاشتم کانر راندولف به پهلوم چسبیده، این پنل کوفتی رو باز کردم تا برات بنویسم. اخرین باری که برات نامه نوشتم ساعت هشت صبحِ یک روز خنک و نورانی بود که لیپ گلاسه ی وانیلی، گردنبند گیلاس بانویی و برای دوستم فون چارم خریده بودم. همه ی خوشحالی ها و احساساتم رو برات نوشتم و بعد بومب، این بیان بلاگ لعنتی پاکشون کرد و حسابی خورد توی ذوقم. اون نامه رو با یک اهنگ از خواننده ای که دوستش ندارم نوشته بودم " Salvatore " و بطور اتفاقی این یکی نامه هم با یک اهنگ از همون خواننده ست به اسم " every man gets his wish " ولی چون نمی‌دونم چه ایده ای راجب اهنگا داری اینجا اپلودشون نمی‌کنم. 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳ شهریور ۰۳

    : The fifth,"•¿

    رِیِ عزیز~`.☆

    نمی‌دونم چیشد که الان، انقدر سر صبح(از نظر منِ جغد) و ناگهانی، اومدم پشت میزم تا برات نامه بنویسم! وای پسر نمی‌دونم چی درون یه آدم هست که عادی ترین چیزهای ممکن رو به طرز شیمیایی ای پیچیده میکنه. نمی‌دونم میشه احساسات رو لمس کرد یا نه؛ اما قلبم الان انقدر خوش‌حال و سر ذوقه که یخ زده و اگر بهش زبون بزنی زبونت تا ابد بهش می‌چسبه. (چه شروع غیر منتظره ای!!)

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۰۳

    fourth"✮˚ ༘ ೀ !! ⋆。

    ꦼ .Dear R

    I can't explain how i feel about writing letters for you

    ...but, i wish you read them, and love them

    .thank you


    الان که دارم اینو می‌نویسم چیزی به ساعت چهارِ عصر نمونده. از آخرین باری که دیدمت چقدر گذشته؟ سه هفته؟ شاید؟ نمی‌دونم. فقط میدونم به طور رسمی شونزده روز از اون دوشنبه ای که ساعت یک ظهر، با یک ویدیو مسیج کمتر از سی ثانیه ای، با صدای بلند اعلام کردم که می‌خوام برات نامه بنویسم.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۰۳

    ؛《Third ×`~》

    رِیِ عزیز ؛

    الان که دارم این رو می‌نویسم سر ظهر یک تابستون کش‌دار و لجن انگیزه. نهارم رو خوردم، کتونی های کهنه و نا اصیلم رو شستم و توی تودو لیستی که مقابلم روی میز چوبی‌م نشسته؛ هیچ گزینه ای درمورد نوشتن برای تو وجود نداره. (با این‌حال می‌نویسم.)

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    !! Second,•`~

    رِی عزیز ؛

    هوا گرم و ملتهب‌ئه، توی یکی از روزهای خسته کننده ی تابستون نشستم و به نظر اون بیرون آدم‌ها یک بیماری خطرناک گرفتن و همه تبدیل به زامبی هایی شدن که هر لحظه ممکنه گازم بگیرن. بیرونِ درِ این اتاق.. خیلی غم انگیزه که خانواده‌م رو نمی‌بینم. نه مامانی هست و نه بابایی. می‌دونی؟ توی خونه ی ما هرکس زندگی خودش رو داره، پاخا فقط یه مرده، یه پسر متعلق به مادربزرگم. الیساما فقط یک زن ئه، یک هیولا که حتی خانواده اش به زور دوستش دارن. من هم فقط یک دختر بچه‌م. با جسه ی بی‌خود و چشم‌هایی که به طایفه ی پدری‌م رفته. بیشتر روز هارو می‌شینم کف اتاقم و تلاش می‌کنم رشد نکنم. بزرگ نشم. اما خب، جلوی پیر شدن رو خیلی سخت میشه گرفت؛ من نمی‌تونم.

    می‌دونی؟ امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود. موهام نرم و صاف بودن، بعد بالای سرم یک تیکه ی کوچیکشون رو توی کش صورتی پررنگم بستم و شبیه توت فرنگیس شدم. امروز به لب‌هام نرم کننده ی توت فرنگی نزدم، فقط پیژامه ی چهارخونه م رو پوشیدم و تموم عصر رو توی خونه ی مامانی‌ زندونی بودم. دلم میخواست فرار کنم، با اسکناس ده تومنی و محتوی ناچیز کوله‌م: دوتا پنس پنگوئنی، کش موی قلبی‌، بالم لب توت، کتاب American dirt، کرم بائوباب، خودکار مشکی ژله ای، دفترچک و دستمال عینک. 

    (این نامه جهت خوردن شام رها شد. )

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳

    ¿,☆Oh, who knows about this

    هفت عزیز؛

    نشسته‌م وسط اتاق، نمی‌دونم برای چندمین بار درطول این هفته.. یا ماه.. کتابم جلوم بازه، چراغ مطالعه بی جهت روشن مونده و باقی خونه پره از تاریکی. صدای پنکه میاد، و نفس های سنگین پاخا، سایه ی برگ های چنارِ بزرگ روی پنجره ی اتاقم افتاده و نعنا خوابیده.  در همین حین که این نامه را می‌نوشتم، برای دو درس دیگر از کارنامه ام اعتراض نمره ثبت کردم و به این فکر می‌کنم که ای کاش صدای باد می‌آمد. یا صدای پایِ تو.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳

    !!!! Queridos siete

    آه،هفت عزیز!

    روی کوتاه ترین مبلِ مادربزرگ نشسته ام تا پاهایم آویزان نشوند، باد پنکه موهایم را می‌لرزاند و آن سو، در قابی که به دیوار آویزان است اوشین در آب سرد لباس می‌شوید. از گرما می‌سوزم. وقتی سوی اولین صفحات اینجا میروم، کلماتی که نوشته بودم منزجر کننده، بیگانه و شگفت بنظر میرسند. ده بار هرکدام را میخوانم و با اینحال هیچکدام توی مغزم جا نمی‌گیرند. تنها حروفی پوچ هستند و بی معنا که با چسبِ احساساتی ناچیز ، به زور به یکدیگر متصل شده اند. اینهارا من نوشته بودم؟ تحت تاثیر چه جادوی شومی؟ باور نمی‌کنم.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳۰ تیر ۰۳

    Can not save

    هَفت عزیز༘⋆

    یادمه ولی می‌گفت آسمون هیچ وقت خوشحال یا ناراحت نیست. آسمون هیچ وقت گریه نمی‌کنه چون غمگینه. هیچ وقت ساکت و آبی نیست چون آرومه. ولی میگفت همه ی اینا شیله پیله های مغز آدم بزرگ‌های احساساتی و سر خورده‌ست، آدمایی که وقتی غمگینن انقدر ساده لوح میشن که آسمون به این بزرگی رو با احساسات کوچیک و ناچیز خودشون یکی می‌کنن و به نظرش این کار توهین بزرگی به آسمون و شعور بشریت بود.

    ولی من اینطوری فکر نمی‌کنم، فکر نمیکنم که آسمون یک کلیت باشه که نشه با احساسات و عواطف و دیدگاه آدم‌ها پیوندش زد. به نظر من به تعداد هر آدمی که روی زمین هست و به آسمون نگاه میکنه؛ یه آسمون وجود داره که مخصوص اون نفره. اینکه آسمونت انقدر کوچیک باشه که با غم ناچیز تو غمگین شه و بباره یا انقدر بزرگ و قوی، مثل اسمون ولی، که هرچی بشه خم به ابرو نیاره و محکم و استوار بالا سرت وایسته به دیدگاه خود آدم بستگی داره. یا دست کم، من اینطوری فکر میکنم.

    این روزها وقتی به آسمونم نگاه میکنم خیلی بزرگ و بیخیاله. انقدر بزرگ و بیخیال که انگار نه انگار آسمونِ منه، و زندگیم هم تقریبا همچین شرایطی داره. بیخودی شوخی میکنم، می‌خندم، از بند های قدیمی خودم آزاد شدم و دیگه به اینکه چه آدمی شناخته میشم اهمیتی نمیدم و این عجیبه، چون انگار لحظه ای که همه چیز رو رها کنی دقیقا چیزهایی که منتظرشون بودی سراغت میان. تا اینجای کار، توی زندگی واقعیم تا حدودی شرایط جالبی برام پیش اومده. اما بین دوستای قدیمی؟ بین آدم‌های وبلاگ ها؟ نمی‌دونم. به نظر سخیف و لوده میرسم. خودم رو بین رهایی عجیبی که نمیدونم از کجا پیدا کردم گم میکنم و از هر دری حرف میزنم. راجب داستان‌های اساطیر ایران میخونم، راجب هیتلر، راجب شعرای روس. به هر شوخی ممکنی رو میارم، به این و اون لبخند میزنم و این لبخند ازون لبخندهای مهربون نیست؛ ازون‌ هاست که آدمای سرخوش به هر احمق خنده داری کخ ببینن با ترحم میزنن و این عجیبه. نسخه ای از من درحال ظهور کردنه که تا الان پشت کوه " سنگین باش لامصب " ها پنهانش کرده بودم... و بنظرت این خوبه یا بد؟

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۶ تیر ۰۳

    這是真實的

    اسمشونبرِ عزیز؛

    می‌خواستم بکستر صدات کنم، اما فکر نکنم هیچ یک از انواع زمان های افعال بتونن تو و خاطرات تورو خطاب قرار بدن. می‌خواستم از اولِ اول، از شهریور نود و نه بنویسم و تا همین امروز همه چیز رو توی مغزم مرور کنم و ایندفعه بهشون سامان بدم تا بفهمم دقیقا چیشد. ولی گمون نکنم. کلماتم دیگه ته کشیدن، حتی کلمات شکسپیر هم برای نوشتن این قصه کافی نبود. چون دیگه حتی من، حی و حاضر توی تموم سطر ها، نمیدونم چطور بود و چطور شد.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۹ خرداد ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها