...Welcome , to my snug
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۲ آبان ۰۲
هفت عزیز ૢ་༘
سوالهای آدمها معمولا عجیبه. حتی وقت هایی که از خودشون سوال میپرسن. حتی وقتی جوابش رو میدونن. درست مثل امروز؛ وقتی که توی حموم وایستاده بودم و بوی خون ریه هام رو پر میکرد، بدون اینکه هیچ رنگ قرمزی غیر از جشمهام رو ببینم. با خودم فکر کردم چطور ممکنه انقدر از آدمیزادی که توی قرن بیست و یکم زندگی می کنه دور باشم؟ و خب. سوال عجیبی بود. من هم عجیب بودم.
میخواستم بیام و برات از احساسی که دارم بنویسم، از حشراتی که پوسته های سخت و رنگی داشتن و توی قلبم گرد میشدن و من هیچی نمیفهمیدم، میخواستم از احساسِ عجیبِ باز شدن اون بافت ابریشمی گوشه کنار های حجم نرم این عضله ی عجیب بنویسم، از انفعالات متافیزیکی ای که رخ میداد؛ وقتی که حشرات رنگی پاهای محکم و شاخه شاخه شون رو از پیله ها درمیآوردن و روی بافت جگرم راه میرفتن. از احساسِ عجیب. و دور. و شگفت انگیز لحظه ای که بالهای مخملین جدیدشون رو باز میکردن و هرچیز دیگه ای که اونجا بود رو؛ با خط و خال های عجیب و زیباشون فراری میدادن.
هفت عزیز ۰ ۪۪۫۫ ·₊ .
گفتی اشکالی نداره. منم همینطور، شب رو خوابیدم، کابوس های عجیب دیدم، بیدار شدم، گرم بود، کابوس هارو فراموش کردم اما ردِ دردشون رو نه.
اشکال نداره. درس نخوندم، ولخرجی کردم، گفتم درست میشه. خندیدم، سر کلاسها، کنار ماخا، کنار هانیه. هانیه نگاهم کرد و گفت چقدر ناراحتی.
چشمام گرم شد.
هوا خوب بود. کل شامم رو بالا آوردم، قهوه خوردم، گریه کردم، درس خوندن نتیجه مطلوبی نداشت، ناراحت کننده بود، سرم رو کردم توی گوشی، خرید های مورد علاقهم یکی یکی لغو شد، نا امید شدم، به سوزش کنار ساعد دست راستم اهمیت ندادم، اکلیل های روی ناخونم رو پاک کردم، گریه کردم، پوست لبم رو کندم، خوشحال نبودم. اصلا.
هنوزم نیستم.
شاید فقط گرسنهم، به خاطر عقب موندن از برنامه ست، شاید سردی قهوه ست، شاید به خاطر اینه که حس میکنم کافی نیستم؛ یا شاید نیستم.
هفت عزیز؛
من ترسیدم. تا حد مرگ. تا مغز و استخونم این مرگ رو احساس میکنم. این درد رو. این حسی که از وسط سینه هام پوستم رو میشکافه و بین دنده هام میپیچه. احساسش میکنم هفت؛ اینکه بهم گفتی هیچ وقت اعتماد نکن توی ذهنم تکرار میشه، و ریشه ها سفت تر میپیچن، ساقه ها. رشد میکنن، خارها پهلوهام رو میشکافن، گل های رز و اقاقیا توی رحم و بین کشاله های رونم جوونه میزنن.
من تا حد مرگ، ترسیدم.
بهم گفتی اعتماد نکن، بعدش ب. بعدش ک. بعدش ز. بعدش ن. و من هربار فقط بهت گفتم گمون نمیکنم دنیا اونقدرا هم عجیب باشه هفت.
الان ترسیدم. و تو ساکتی. دیگه نمیگی اعتماد نکن. اما تکون خوردن لبهات روی لاله ی گوشم رو به وضوح به خاطر میارم. اعتماد. نکن.
ولی هفت.
من انجامش دادم... و.... حالا... چیکار کنم... ؟
نفس بکش.
نفس بکش. چیزی نیست.
نفس بکش... کلماتت توی مغزم پژواک میشد، مچاله گوشه ی تخت، درحالیکه بوی گند الکل دختری که کنارم خوابیده بود من رو میترسوند. انقدری که کنارش دراز بکشم و مطمئن شم زنده ست.
نفس بکش. اینها اشکهای من بودن؟ اگر انقدر غمگینم که توی تخت یک نفر دیگه گریه کنم... پس چرا هنوز به اینکه هرجایی رو باهاشون مرطوب نکنم اهمیت میدم؟
هیشش، چیزی نیست دختر. دم. باز دم.
به من نگاه کن. نفس بکش، نفس بکش. چیزی نیست... چیزی نیست.. هیشش..
چیزی نمیشه.
پس چرا داشتم گریه میکردم هفت؟ چرا قفسه ی سینه م تیر میکشید و قلبم طوری به قفسه ی سینه م میکوبید که درد رو حتی توی استخون های اونجا احساس میکردم؟
درست میشه... درست میشه...
داشتم میمردم. از روی تخت خودم رو کشیدم بیرون، به زور روی پاهام وایستادم و به این فکر کردم که مردن این شکلیه؟ انگار زانوهام دو تیکه ابر نرم بودن. یا دوتیکه کره ی آب شده. احساسشون نمیکردم، خیلی نرم بودن. خیلی ناچیز، خیلی سست.
داشتم میمردم؟
ببخشید، ببخشید، من هشیار نیستم.
کلماتی نبود که دلم بخواد همینطوری بیان کنم، درحالی که نوک انگشت شست راستم در پاسخ به پیامهای روی صفحه ی گوشی میخارید، و من راهم رو از میون جمعیت پیدا میکردم و تا میخواستم دستهام رو بالا بیارم و جواب پیام رو بدم؛ بوم. من افتاده بودم روی تخت، توی تاریکی، بدنم بی حس بود، دستم یک دهم اونچه تلاش کرده بودم تکونش بدم بالا اومده بود و از خواب سنگینم ؛ بیدارم کرده بود.
ببخشید، من هشیار نیستم. جدی میگم.
هفت عزیز ؛ ✦𝅦 ֺׅ ࿙ چقدر همه چیز عجیب شده ، نه؟ چند روز پیش که یک نفر از ربط تو به V پرسید ؛ فکرش رو هم نمیکردم نامه ی بعدی قراره چه شکلی پیش بره. اما بهش گفتم " اصلا به هم ربطی ندارن " و خوشحالم، حداقل یک نفر این رو میدونه.
هفت عزیز ؛
محتوی این نامه رو حتی نمیتونم بنویسم. لطفا حسش کن. و من رو بفهم. چون برای تموم تلاش های لازم ؛ خستهم.