...Welcome , to my snug
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۲ آبان ۰۲
بکستر عزیز؛
همه ی نامه ها مال تو بود. همه ی کابوسها. همه بغل ها. تموم عمقی که بین حفره ی وسط سینه م هست، مربوط به تو میشد. نگاهت تنها چیزی بود که من رو میترسوند. نوک نازک انگشتهات که بین لبهام نگه میداشتی و نمیذاشتی سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون. اون صدای تق. اون موج کوتاه پایین موهات. آهنگی که صبح پنجشنبه فرستادی. وقتی گفتی شما جایی نمیری. وقتی راجب چهل ساله شدن حرف میزدی.
آه بکستر. متاسفم که از تو یک هیولا ساختم. متاسفم که گفتم من رو بوسیدی بدون اینکه ازم اجازه بگیری. متاسفم که راجب مردمک چشمهات نوشتم، وقتی برای اخرین بار توی هشت چهار نشسته بودیم. متاسفم. متاسفم که با من طرف بودی. متاسفم که خطوط روی بازو هام ، زخم های رون پام و خون کف دستم رو انداختم تقصیر تو.
بکستر. متاسفم. تقصیر تو نبود. تو دیگه وجود نداری. و من هم دیگه نیستم. اما این زخم ها کف دستم هنوز هم با عرق شورم همون سوزشی رو ایجاد میکنن که وقتی من رو بوسیدی.
تقصیر تو نبود بکس. کار من بود. این زخم ها هنوز هم همون سوزش رو ایجاد میکنن.
متاسفم. بکس. تولدت مبارک :)
گفتم یک روز بهتر برمیگردم و مینویسم؛
امروز روز بهتری نیست. هوا گرمه، صدای پنکه تا توی اتاق میاد و نعنا روی زانوم کاری شبیه دندون قروچه میکنه. شونه هام خیلی افتاده ن، خیلی قوز دارم، گردنم خیلی جلوئه، خیلی پیر به نظر میآم، انگار قراره به زودی بمیرم. و همه ی اینها احساساتی ئه که جایی جز این پنل نمیشه که بروز داده بشه.
به وضعیتم نگاه میکنم و به نظر خیلی خودخواهی ئه که کسی شبیه من به بوسیدن آدم دیگه ای فکرکنه. احتمالا بهش فکرمیکنم، به کرّات. اما به نظر نمیآد با این کالبد لعنتی سراغش برم. چطور کسی شبیه من همچین غفلتی میکنه وقتی میتونست خیلی بهتر باشه و نیست؟ نمیدونم. ذهن آدم چیز عجیبیئه. و این درمورد من صدق میکنه وقتی روی میز کلاس خوابم برده و وقتی بیدار میشم نگران اینم که آب دهتم روی کتاب نریخته باشه و رد قرمزی لپم سریع تر از پف چشمهام از بین بره. هیچ چیز شبیه روزهای بهتر نیست، ولی به هرحال روزهای منن. با همون برچسب ها و زخم ها و افکاری که ریز ریز کنار نقاشی های عجیب غریب یادداشت میشن. با همون کرم دست بیسکوییتی و جوراب های طرح دار و موهایی که بیشتر از قبل میذارم پف دار و فرفری بشن. " من " همه جا هست، وقتی کف زمین کلاس نشسته بودم و شکلات کاکائویی رو با لبهام از دست اون دختر قد بلنده میگرفتم و وقتی از پله های کتابفروشی به سمت پایین میدوییدم و وقتی به خریدن جاسوییچی های بیشتر و بالم لب گوجه ای و وازلین شکلاتی فکر میکردم. همه چیز درمورد منه، این کاتری که برای گم شدنش سکته کردم و اون رینگ اوپالیتی و چند دونه مهره ای که کف اتاق افتاده.. این رد زخم گوشه ی رون پام و اون خال کوچیک و کمرنگ گوشه ی لبم، حتی این بازوهایی که ازشون متنفرم و خال هایی که زیر لک و پک هاشون غیب شدن.
من.
هنوزم نمیتونم همه چیزو درست کنم. اما خیلی چیزها هست که دلم میخواد انجامشون بدم و نذارم ترس جلوم رو بگیره. چون نمیدونم. مگه چی میشه؟ مگه اون دفعه چیشد؟ جز چندتا کبودی و فحش و زخم جدید، شاید زندگی من ارزش همه ی اینهارو نداشته باشه. ولی ادم چیزهایی بیشتر از زندگی خودش پیدا میکنه.. و اینه که جالبه. جالبه.. جالبه...
آدمیزاد هیچ ایده ای نداره که بعضی اوقات ؛ نوشتن میتونه تا اندازه سخت و طاقت فرسا بشه... اما خب، واسه ی آدمی مثل من که گوشه گوشه ی زندگیش با کلمه ها گره خوردن، ننوشتن سخت تر از نوشتن های ناقص و پر از عیب میگذره.
درنتیجه وقتی ساعت پنج صبحه و به بهونه ی امتحان دینی بیدار موندی برمیگردی سراغ این صفحه ی سفید. با تموم فراغ بالی که اینجا وجود داره، نوشتن سخت تر از همیشه به نظر میرسه اما نه چون حرفی نداری، بلکه چون به اندازه تموم سکوتت پر از حرفی.
چیزهای زیادی هست که باید بنویسم. از ماجرای درس خوندن و کنکوری شدن بگیر تا بهاری که میترسم روشن تموم نشه. لیست های خرید ریز و درشتی که دوست دارم علتشون رو توضیح بدم، ایده های عجیب غریب کادوهای تولد، رنگ جدید بند کفشهام، جوراب های جدید، چتری های موقتا آبی، کتابهای زیادی که هنوز براشون نظر ننوشتم و چیزی که آدمها بهش میگن " دوست داشتن " ، احساسات بالا و پایین و پرحرفی های همیشه.. میدونی چی میگم؟ حرف زیاده. خیلی وقته ننوشتم. روی هم تلنبار شدن. پس بازم هیچی نمیگم؟
آه نه. یک روزِ بهتر برمیگردم و تموم این ماجراهارو اینجا ثبت میکنم. فعلا درگیر کلمه های کتاب درسی ام، و همینطور کلمه هایی که باید به زبون بیارم؛ نه اینکه بنویسمشون.
هفت عزیز؛
دیگه چشمهام به خوبی هفت سال پیش نمیبینه. یا حتی به خوبی سه سال پیش. با اینکه خوش سیما ازم پرسید عینکت رو میزنی و جواب دادم آره! ؛ اما باور کن که دوست نداری عینکت کج بشه، اون هم وقتی روی صورتت بوده...
در نتیجه ی چیزی که نگفتم، این روزها خیلی کند میگذره. به هیچ وجه دلم برای مدرسه تنگ نمیشه، اما هیچکس نمیتونه برای ساعتهای متوالی توی این خونه بمونه، گوشه ی اتاق زندانی بشه، درد بکشه و حتی نتونه راحت سرفه کنه، چون دنده هاش درد میکنه. میدونی؟ بدی کوفتگی بدن اینه که چند روز بعد خودش رو نشون میده. و تو دلت نمیخواد حین سرفه کردنت از درد ناله کنی، چون دلت نمیخواد چیزهای بیشتری بشنوی؛ بیشتر از چیزی که قبل از تموم این گرفتگی ها زیر کتفهات میشنیدی.
درنتیجه درد کشیدن یک روتین ساکت همیشگیه، درحالی که کبودی های زیر کتفت شبیه لکه های کمرنگ آبرنگ میشن و بیشتر از قبل قوز میکنی، به این فکر کن که چقدر طول میکشه تا بالاخره بتونی بری بیرون. کمتر از ده ماه دیگه. پس فقط ساکت باش و گوشه ی اتاقت به نوشتن توی پلنری که هیچ وقت به مرتبی زندگی بقیه نمیشه ادامه بده. تلاش کن حین سرفه کردن کمترین فشار ممکن رو به عضلات پهلوهات بیاری. با نگاه پوچت به کتابها خیره شو. نکش. نخون. نبین. نفهم. نشنو. نگو. نبر. نکن. نرو.
این کاریه که میکنم، درحالی که گوشه ی لبم به آرومی برگ های درخت مو باز شده و زبری خون خشکش رو با زبونم لمس میکنم؛ به زینپ میگم باشه و باهاش برای سه ساعت درس خوندن همراهی میکنم، اما حتی دستخم گوشه ی کتابهارو فراموش کردم. درجواب ماخا که رو به شوهرش فریاد میکشید فکر کرده چرا لاغر تر شده؟ چون آب نمیخوره!! وگرنه غذا که!! فقط ساکت موندم و به این فکر کردم که دیگه کدوم وعده های غذایی و کدوم خوراکی هارو میتونم از رژیمم حذف کنم؛ وقتی چیزی جز برنج خالی، یکم نون، سیب و یک واحد پروتئین در روز باقی نمونده. بعدش سرفه کردم و انقباض دردناک پهلوهام بهم یاد آوری کرد اون هیچ وقت هیچ چیز رو نمیفهمه.
پس برگشتم سر جام گوشه ی اتاق، درحالی که رد سینه بند کالباسی زیر کتفم دردناک تر از همیشه بود، کارت های اونو رو بر زدم، با میگوروشی سیلور بازی کردم، دیوان حافظ رو ورق زدم و همونطور که اسمش توی این نامه و با ترکیب سطر های بالا عجیب و باور نکردنیه، با من مچ نشد. پس جمله های کتابی که گریخته گریخته خوندمش رو هایلایت کردم و به این فکر کردم که I alway wanted you. It just means I also want you happy and I'm scared I could never be the person who could give you that و گذاشتم گوشه ی اتاق کثیف تر و کثیف تر بشه، بیخیال خریدن خرت و پرت هایی که برام استفاده ی بچگانه داشتن شدم (دقیقا ایده ی پلت سایه به رنگ های یک جادوگر بیچاره) و به جاش لیپ گلاس وانیلی بی رنگی رو خریدم که بدون شنیدن چرت و پرت های الیساما، همه ی این زخم های خودساخته و پارگی های نا خواسته رو آروم آروم نرم تر کنه... به نظر میرسید همه چیز در عین اشتباه بودن سر جاشه. حتی همین الان هم، با وجود اینکه پوست صورتم هرگز به اندازهی بقیه صاف نمیشه و رنگ مچ دستم همیشه سفید تر از انگشت های دراز و کریهمئه، اما سر جای خودم هستم. به نظر هیچ صورت دیگه ای به این خوبی با زندگی من مچ نمیشد، هیچ انگشت نرم تر و شفاف تری این زخم هارو به این خوبی نمیکند و هیچ چیزی بهتر ازین کبودی ها پشت کتف های من نمیتونست منطقی باشه.
الان که انگشتهام درد میکنه؛ الیساما با من دعوا میکنه تا بخوابم، اما قولم به زینپ راجب درس خوندن روی هوا میمونه. زیر چشمهام خیلی گود شده، بازوهام هنوز هم سفید، برجسته و احمقانه ان، موهام کند تر از همیشه بلند میشن... این همون کمبود انرژی و ویتامین ئه؟ چون مهم نیست. میخوام برای چند روز همینطور درد بکشم، بدون اینکه کسی رو دقیقا از احوالم با خبر کنم. تا جایی که یا بالاخره خوب بشم، یا این درد من رو از پا دربیاره.
برای بهار هیچ نمره ای قائل نیستم، مگه اینکه فرصت کنم ببینمت.
احتمالا لخت نشستن کف اتاق بهترین ایده ی دنیا نباشه، اما هوا گرم تر از اونی بود که چیزی بیشتر از لباس زیرم رو با خودم حمل کنم. پس الان که اینجام و پاهام رو انداختم روی هم، با جورابای زرد و آبی، عجیب ترین و زشت ترین کسی هستم که میتونستم باشم. اما خب. فکرکنم مهم اینه که دست کم هستم.
همین چند دقیقه ی پیش بیرون بودم، بیرون... با کلی غریبه ی بیگانه و گل و لباسهای نوی نه چندان جالب. دلم میخواست بیام و بگم اون درختی که شکوفه زده بود خیلی قشنگ بود، افتاب خیلی نرم بود، اون نوزاده بهم لبخند زد وقتی داشتم فکر میکردم " اصلا کسی به این من لبخند میزنه؟ " ... اما باید بگم نه. تموم چیزی که دلم میخواد بگمش اینه که چقدر عاشق اینم که تنها بمونم. همین گوشه، هر روز صبح صورتم رو با کف نارنگی و توت فرنگی بشورم و با بدترین فشار ممکن روی گردنم جلوی بخاری برقی کز کنم. دلم میخواد صبح ها یواشکی از زیر تخت بخزم بیرون و برم توی حیاط، بهار رو توی آسمون خونه ی خودمون ببینم. حتی اگر کثیف و پر از درد و زخم. بازهم فکر نمیکنم دلم بخواد اون بیرون رو اینطوری که هستم تجربه کنم؛ وقتی هنوز پنجره ی اتاقم باز میشه و بوی وانیل از گوشه ی چهارچوبش میآد.
حتی نوشتن دیگه کمکی به این احساسات عجیب غریب نمیکنه. دلم میخواد لبخندهای زمستون رو یادداشت کنم، خصوصا الان که تنگشون یکی یکی گزینه اضافه میشه. بغل کردن گلی، شبِ روز اخر مدرسه، حس و حال روز اخر مدرسه، صدای شروین توی سینما، اون جمله هه. اون پیامه. اون عکسه. ولی انگار نوشتنشون هیچ کمکی به نگه داشتنشون نمیکنه. به فراموش نکردنشون شاید...
امیدوارم زنده بمونم. کمتر از ده ماه دیگه.
هفت عزیز؛
عجب آسمونی. اصلا ندیدمش، با اینکه از دیشب بیدار بودم و هورمون هام به طرز بی رحمانه ای من رو دلقک خودشون کردهن؛ عجب آسمونی.
جمعه بدی نیست، دلم نمیخواد این نور محو زرد رنگ از روی دیوار پاک بشه و شب از راه برسه. شبهای اینجا همش تشویشه، همش نگرانیئه، با کمی چاشنی خیال قبل از اینکه بخوابم. خیالی که انقدر قد میکشه و شاخ و برگ میپرورونه که خورشید طلوع میکنه و من هنوز هم مشغول مراسم پیش از خوابمم. زندگیم بامزه شده نه؟
تا اینجا نیومدم که برات از روزم تعریف کنم، اومدم که سوال بپرسم، مثل همیشه، میتونی جواب ندی و بذاری خودم دنبال جواب بگردم، یا یک نفر از وسط آسمون جواب رو برام بفرسته تا یک چاره ای برای این وضعیت پیدا کنم. وضعیتی که خودمم نمیدونم چشه، با کلی بیخوابی و سطح نامتعادل هورمون های استروژن و پروژسترون و موهایی که مدام از همه طرف میشکنن. همش سردمه، همش گرسنهم، همش ناراحتم. درنهایت نه پتویی میخوام نه دست از رژیم های عجیب غریب بر میدارم. کاش ادمی مثل من گفتنی تر ازین حرف ها بود. مثلا اینکه چرا یک وقتایی انقدر احساساتی و عجیب غریب میشم که آدمهارو به خنده وامیدارم و یک وقتایی انقدر بدجنس بنظر میام که حتی داداشم ازم متنفر باشه. (داداشم به هرحال ازم متنفره) و ای وای هفت !! ملاتونین به طرز عجیبی اذیتم میکنه. فقط ای کاش میتونستم به این روند عجیب که فاکتور های جدیدی برای بدبخت تر بودن بهش اضافه میشه یک تغییر کوچیکی بدم. ولی تهش شبیه یک احمق میمونم که تلاش میکنه برای چیزها، حرف ها و کارهایی که نه مهمن و نه باید بروز داده بشن؛ ولی یهو مغزم دستور میده که لعنتی!!! این خیلی حیاتیه بابتش خودتو بکش!!! حالا اون به اصطلاح " این " چیه؟ یه جمله ی احمقانه. یه خستگی مفرط. یه جوک مسخره.
خسته کننده شدم. میگوروشی داره بهم مشت میزنه. ماخا فریاد میزنه. پاخا گوشیشو جواب نمیده (حق داره) و من؟ خسته تر ازونم که دربرابر اشیائی که به سمتم پرت میشه پلک بزنم.
هفت عزیز؛
با خودم گفتم همه چیز خوبه. گفتم اینم میگذره. گفتم مهم نیست، بالاخره من که خیلی نمیدیدمش. اما کل روز رو گریه کردم. همینطور روز بعدش رو، و روز بعد ترش. انقدر گریه کردم که فرش اتاق زیر صورتم خیس شد و انقدر جلوی بخاری موندم که پوست صورتم خراشیده شد. با خودم گفتم همه چیز خوبه. نمیذارم زندگیم مثل اون بشه. میرم زندگی میکنم.
با خودم گفتم دیگه گریه نمیکنم. اما نمیدونم چطور مرگ کسی بابت اوردوز میتونه اندازه ی از هم پاشیدن شکمش وسط زندگیت گند بزنه. چون این اتفاقی بود که افتاد. حتی اگر لبخند زدم و سکوت کردم و خندیدم و حرف نزدم و شوخی کردم و بروز ندادم. حتی اگر اونقدری غمگین نبودم که جایی برای احساسات دیگه م باقی نمونه، حتی اگر شبیه عزادار ها نبودم. شبیه کسی که کسیو از دست داده.
حالا نشستم وسط اتاق، با بافت قهوه ای رنگی که بهم داده بود، دستهام بوی کرم دارچینی میده، کبودی دور چشمم کم رنگ و زرد شده. دیواره های آب معدنی روی میزم بخار کرده، ماهی قرمز ها صدای بلوپ بلوپ میدن و بوی عطر کمرنگ میشه، شبیه سرخوشی های کوچیک و گذرایی که توی قلبم نگه داشته بودم تا زنده بمونم. یک هفته گذشت. نمردم. به نظرت ممکنه بعد ازین بمیرم؟
یک بار بهم گفت چرا انقدر ساکتی ولی همیشه حرف میزنی؟ خیلی حرف میزنم هفت، مگه نه؟ پس چرا انقدر ساکتی.
هیچ جزئیات دوست داشتنی ای از زندگیم نمونده، کاش امید ها نیان وقتی ذره ذره رنگ باختنشون بیشتر از همیشه نا امیدم میکنه. کاش هیچ وقت امیدوار نباشم. مزه نکردنش خیلی بهتر از از دست دادنشه.
آه ناستنکا! من آرامم.
ناراحت نباش چیزی نیست.
اینها فقط اشک است
خشک میشوند.
-شبهای روشن/داستایفسکی.
میخواستم یک نامه ی طولانی بنویسم ولی ساعت هشت شبه. باید پنجاه صفحه روانشناسی بخونم و وسایلم رو بچوپونم توی کیفم و خودم رو برای سوالات احمقانه اماده کنم. باید بگم امروز رفتم، به یاد کیوانی که پنجشنبه مرد. درست با یک کلمه. با یک اراده کوچیک. امروز رفتم، چهل و شیش کیلومتر اون ور تر از جایی که خونه صداش میکنیم. رفتم و با اینکه بندهای کفشم باز بود و موهام شلخته، با وجود اینکه گلها رو سر و ته به کیف اویزون کرده بودم، با وجود اینکه خوشگل نبودم، با وجود اونهمه اندوه. رفتم تا زیر پنجره ی اتاق یک نفر وایستم. رفتم تا بشینم یک گوشه و حتی ندونم دارم چیکار میکنم ولی بدونم لازمه انجامش بدم. رفتم تا یک نفر رو بغل کنم، بدون اینکه احساس کنم بازوهاش کجان یا شونه ش دقیقا چه حالتی داره. رفتم تا توی چشمهای کسی زل نزنم. رفتم؛ اما غم اونجاهم بود.
غم اونجا بود؛ توی اسمون ابی و خیابون های خلوت. توی نگاه خانوم مسنی که دختر بچه ای رو با خودش میبرد. توی سر در بلند مجتمعی که دنبالش میگشتم. توی قوس کوچیک حرف B ، کنار عدد 9. غم اونجاهم بود. توی صدای برخورد باد و بادکنک زردی که ای کاش هیچ دختربچه ای به خاطرش نمیره. غم همه جا بود. توی سبزه های زرد شده ی پارک، لبه ی باغچه ای که یک نفر اونجا از سرما میلرزید، توی فیلتر سیگارهای پشت پله ها. غم توی باد صبحگاهی شنبه بود، توی صدای اصطکاک کبریت و توی خش خش جاروی رفتگر. غم اونجا بود، لای تار و پود هودی سفید رنگی که بوی تمیزی میداد، دور مچ پسر جوونی که چشمهاش توی نور رنگ دیگه ای بود، لای زنجیر گردنبندم. بین انگشتها، گوشه ی اتاق، روی برگ داوودی، زیر غنچه ی نرگس هایی که خشک شده بودن.
غم همه جا بود. اما غمی بود که مجبورت میکرد شمعت رو فوت کنی و آرزو کنی. غمی که باعث میشد لحظه های طولانی تری رو بخوای تا مشغول شمردن شمع ها و روشن کردن کبریتها باشی. غمی که جدات نمیکرد. غمی که تورو وصل میکرد به یک جایی. غمی که میشد بهش گفت بخشی از یک خونه.
پونزده سالم که بود؛ بدجوری عاشق پنجشنبه ها بودم. اولین پنجشنبه ی کلاس نهم رو غایب شدم. توی اون کلاس با هیچکس دوست نبودم، ولی از یک نفر بدجوری بدم میومد.
اون پنجشنبه من رو باهاش انداختن توی یک گروه؛ برای کل سال. یک گروه که مخصوص زنگ یکی مونده به اخر پنجشنبه ها بود، زنگ اشپزی و کامپیوتر. احتمالا افتضاح بود، چون من یک ادم کوتاه چاق بودم و اون یک بوکسور قد بلند عصبی. ترکیبمون عالی میشد، من پام رو تکون میدادم و اون به مرگ تهدیدم میکرد، تار عنکبوت های هود اشپزخونه رو برمیداشت و میریخت توی غذای بچه ها، پاستاش رو میخورد و ادای استفراغ درمیاورد. دستش رو با کاتر میبرید. ولی اگر من همچین کاری میکردم نگاهش امونم نمیداد.
فکر میکردم بدترین گروه دنیاییم؛ ولی بهترینش شدیم. وقتایی که من موز ریز میکردم و اون دور کلاس چرخ میزد یا وقتی کیک درست میشد و میگفت عمرا ازش بخوره. وقتایی که سر به سرش میذاشتم؛ سر به سر کسی که هیچکس جرئت این رو نداشت باهاش شوخی کنه و از حیرت میخندید. فکرکنم یکی دو باری پشت سرش قایم شدم و نزدیک بود یکی دو نفری رو وسط معرکه بزنه. مثل وقتی که من کنار ستون بودم و دستم رو گرفت و کشید پشت سرش، یا وقتی که یهویی بغلم کردو گفت انقدر کوچیکی که _ ، من رو بغل کرد. تا ابد هم منکرش شد.
یک بار بدجوری اذیتش کردم، فکرکردم تا اخر عمرم ازم متنفر میشه، براش یک بطری بزرگ هایپ گرون قیمت خریدم و سر صبح دادم بهش. دستای خیلی خوشگلی داشت، حرف زدنش طوری بود که فقط خودش میفهمید. موهاش صاف و تا شونه هاش بود، هیچ وقت با کش نمیبستشون. عاشق این بود که کلیپس موهای شل و ولش رو ازاد نگه داره. ادم عجیبی بود.
یک روز بهم گفت یک نفر هست دلش میخواد پنجشنبه صداش کنه. پنجشنبه. با خودم فکرکردم چه جالب که یک نفر رو به اسم یک روز هفته صدا کنی. بعد فهمیدم که پنجشنبه خود منم. خنده دار بود. چون زنگ یکی مونده به اخر پنجشنبه ای که فکر میکردم کابوسه تنها روز هفته بود که میخندیدم. البته؛ وقتی پونزده سالم بود.
احتمالا هیچ چیز رقت انگیز تر از بخش هایی که از داستان زیر سانسور میکنم نخواهد بود، اما ترجیح میدم هیچ وقت تکرارشون نکنم تا از خودم متنفر تر نشم. دست کم بیرون ذهنم، اینطور باشه. اما اونروز هم یک پنجشنبه بود. یک پنجشنبه توی هیفده سالگی، با خودم فکر کردم واهای. این پنجشنبه خیلی شکیل تر و ارمانی تر از زندگی سراسر عجیب غریب منه. ولی احتمالا به این طرز تفکر اهمیتی ندادم. چون ساعت هشت و چهل دقیقه ی صبح روزی که خیلی خنک و نورانی بود از خونه اومدم بیرون. وقتی داشتم میدوییدم تا جورابمو بپوشم به این فکر کرده بودم که خداحافظ زندگی کوفتی. قرار نیست تا عصر برگردم ، بعد الستار هام رو پوشیدم و منتظر ماشین شدم، ماشینی که احتنالا تصمیم گرفته بود هیچ وقت نزدیک محدوده سیاه و تاریک خونمون نشه. پس پیاده راه افتادم و کوچه های خالی از سکنه ی پنجشنبه صبح بی نظیر بود. حتی کارگرهای ساختمونی دست از بیل و کلنگ برداشته بودن. سکوت قشنگی بود. شایدم عجیب. با خودم فکر کردم یه بار توی زندگیم همه چیز ایده ال و شکیله. بعد درست وقتی هفت تا کوچه اونور تر از خونه بودم و دستم روی صفحه گوشی بوی بوق میداد، درست وقتی که نشستم تا بندای کفشم رو باز کنم و از اول ببندمشون تلفن زنگ خورد. با خودم گفتم شاید یک شوخی باشه. یک حرف رندوم. اما فقط یک خبر عجیب بود. خبری که وقتی گوشیو بردم کنار گوشم گفت بوم. دنیا رو عوض کرد.
رقت انگیز بود. توی خیابونی که خالی تر از همیشه بود نشسته بودم، هانیه گوشی رو قطع کرده بود ولی هنوز روی گوشم نگهش داشته بودم. به امید اینکه صدای خنده ی داییم ازون پشت بیاد و بگه هاها. ولی هیچکس نگفت که این یک شوخیه یا نه. کسی نگفت بلند شو برو خونه یا بلند شو برو سر قرارت. همه چیز در یک لحظه معلق شده بود. بوم. شبیه انفجاری بود که اسلوموشن اتفاق میوفتاد. و منی که روی پله های خونه ی کسی نشسته بودم و تخم چشمهام نبض میزدن و کوکی های توی کیفم کهنه میشدن. با خودم فکر کردم لعنتی. حالا چیکار کنم؟ درحالیکه یک نفر مرده بود و آسمون هنوز ابی بود و لب هام هنوز بوی توت فرنگی میداد، باد میومد و پنجشنبه هنوز هم زیبا بود و تلاقی اونهمه عدد دو توی یک تاریخ داشت دوباره نابودم میکرد. با خودم فکر کردم رقت انگیزه. بلند شو. سوار ماشینی که برات بوق زد شو و برو پنجشنبه ای که میتونه بهترین پنجشنبه ی دنیا باشه رو خراب نکن.
ولی فکرکنم نمیخواستم برم. نمیخواستم پنجشنبه ای که میتونست بهترین پنجشنبه ی دنیا باشه رو با دروغ درست کنم. نمیخواستم وانمود کنم که من یک ادم عادی با یک روز خوب و اسمون آبی ام. چون نبودم. چون تموم لحظه های اونروز به اندازه ی کافی عجیب بود. چون این یک بار رو؛ به این یک نفر؛ نمیخواستم دروغ بگم. اصلا نمیخواستم دروغگوی داستان باشم.
نمیدونم کی تونستم دوباره اون هفت تا کوچه رو برگردم و این بار برم خونه تا ببینم پلیس با من هم کار داره یا نه (نداشت.) ولی بالاخره برگشتم. برگشتم و تموم اجزای خونه با دندون های کثیف و شکسته شده ای که مثل اره تیز بود بهم نیشخند زدن. باخودم فکر کردم شاید خودم رو بکشم. چون نا امید ترین ادم دنیا بودم، هم خودم رو نا امید کرده بودم و هم اون طرف ؛ یک نفر دیگه رو. پس فقط دراز کشیدم جلوی بخاری و خودم رو مچاله کردم و منتظر موندم تا اونهمه شرم و غم و تنفری که درونم رشد میکرد من رو بکشه. ولی امید واهی ای بود؛ زنده موندم.
بخش غم انگیز عزاداری بعنوان کسی که توی شوک فرو رفته تلاش بی فایده برای عادی بودنه. برای لبخند زدن و دست دادن و حرف زدن. برای اینکه بتونی ثابت کنی شاید غمگینم ولی رقت انگیز نیستم. و احتمالا این رقت انگیز تره. پس فقط موندم توی اتاق و از جلوی بخاری تکون نخوردم، معده م درد گرفت و تورم گونه م کبود تر شد. ماخا گفت چرا گریه میکنی؟؟ اگه فکر میکنی شکسته که بگو !! ولی من هیچی نگفتم. فقط گریه کردم و نه به خاطر k1 که به خاطر خودم. اشکهای کندم از روی صورت ورم کرده م سر خوردن و با روغن زرد و زردچوبه ای که از کبود شدن جلوگیری میکرد مخلوط شدن. الیساما یک تیغ تمیز آورد و باهاش چندتا سوراخ روی لپم درست کرد، بعد گوشت کرخت شده و متورم رو فشار داد و انقدری از خونش کشید تا ورم صورتم کم تر شد. درحدی که بتونم حداقل ببینم.
با خودم گفتم من خوبم. انقدری خوب هستم که از خودم متنفر باشم. با خودم فکر کردم همهاش تقصیر منه.فکری که احتمالا داییم هم کرد.
به این فکر کردم که دنیای احمقانه ی من حول محور من میچرخه. وگرنه الیساما هم توی همین زندگی و خونه و خانوادست ولی خوشحاله. با خودم فکر کردم بدبختی ها تقصیر منه. پنجشنبه ای که کشته شد تقصیر منه. تقصیر من که با وجود عجیب غریب بودنم تصمیم گرفتم یک روز شکیل داشته باشم. تقصیر من که اینجام. تقصیر من. تقصیر من بود که کیوان دایی افسرده ی همیشه خندون من شد. تقصیر من بود که الیساما یک گلدون پرت کرد طرفم و بعد خودش روی زخمم دارو گذاشت. تقصیر من بود که الیساما تبدیل شد به بدترین مادر دنیا. پنجشنبه تبدیل شد به بدترین پنجشنبه ی دنیا. من تبدیل شدم به بد ترین ادم دنیا. تقصیر من بود. وقتی که از دست رفت، هزینه فرصتی که نابود شد، جرقه های امیدی که بعدا بدجوری نا امید کننده شدن. اون هفت تا کوچه ای که مجبور شدم برگردم. تقصیر من بود. تقصیر من که هنوز هم اینجام، هنوز هم کوکی ها توی کیفمن، سنگ چشم ببر گوشه ی زیپ جلوییمه و هنوز هم اویزهای کیفم صدای زنگوله میدن. تقصیر من بود.
به کوثر گفتم گند زدم. عمق رقت انگیز بودن زندگیم رو؛ بدون ذره ای سانسور براش گفتم. بهش گفتم که چطوری این قیر لعنتی من رو میکشه درونش و فرقی نداره چند بار برای بیرون اومدن تلاش کنم؛
گفت تقصیر تو نیست. گفت نباید معذرت خواهی کنی. گفت درکت میکنن. ولی نه، گفتم نمیخوام معذرت خواهی کنم که من رو ببخشن. میخوام معذرت خواهی کنم تا خودم خودم رو ببخشم. شبیه روح پیری که مرده و حالا دنبال حلالیت طلبیدن از ادمهاییه که خیلی دوستشون داشته.
با اینکه میدونم خیلی کار احمقانه ایه ، خصوصا بعنوان کسی در جایگاه من، و با اینکه میدونم روی جونم براش ریسک میکنم، اما میخوام انجامش بدم. چون موانع داخلی و بیرونی این خیلی کمتر از پنجشنبه هاست. و از همه مهم تر؛ همونقدر عجیب غریب و دوست نداشتنیِ که من هستم. پس شاید نفرین من روی این بعنوان یک چیز شکیل و ارمانی تاثیر نذاره. شاید بتونم موفق شم.