...Welcome , to my snug
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۲ آبان ۰۲
نمیدونم ساعت چند بود. حوالی شیش و نیم. وسط سالن نشسته بودم و پشتم انقدر خمیده و قوز کرده بود که مطمئنا از دور شبیه به یک وحشی بنظر میرسیدم. با اون نگاه مایوس و سر پایین افتاده، پشت گرد و موهایی که داشتن بلند میشدن. صدای نفس هام رو میشنیدم و به حرکات پاخا نگاه میکردم که ساکش رو میچید و احساس میکردم همونقدر که وحشی؛ نامرئیام. غریزه ی بقا توی قفسه ی سینه م میلرزید و بالا پایین میشد. صورتم خشک بود اما قطره اشک رو احساس میکردم، با اینکه اونجا نبود. با خودم فکر کردم چقدر طول میکشه تا بمیرم؟
کل شب رو بیدار بودم. کل صبح رو هم همینطور، نزدیک سحر به خودم اومدم و دیدم سه ساعته که فقط سر درس سوم موندم و هیچی هم یادم نبود. به نظر کم آورده بودم. خوابم میومد، انگار هر ده دقیقه یک ثانیه خوابم میبرد و کل بدنم خاموش میشد و یک لحظه بعد؛ میدیدم که با چشمهای باز جلوی کتاب روانشناسی نشستم و با مردمک های تنگ شده نگاهش میکنم. انگشتهام تلاش میکردن برگه های کتاب رو لمس کنن، اما توی مغزم هیچ دریافتی از لمس کتاب نبود، نه لمس کتاب نه لمس رون های پام که روی زمین بودن و کل وزنم بهشون تکیه داده شده بود. هیچ جای بدنم رو دقیق احساس نمیکردم، انگار معلق بودم و این عجیب بود. ده بار دیگه جمله ی مقابلم رو خوندم، اما هیچ درکی از کلمات توی سرم نبود. سه ساعت تموم این کار رو تکرار کردم و بعد تسلیم شدم، همونطور که احساس میکردم معلقم سرم رو گذاشتم روی کتابکار شب امتحان و چشمهام رو بستم. بدترین بخش بیخوابی طولانی مدت اونجاست که نمیتونی بخوابی؛ انقدر خسته ای که حتی نتونی بخوابی. پس فقط مغز نیمه خاموشم رو مجبور کردم تا چشمهام رو ببنده. احساس میکردم توی یک عمق چندین متری غرق میشم و تمام اطرافم رو آب گرفته بود، فشار آب داشت گردنم رو میشکست، به ریه هام فشار میاورد و نمیذاشت چیزی جز معلق بودن رو احساس کنم. وحشتناک بود که به این روز افتاده بودم. دلم میخواست بلند بشم و جیغ و داد کنم. گریه کنم. دلم میخواست ازینکه انقدر حیوانیت و غریزه درونم موج میزد اما با اینحال توی کالبد یک ادم مجبور بودم انقدر فشار رو تحمل کنم اعتراض کنم. اما حتی نمیدونستم کدوم یکی از بخش های مغزم برای دستور دادن به لبهام بود، حتی احساس نمیکردم که دهن دارم. بالاخره خوابیدم.
شاید یک ساعت بعد ماخا بیدارم کرد، گفت درساتو خوندی؟ صورتم چسبیده بود به برگه های کتاب، بدنم مچاله بود و نعنا کنار صورتم ارزن خورده بود و پوست هاش رو ریخته بود توی چشمم. تموم جواب یک نچ کردن بود. توی بدنم یک چیزی درحال جوشیدن بود. یک چیزی زندانی بود و چنگ مینداخت تا خودش رو ازاد کنه، یک چیز قرمز و قیرمانند گرم. داشت تموم انرژیم رو میخورد. تموم بدنم منقبض بود و زیر پوست و گوشتم به معنی واقعی کلمه این احساس رو داشتم که چیزی از درون من رو میخراشه و جیغ میکشه و گوشهام رو کر میکنه. و تموم اینها در شرایطی بود که من ساکن تر از هر موجودی روی زمین افتاده بودم و تموم پاسخم به سوال ماخا که کل شب از خودم میپرسیدم " چطوری تمومش میکنی؟ " یک نچ ساده بود. یک نچ ساده، درحالی که درون وجودم هرچیزی تیکه تیکه میشد و میترسیدم تیکه پاره های جیگرم رو بالا بیارم.
رقت انگیز بود. هیچ زخمی روی بدنم نداشتم،هیچ جا به غیر از مویرگ های چشمم خونریزی نداشت، هیچ کبودی یا هیچ تورمی هم نبود. اما داشتم از درد میمیردم؛ انقدر واقعی بود که مطمئن بودم اگر برم جلوی آینه پهلو هام خون کوبیده دیده میشن. اما هیچ ردی وجود نداشت هفت، من سالم بودم. سالم سالم. درحالی که این امکان نداشت. هیچ کس باور نمیکرد. ادمی که زخم نداشته باشه درد نمیکشه هفت. پس زخم های من کجا بودن؟
هفت عزیز؛
ساعت یک و یازده دقیقه صبح روز امتحان فلسفه و پنج ساعت کلاس توی مدرسه ست. من چی؟ خب،از شیش صبح بیدارم و امیدواد بودم تعطیل بشیم و به زور بردنم بیرون. کاش پام میشکست و نمیرفتم. چون الان نه تنها خوابم میاد بلکه لای فلسفه رو باز نکردم و سر جمع پنج ساعت برای شیش تا درس وقت دارم که احتمالا یک ساعتش رو اینجا مشغول نوشتن خواهم بود، چون دارم تلاش میونم زنده بمونم و این فروپاشی روانی لعنتی رو کنترل کنم. کاش فقط میتونستم عین آدم درس بخونم. در طول روز. ولی فکر نکنم حتی انیشتین قابلیت این رو داشته باشه که وسط سرصداها و نعره های میگوروشی و صدا زدن های دو دقیقه یک بار الیساما و بعد ازون یک ساعت غر غر های ولوم بالاش راجب اینکه چرا دیر جوابم رو دادی درس بخونه. ای کاش ترک تحصیل میکردم. حتی چراغ اتاقم سوخته و نور لعنتی امشب قراره کورم کنه. پر از خستگی و تنفر و ناراحتی ام. تنها چیزی که بهم امید زنده موندن میده یاد اوری شب امتحان فارسی و جمع کردن کل درسها توی یک شبه. شاید امشب هم بتونم معجزه کنم. خدا میدونه.
این روزهای اخیر؛ صبح های بهتری نسبت به شب ها داشتم. درواقع _ به طرز شگفت انگیزی _ شب هارو خواب بودم و صبح های زودبیدار. برای همین الان تحمل این تاریکی نحس و نور نصفه ی اتاق داره دیوونه م میکنه. اونطرف کارت های uno ریخته که ازشون به جای تاس استفاده میکنم (نپرس چرا و چطور) و اینطرف تپه کتابهام روی هم چیده شدن و روی همشون کتابی به اسم از دست میدهیم بدجوری وسوسه م میکنه. احتمالا فراموش کرده بودم خوندن کتابهای اتفاقی میتونه چقدر جالب باشه. فورا نه؛ ولی یک روز میرم کتابفروشی و چشمهام رو میبندم و یک کتاب اتفاقی انتخاب میکنم. شاید اینطوری بامزه تره.
هفت؛ خیلی برای نوشتن این نامه وقت ندارم؛ حتی ایده ای هم ندارم که چی بنویسم. فقط پشت سرهم روونه کردن کلمه ها و راستش ذهنم یک ذره هم اروم تر نشده. باورم نمیشه انقدر بدبخت به نظر برسم.
فکرکنم برم و تلاش کنم فلسفه بخونم. یادم بنداز بعدا برات راجب قمری های روی فرش بنویسم. اه. واقعا خسته م.
هفت عزیز؛
الان که دارم این رو مینویسم ساعت سه صبحه. فقط ده دقیقه به خودم وقت میدم تا نامه م رو تموم کنم و برم سراغ عربی که هیچی ازش نخوندم. به نظر میرسه چقدر قوی باشم؟ هیچی.
پونزده سالم که بود؛ یک دوست عجیب و غریب داشتم. اسمش آقای موگلی بود، یک ماهی قرمز با باله های شفاف و چشمهای شیری رنگ. گذاشته بودمش توی تنگ لبه ی پنجره، اونجا همیشه هوا خنک بود و اقای موگلی خوشحال. بر خلاف شایعاتی که میگن ماهی قرمز ها فقط دو سه ثانیه حافظه دارن؛ آقای موگلی بدجوری من رو میشناخت. بعد از یک مدت که بهش غذا میدادم وقتی میرفتم سراغ تنگش چند بار دور میزد و میومد روی آب دنبال غذا. هر بار وارد اتاق میشدم و در رو باز میکردم؛ آقای موگلی دور تنگ طوری میچرخید که انگار ننه بزرگ توربو ئه. بد جوری آقای موگلی رو دوست داشتم.
حدود یک سال بعد ازینکه آقای موگلی روی طاقچه ی اتاق جا خوش کرده بود؛ یک روز که مثل همیشه اسمون ابی بود و موهای من شلخته، در اتاق رو باز کردم و این دفعه توی تنگ هیچ نشونی از حرکت آقای موگلی نبود، ماهی قرمز بیچاره اومده بود روی آب و مرده بود. بدون هیچ نشونه ی قبلی ای، روز قبلش انقدر سالم و زنده بود که باور نمیکردم مرده باشه. تنها کاری که کردم این بود که در اتاق رو بستم و تنگ ماهی رو بغلش کردم، پشت در نشستم و ساعتها گریه کردم، با خودم فکر کردم کاش حداقل چشمهاش رو بسته بود.
نمیدونم چرا؛ اما دلم میخواست مرگ آقای موگلی تقصیر یک نفر باشه. تقصیر یک چیز. برای همین وقتی داشتم کنار ریشه های درخت تاک یک چاله میکندم و آقای موگلی رو توش دفن میکردم تصمیم گرفتم تقصیر رو بندازم گردن غذای ماهی. چون روز اولی که خریدمش بوی شکلات میداد و از هفته دوم بوی بدی گرفت. با اینکه تاریخ انقضا و شرایط نگهداریش درست بود؛ اما مطمئن بودم آقای موگلی رو من کشتم. با غذاهایی که میدونستم بوی بدی داره اما هر روز بعد از نمایش رقصش، بهش هدیه میدادمشون.
داستان آقای موگلی خیلی احمقانه بود، حتی اینجا، توی وبلاگی که تقریبا از بی پرده ترین چیزها هم میشه راحت حرف زد، وقتی ناراحت بودم بهم خندیدن. و حق داشتن، نمیدونم چرا همچین ارتباطی بین من و آقای موگلی بود. من هیچ وقت آدمی نبودم که زیاد گریه کنم، آقای موگلی به طرز عجیبی اشکم رو دراورد.
هنوز هم اون غذای ماهی بد بو رو دارم. یک ظرف کوچیک پنج سانتی متری پر از دونه های ریز جگری رنگ که روش نوشته برای مصرف انسان ها نیست. درش یکم ترک برداشته، اما هنوز همون بو رو میده، همون عکس روی بدنشه و همون ذرات ریز درونشن.
مهلت ده دقیقه ایم برای نوشتن تموم شد، برام کلی دعا کن هفت. شاید بعدا ادامه ی داستان اقای موگلی رو برات گفتم. اما الان باید عربی بخونم.
سال جدیدت به خیر.
دست کم زندهم؛ این حرفیه که بنا به هر دلیلی خودم رو مجبور به گفتنش میکنم. ایوای هفت؛ من اینقدرا هم افسرده و منزجر کننده نیستم. خصوصا الان که میدونم اون عدد ریز تعداد دنبال کننده های اینجا تبدیل شده به سی و یک نفر؛ احتمالا کمتر از نصفشون این پست هارو نگاه میکنن و کمتر از نصف اون ها میخوننشون و کمتر از کمتر از نصف؛ کامل میخوننشون. اما با اینحال؛ وقتی میبینی یادداشت های زیر زمینیت سی و یک نفر رو مجاب کرده که لینکش رو کپی و برای دنبال کردن پیست کنن؛ با خودت فکر میکنی که لعنتی. چطوری متنفرشون نکنم؟
حتی یک نفر رو؛ میدونی هفت؟ یکی از دلایلی که احتمالا من، با تموم توانایی های خارق العاده و استعداد های پنهان و جوک های بی مزه م، مورد تنفر قرار گرفتهم، نه بیشعوری بقیه بلکه رفتار خودم بوده. اینجارو ببین، فقط ناله میکنم و غصه میخورم یا راجب چیزهای خسته کننده و احمقانه ای حرف میزنم که فلانی با خودش میگا چه خسته کننده. راست میگه.
حتی الان؛ درحالی که کف اتاقی که مرتب کردم (جارو نکشیده) نشسته م و ذره های ویفر موزی از روی کتاب مرگ ایوان ایلیچ جلوی پاهام ریخته؛ باز هم دارم از چیزهای خسته کننده حرف میزنم. نعنا میپره روی شکمم و از شونه م بالا میره، آهنگی که اسمش رو روی عنوان پست گذاشتم زمزمه میکنه
flowers We could talk for hours, I could buy you
We could switch off in movies and switch off in showers
We can turn it up and turn it down, watch Austin Powers
I was leaving before I'd arrived
I can take a small thing and blow it up real big
I couldn't fit it in my wallet, I couldn't fit it in my rig
I can twist it out and twist it in, I can really dig
About leaving before I've arrived
وقتی به نوشته ها و دستخط ها و نقاشی هام نگاه میکنم احساس افسردگی پس از زایمان دارم. به خودت میای و میبینی با کلی درد و عذاب جونور های جنبنده ای رو بوجود اوردی که درست شبیه خودتن. غمِ بیشتر، انزجار بیشتر، چیزهای دوست داشتنیِ مورد تنفر واقع شده ی بیشتر. شاید نباید هیچ وقت تعریف میکردم که عاشق گاو ها و چکمه های زردم. هیچ وقت نباید روی یک تیکه کاغد برای ادمای عجیب غریب و قد کوتاهه چای تعارف کن نامه مینوشتم. میبینی هفت؟ شاید اگر نمیگفتمشون توی قلبم جالب و با ارزش باقی میموندن. اما اون بیرون، توی دنیای بقیه ی ادمای عادی، فقط دردسر اضافه ن. احمقانه ن. خنده دارن.
کاش میتونستم برگردم به اون شبی که رِی عزیز جالب ترین پسربچه ی دنیا بود و شلوار جینم آبی روشن ترین اسمونِ دنیا. کاش میتونستم از اول اذر دوباره برم مدرسه و درس بخونم و غایب نشم. کاش به اون دختر احمق ته کلاس جوک نمیگفتم. کاش هیچ وقت نعنارو توی قفس نگه نمیداشتم و کاش از اون شبی که خواب دیدم توی یک مغازه ی بزرگ لوازم تحریر متعلق به مادربزرگم کار میکنم؛ هیچ وقت بیدار نمیشدم. کاش ابولفضل بودم. کاش با روبیکعلی راجب فرمول R U R' U R U U R' و نحوه کار کردنش حرف میزدم. کاش یه پسربچه از محله هاشمیمهنه بودم. نه اینکه هشتاد تا خیابون اونورتر برای رسیدن یک دایناسور پلاستیکی عین بچه های دوساله ذوق داشته باشم و بهترین هدیه هایی که توی عمرم تدارک دیدم نا امیدم کنن.
کاش میتونستم الیساما رو بغل کنم و ازش بخوام برم گردونه توی شکمش، هفت.
هفت عزیز؛
قبول داری که روزها سختن؟ حتی اگر برای خودت کتابهای جدید بخری و هر عصر قهوه دم کنی، حتی اگر چیزمیز های دوست داشتنی سفارش بدی و به بهترین دوستهات هدیه بدی. حتی بعد از خریدن عینک جدیدی که دوستش داری و پیدا کردن یک شغل کوچیک.
هفت عزیز؛
افتضاح ترین روزهای زندگی آدم همونهایی ن که دست کمشون میگیره. به هرحال که من هیچ وقت عاشق سه شنبه ها نبودم.
الان که دارم این رو برات مینویسم افتضاح ترین وضعیت اتاقم رو به رومه، شاید روزای بدتری هم بوده، اما روزهای بهتر بیشتری.. نه. کلی کار ریخته روی سرم و شرایط هیچ کدومش از سختی یک سنگ قابل تغییر تر نیست. حتی کار با کیبورد این گوشی رو یادم رفته. میبینی؟ زیادی متلاشی ام. خیلی بیشتر ازون چیزی که پاشم و اتاق رو به روش همیشگی تمیز کنم؛ اول وسایلی که مال اتاق نیست رو ببر بیرون، بعد اشغالا رو جمع کن، بعد کف اتاق رو، بعد روی تخت، اخرشم روی میز لعنتی نفرین شده م که اگر بیشتر ازین برای نوشتن روش فکرکنم خودم رو میکشم. قطعا.
داشتم میگفتم، اتاق خیلی کثیفه و یک نفر باید اشغال غذاهای نعنا شامل انواع مغز پودر شده و تخم کتون که به کف جورابام میچسبه ن رو جارو کنه. میز عسلی باید بره بیرون، بخاری برت عقب تر، سطل اشغال خالی شه، کیف های اضافه برن یه گوشه ی یک کمدی چیزی، لعنتی. کی جعبه ی لگوهای کهنه ی دوقرن پیشم رو از کمدای اون سر خونه اورده تو این اتاق؟ دستماا کاغذیا برای چیه؟ پوست شکلات ترش، بطری های اب متعدد، کاغذ های چرک نویس با دستخط کج و معوج، جوراب های لنگه به لنگه و احتمالا کثیف، هیچ چیز توی این اتاق سر جاش نیست هفت. حتی خودِ من و افکار لعنتیم و احساساتی که میترسم نفرت جای همشون رو بگیره. نقرت و ترس. میدونی؟ گوشه ی میزنم یک قطار از تموم احساس هایی که شبیه به حباب های رقصون یا شاید هزارپاهای لغزنده وسط فضای خالی کلاس ، بین معلم و خیل بچه ها ، میدیدم نوشتم. بعضیاشون حروف پف پفی داشتن، بعضیاشون سارافن های چرک و چسب جین تنشون بود. اکثرا بو میدادن و هم آهنگ بودن. ذلت، خفت، منت، نفرت؛ کلمه ها انقدر زیاد شدن که گوشه ی میز شبیه ریل قطار به نظر میان.یک روز یک نفر جام نشست و گفت " احساسات خودتو نوشتی بدبخت؟ "
احساساتی که درونتون میبینم رو نوشتم. انزجار، جفا، کینه، خطا، اضطراب، خوار، خسته، بدبخت.
نمیدونم، خیلی وقته حرفی برای نوشتن ندارم. ولی واقعا خوشحال بودم پس اینو میذارم اینجا بمونه. اولین باریه که همچین کادویی میگیرم و میخوام بخورمش تا جزوی از بدنم بشه. میو میو میعاو.