۱۱ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

#48

کتابهای نجواگر، شواهد(باورتون میشه این پدیده توی دیجی‌کالا خورده شصت و هفت تومن؟ بین خودمون بمونه ها، یکی مونده ته انبار و اون مال منه. نرید بخرینااا ) درجست و جوی کیلنگزور و بریت ماری اینجا بود رو میخوام. ولی فقط اندازه ی ایشون پول دارم. چرا دوستای خیالی نمیتونن برای ادم پول واریز کنن و فتیش کتابتو ارضا کنن؟ قهرم بابا.

 

ضمیمه: واقعا وینستون نکشیم. وینستون آشغاله‌ 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۷ آبان ۰۲

    (va te faire foutre, toi et ta mère)

     

    هوا آلوده‌ست، خیلی زیاد. میشینم گوشه ی اتاقو یه لیوان شیر سرمیکشم و احساس میکنم شبیه به داستان‌های مذهبی که تو عاشقشون بودی ضربت سمی خوردم. دونخ باقی‌مونده از سیگار‌هام از توی جامدادیم چشمک میزنن و ای‌وای. توچیکار کردی دختر...

    می‌بینمت. به طور کاملا اتفاقی و غیرمنتظره، درست همونجایی که فکرش رو هم نمیکردم. همونجایی که میگفتی قراره فرار کنیم. درست همونجا، نه ماه بعد از آخرین باری که من رو بوسیدی. پنج ماه بعد از وقتی که حالم رو بهم زدی. کمتر از سه ماه بعد ازینکه تمنا کردی: باهام حرف بزن! حالم بده! کمتر از سه ماه بعد از وقتی که نگاهمو برگردوندم و ازت گذشتم. حتی یک‌سال هم از اخرین باری که بکستر بودی نگذشته احمق. حتی نصف یکسال!

    مهم نیست. چون ماشین رد میشه، چشم‌های من دوثانیه معطل میکنن تا متوجه بشن همونی که به کیفش نگاه کردم و باخودم گفتم چقدر وقت شوهرکردنشه تویی. تو. وای خدای من، تو؟ بکستر؟ نه، قطعا نه. تو مادرفاحشه تر از این‌حرفها بودی. 

    با صورتِ خمیری و حالا زشت ای که هیچم توی چشم‌هاش تیله نبود. دوتا حفره ی تو خالی بین صورت زرد و لپهای بی تناسب با پیشونی‌ت، لب نازک و چونه ی کوتاه، روسری طلق دار سورمه ای که با نفر کناریت ست بود و چادرت. چادر سرت بود. با یک کیف صورتی که احتمالا دختربچه های کلاس سومی هم میگفتن دیگه برای داشتنش بزرگ شدن. تو من رو دیدی و خودتو زدی به ندیدن. ولی بیچاره، تو تعجب کرده بودی. درست مثل وقتی که.. خب نه. هیچ وقت این حالات رو درتو ندیده بودم. هیچ وقت انقدر منزجر کننده نبودی‌. حالا که - به قول ویلی - لباس عروسی که تنت کرده بودم رو سوزوندم تو واقعا یک سطل اشغال به نظر میرسی.

    حیف کلمه هام.

    حیفِ اون نامه ی قبلی که تشکر کردم.

    حیفِ اسم بکستر.

    حیف. 

     

    با نهایت تاسف

    من.

     

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۷ آبان ۰۲

    #47

    ! Oh mi amigo; Siete

     

    راست‌ش رو بخوای، گاهی باخودم فکر میکنم که لعنت،، این همون زندگی رویایی‌ای که تصور میکردم‌ئه؟ منظورم اینه که. خب میدونم زندگی پر از سختیه و از اولشم قرار نبود توی رشته ی نظری با حلقه گل منتظرم باشن، قرار نبود عالی عمل کنم و قرار نبود خیلی خوش بگذره. ولی یاخدا، قرارمون این هم نبود که ریاضی رو تک بیارم یا عربی رو - بعد از دفعه ی اولی که نمره ی کامل گرفتم - یکهو بشم هیفده. منظورم رو میفهمی؟ یکم... عجیب شده. من درس‌و میفهمم، دوستش دارم، تمرینهاش رو با لذت حل میکنم و بعد میرینم توی برگه امتحان. این باعث میشه حس بدی بگیرم، عصبی بشم و احساس خودکم بینی پیدا کنم و ازون‌طرف نتونم تمرکز کنم و درس بخونم. واقعا رقت برانگیزه، ولی ختم قضیه اینجا نیست. مسئله اینجاست که هرچقدر بیشتر با این نظام نمره دهی دوره دوم و کنکور و ازمون هماهنگ و امتحان نهایی اشناتر میشم ارزش نمره ها برام پست تر و بی‌خاصیت تر میشه. هرچی میریم جلوتر و من بیشتر به کتابکارهای تست و چندکنکور دست بچه های دوازدهمی خیره میشم بیشتر به این فکرمیکنم که رشته ی علوم انسانی و درسهاش و حتی ادبیات دانشگاه تهران برای من همه ی زندگی نیستن. این چیزی نیست که بخوام بخاطرش زندگی کنم و همین احساسِ نه بد، بلکه جدیدو عجیبی داره. این احساس که حس خوشبختی و رویاهای من وابسته به این نمره نیست، باعث میشه بترسم. چون اگر انسانی که قراره براش خودم رو پاره کنم راه اصلی من نیست و بهش حس تعلق انچنانی ندارم و میدونم اینده ی من بهش گره نخورده و صرفا برای من یک تحصیل دوست داشتنی‌ئه؛ پس اینده ی من کجاست؟ توی خوندن هنر؟ یک مغازه ی کوچیک؟ دکه ی خیاطی‌؟ یا نقاشی دیواری کوچه و بازار؟ 

    برای همین احساس شور عجیبی، توی من پدیدار شده که نمیتونم درکنار استرس درس و نگرانی هام هندل‌ش کنم‌. این شد که گند زدم و دوروز گذشته ، روزی ، هشت ساعت با گوشی بازی کردم و درس نخوندم و صبح ها خوابیدم‌ . نتیجش هم شد ریاضی چهار از دوازده درصورتی که قسم میخورم من اون مبحث رو بلد بودم و fuck it , دارم گند میزنم.

    ضمیمه: امروز کارت ماخارو دزدیدم و کتاب چشم‌هایش رو برای کوثر خریدم، دیروز برای زینب کلاه گربه‌ای آبی خریدم و به طرز عجیبی از طرف جلوییم کتاب تمام خشم من رو هدیه گرفتم که چون اول کتاب با خط آبکی‌ش یادداشت گذاشته بود دلخور شدم. بنظرت زشته اگر جمله ی تقدیمش رو پاک کنم؟ راستی. قهوه داری؟ فکرکنم باید برای از بین بردن بوی سیگار جامدادیم کل عصرو بیدار بمونم.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۴ آبان ۰۲

    #46

    خیلی اتفاقی عکس خودم و هفت ر‌و توی پینترست پیدا کردمD:

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

    #45

     ;dear seven

     

    این اواخر باخودم فکر میکنم و میبینم نوشتنِ وبلاگی سخت شده. انگار ردیف کردن جمله ها برای تعریف کردن احساسات و افکارم اونهم درحالی که بیش از دونفر رو مخاطب قرار میدم هر روز بیگانه تر از دیروز به‌نظر میرسه و با این‌حال؛ رها کردنش بیگانه تر‌

    روزها به سرعت میگذرن و درسها پیشرفت میکنن. هنوز نمی‌تونم بگم سنگین تر شدن اما چیزی درموردشون هست که من متوجه‌ش نمیشم، چیزی که من رو ازشون دور میکنه و نمیذاره دست به کتاب ببرم. تایم بیکاری کش میاره و ساعت های متوالی تلف میشن، درحالی که وقتی کتاب به دست میگیرم عقربه ساعت شمار به ناچیزیِ ثانیه بدل میشه و مدام وقت کم میارم و احساسِ احمقانه ای دارم. خودت رو با همکلاسی‌هات مقایسه نکن و این دقیقا کاریه که من نمیتونم و ازمون میخوان که انجامش ندیم. رقابت، رقابت و رقابت. اونهم با روشِ «از فلانی یادبگیر و اگر نمی‌تونی مثل اون باشی خاک توی سرت» اون موقع‌ست که به فلسفه ی شوپنهاور ایمان میاری و ترجیح میدی به جای درس خوندن و تلاش بی وقفه برای رسیدن به مقامی - بین این‌همه آدمِ احمق و احمق‌تر - بری توی سوراخت، خودت رو زیر تختِ اتاق زیرشیروونی حبس کنی و تنها انگیزه و دلیل زندگیت به اندازه ی دم کردن یک قهوه کوچیک و ساده؛ اما دلچسب باشه. به دور از انسان‌واره های آرواره ای و مغزهای فاسد‌ شدهشون. اما یکم برای رسیدن به این تصمیم دیره، چون تو هرروز با یک مشت رقاص دائما پاتیل که در آرزوی یک دوست پسر توی پایین ترین نقطه ی شهر کپل قرمز میخورن تا سکسی بنظر برسن به یک کلاس میری. کلاسی که دبیر بخاطر رنگ پوشه‌ت که فقط رنگی که اون گفته نیست - و بدون در نظر گرفتن محتویات لایق بیست نمره ی داخلش - برات منفی میذاره و تو با نیشخند بهش میگی دوتاش کن و باخودت فکرمیکنی به پست ترین عضو بدنت هم بر نمیخوره، چه برسه به اینکه مغزت فشار بیاری تا عصبانی باشی، اما تو عصبانی میشی و نمیدونی این از کجا نشات میگیره، احمق‌هایی که سعی میکنن شبیه ونزدی ادامز باشن و با حرکتی شبیه به اسکوات برای برداشتن پاک‌کنشون خم شن یا دبیرهایی که نتیجه ی همون نظام اموزشی اشغالِ «از فلانی یادبگیر و اگر نمی‌تونی مثل اون باشی خاک توی سرت» اند. شاید هم این عصبانیت از خودته، که بین اینهمه احمق بی هیچ ایده ای که چطور پرسه میزنی و سردرد میشی و خون توی سرت خشک میشه و حالت هر روز بیشتر از قبل از عصر فناوری به‌هم میخوره و و و و

    به هرحال که مرد، این‌روزها عصبانیم. پول‌هام رو برای خریدن چیزهای بیخود هدر میدم و دستم به کتاب خوندن نمیره چون مغزم پر از آشغال و نشخواره و حیف. حیف که نوشته های داستایوسکی رو کنار این کثافات بپرورونم. قبل از خوندن هر چیزی، حتی پست های وبلاگ ها، نیازدارم که مغزم رو با اخرین درجه ی کارواش آب سرد بشورم و یک لایه ی عمیق از دورتادورش که با اینهمه مسائل سرسام اور و بی‌نهایت بیهوده و چرند سر و کار داشته رو به عمق ده ها سانت بتراشم، کاش میتونستم این‌کار رو بکنم هفت! ولی انگار باید ماه ها به این کار مشغول باشم و اخر سر هم دوباره بخش جدیدی از کثافت های انسانی به مغزم هجوم بیارن و آها! چرخه ی بازخورد جهنمیِ معروفِ من. از این وضعیت متنفرم، از اینکه برخلاف سرمست های دنیا از این وضعیت متنفرم متنفرم و از اینکه انقدر احساس تنفر میکنم متنفر ترم! تبریک، شما به مرحله ی جدیدی از تنفر دست یافته اید.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۰ آبان ۰۲

    °.`Siete ! °.`~

    هفت عزیزم.

     

    راستش رو بخوای من دلبسته ی شدید تو شدم. روزی که به ذهنم رسیدی فکرش رو هم نمیکردم که برات نامه بنویسم و بعدا، نتونم برای غیر از تو ای نامه بنویسم. به هرحال مرد، حدس بزن چیشد؟ من چندین سطر برای پروین نوشتم و درست جلوی چشمم، کاغذ رو اتیش زد و باهاش پیک‌نیک ش رو روشن کرد، مشغول دود و دم شد و من و احساسات و کلماتِ واقعا گیجم توی اون نامه رو به چپ‌ش گرفت. انقدر احساس منزجر کننده ای راجب اینکه کلمه هام رو به اون دادم داشتم که تصمیم گرفتم برای خودت بنویسم و تو باز با یک لیوان بزرگ قهوه ی داغ از من پذیرایی کنی. راستش تو خیلی بهتر از مشاور مدرسه که حتی فامیل‌های بچه هارو مسخره میکنه و فکرمیکنه خیلی باحاله ای. وقتی با تو حرف میزنم انگار بغلم کرده باشی، سبک میشم و کاغذهام بوی قهوه میگیرن. حتی اگر اینجا نباشی. 

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    #44

    عمدا نوشته:

    قبل از تو هرچی دلدادگی بود

    از بچگی بود و از سادگی بود

    و جا داره اظهار نظر کنم که من دهن تو و دلدادگی‌ و خارتو مادرتو باهم آره.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    #43

    تو فکرشم نمیکنی. حتی برای یک لحظه هم توی مخیله‌ت نمی‌گنجه که ممکنه توی مدرسه ی جدید با چه جونور‌هایی مواجه بشی. توقعِ یک هیولای سیاه، گرگ غول‌پیکر و دخترهای دبیرستانی عقده ای رو داری. توقع آدم‌خوارهای ظاهر‌بین، سطحی، خوش‌گذرون و احمق‌های آسیب رسان به جامعه رو داری‌. توقع یک گله کفتار. حتی منتظر اینی که یک خون‌آشام کنارت بشینه و دندون‌هاش رو توی گردنت فرو کنه و ذره ذره امیدت رو از قطرات خونت بکشه بیرون. تو دقیقا توقع هرچیزی رو داری؛ جز چیزی که قراره رخ بده. فکر همه جاش‌رو کردی جز همین. حتی برای یک لحظه هم توی مخیله‌ت نمی‌گنجید که یک تامبویِ قد‌کوتاه، با موهای ماشین شده و لبخندِ الاغ‌گون بپره وسط داد و ستد مواد مخدرت با پروین اعتصامی. تو توقع هرچیزی رو داشتی جز اینکه دور دستهای‌ سفید و محکمش دستبند تیم بوستون‌ سلتیکس رو ببینی و توی تنش رکابی‌ قرمز رنگ تیم بولز، با شاخ‌های سفید و حروف برجسته. فکرشم نمیکردی پا به پای همچین آدمی تا تهِ یک اردوگاه دور افتاده قدم بذاری و توی سکوت مرگبارِ پیست مرده ی پینت بال؛ راجب یک کلبه ی گرم وسط کوهستان یخبندون خیال پردازی کنی. با صدایِ ترق ترق سوختن هیزم شومینه و نوایِ ریز گرامافون. زیر پتوی سنگین بافتنی چهل‌تیکه ای که خواب روی چشمهات رو سنگین تر میکنه. فکرش‌هم نمیکردی که یک روز بشینی وسط جمعیت شلوغِ مدرسه ی مصلی‌نژاد و بجای گوش دادن به سخنرانیِ مدیر ؛ بخاطر هیجانات از فرطِ بالاخره اومدن تیتومِ سرشناس وسط زنگ مدرسه و خلاص شدن از بیست و هفت جانی‌ِ خونخوار تیک بزنی. فکرشم نمیکردی که دوازدهمی‌ِ سمت راستت سرحد خفگی به جمله ی " اینا که تازه‌م نیست " بخنده و باهم احساس دوستی کنید و ازت بپرسه " این تیتوم کیه؟ " و تو بگی همون رکابی قرمزه. اونم ازت بپرسه عه؟ تو همون چهارخونه قهوه ایه‌ای؟ و دوستش بخنده و بگه تازه فهمیدی؟ 

    فکرشم نمیکردی.

     

    ضمیمه: چیزی درمن وجود داره ، همونطور که ویلی گفت ، و اون اینه که من هرلحظه به دنبال آدمهای الهام بخشم. معتادِ پیدا کردن یک الهه و پیچیدنش لای کاغذ و سرحد مرگ دود کردنشم. شنیدین که توی سرشت آدم چیزی بنام میل به پرستش وجود داره؟ این چیزی شبیه به همونه. گرچه این اواخر خیییلی عاقلانه و محتاطانه تر با این موضوع برخورد میکنم ولی خب. من هنوز هم دنبال افرادی هستم که بشه بهشون خیره موند و خیال‌بافت، شعر نوشت و داستان خوند. 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    #42

     هفتِ عزیز

     

    دوباره ساعت شیش و بیست دقیقه شده و من مضطربم. میبینی چقدر ساده آدم میتونه شکننده باشه، اونهم دربرابر یک مشت آدم احمق پر افاده؟ سعی در یکرنگ شدن با جماعت زبون نفهمی که ترجیح میدم مسائل حاشیه وارشون رو اینجا بیان نکنم واقعا کار توت عنخ آمون هم نبود. چه برسه به من. به هرحال بازهم اینجام، چیزی نمونده تا سرویس برسه و من دارم توی سویشرت کهنه م میلرزم و سردمه. حالم از اینهمه تظاهر به هم میخوره و دلم میخواد دوباره تر موهام رو کوتاه کنم. ولی هوا سرده... برای زنده بودن و جوونه زدن هوا زیادی سرد شده.برام آرزوی موفقیت کن مرد. دوستت دارم. 

    - متیو، قرارگاه مخروبه ی انجمن، مبل بنفش

     

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۳ آبان ۰۲

    #41

    من چهارتا وبلاگ پر و پیمون تو عمر وبلاگ نویسی‌م داشتم. اولیش magical church ِ عزیز بود که خیلی از کسایی که درحال حاضر وبلاگم رو دنبال میکنن از همونجا پیدام کردن. کلیسایی جادویی که به وست پیچک سمی طلسم شد و توی وبلاگ کوچیکی که بعدها با وجود عاشقان نوشتن بزرگ شد؛ جای گرفت. دومین وبلاگ من lonelly star بود که چندین بار اسمش رو عوض کردم. خدابیامرز تا قبل از حذف شدنش بیشتر از وبلاگ اولم مورد استقبال قرار گرفت و وقتی " میستوری وبلاگ " رو سرچ میکردی صاف میخورد توی تخم چشمت. من عاشق اونجا بودم، خاطراتش و عطر بویی که برام داشت واقعا دوست داشتنی بود. اما روزی از روزها اون وبلاگ عزیز و کنج دیرینه ی من به دست آدمهای بیشعور و نالایق مدرسه م افتاد و من مجبور به بستن و درنهایت حذف کردنش شدم. توی این اتفاقات وبلاگ اولم هم دست به دست بین خودگه‌خاص پندار های مدرسه پخش شد و مجبور شدم کلیسای خوشگلم رو هم تخته کنم و مجسمه ی فرشته ی نگهبان و پیچک سمی و ارواح اونجا همگی به خاطرات پیوستن. اما من؟ نه. نتونستم دست از نوشتن بردارم و این بار، آذر ماه پارسال، وبلاگ سومم رو تاسیس و افتتاح کردم. گرچه ادرس اون وبلاگ بارها و بارها و بارها بخاطر رسیدن به دست آدم‌های دنیای واقعی عوض شد؛ اما محتویاتش هنوز سرجاشون هستن. هنوز به فعالیتم اونجا ادامه میدم و " پشمکی بیان " جلوه میکنم. روزمرگی‌جات صافت و گاهاً تلخم رو اونجا مینویسم و خیال‌پردازی میکنم. با بیانی‌های زیادی حرف میزنم و انقدر کامنت رد و بدل کردیم که پنلم هنگ کرده و 146 کامنت جدید هرگز از اعلاناتش پاک نمیشه. اما من یک‌روز به این نتیجه رسیدم که نه. نمیتونم متنهای تلخ، احوالات رُک و زندگی تاریکم رو بدون هیچ فیلتر و سانسوری توی وبلاگی که همه زیر و روی من رو میدونن و بیست و پنج هزار بازدید کننده داشته منتشر کنم. نمیتونم چرت و پرت‌هام رو با روشن کردن ستاره ی وبلاگی که برخی‌ها دوستش دارن و بهش امید دارن منتشر کنم و باعث بشم وقتشون گرفته بشه، فقط چون نیاز داشتم روحم رو با نوشتن کلمات جفنگ پشت سر هم ارضا کنم. پس دست به ساخت یک وبلاگ سیکرت زدم، بی هیچ شیله پیله ای احوالاتی که نباید خیلی دیده میشدن، اما باید ثبت میشدن رو اینجا نوشتم و بدین ترتیب چهارمین وبلاگ من پدید اومد. توی این مدت افراد خیلی کمی، کمتر از انگشت های یک دست، آدرس اینجارو از شخص بنده دریافت کردن و افراد خیلی کمتری اینجارو خوندن. آمار بازدیدکننده های این وبلاگ اعداد باینری، صفر و یکی، هستن و اینجا چنان خلوته که انگار یک کلبه ی گرم فراموش شده وسط یک پیست مدفون اسکی روی برف‌، توی کوهستان‌های شمالیِ دور ترین نقطه ی دنیاست. پس اگر اینجارو میخونید بدونین به جایِ خیلی دور دستی راه پیدا کردین. خیلی دور تر از اون یکی دور.

     

    ضمیمه: پست های این وبلاگ سیر تکاملی رشد و نمو روح من رو بدون نقص نشون نمیدن، پس پست های مربوط به بهار و تابستون رو با دیدگاهِ " این همون متیوئه الآنه " نخونید. من اون زمان اصلا متیو نبودم...

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    صاحبخونه
    پیوندهای روزانه