هفت عزیز؛

یک ماه پیش، وقتی نور خورشید هنوز خیلی گرم نبود، دراز کشیده بودم لای انبوه اسباب بازی های میگوروشی و poor things ،فیلم نه چندان موفق و با کیفیت توی ژانر اعلام شده ی خودش، رو نگاه می‌کردم. شخصیت اصلی زن زیبایی با اسم بلا بکستر ئه، که گادوین بکستر دانشمند دیوونه اون رو بعد از خودکشی پیدا می‌کنه، درحالی که یک نوزاد زنده توی شکمش بوده. پس گادوین بچه رو بدنیا میاره و مغزش رو با مغز مادرش جا به جا میکنه. نتیجه موجود خارق العاده ای میشه با بدن بزرگسال و مغز نوزادی که به سرعت از هر نظری رشد میکنه و تا وقتی سن عقلی و جسمی مطابق بشم یکم هم عقب مونده میزنه. خلاصه، توی یکی از مراحل رشد جاهلانه ی بلا، اون سر سفره میشینه و کلی خراب کاری بار میاره. گند میزنه توی هرچی روی میزه و بعد یک خیار رو برمیداره و فرو میکنه توی خودش (میدونم، میدونم. این فیلم واقعا مستهجن تر از چیزی که باید واقع شده) و بعد از چند ثانیه متوجه میشه که احساس تازه ای داره‌. بلای بدبخت با عارضه ی ناهماهنگی سن مغز و سن جسمانی دچار مغالطه تعمیم شتاب‌زده میشه و فریاد میکشه بلا خوشحالی رو پیدا کرد!!! بلا خوشحالی واقعی رو پیدا کرده!!! و بله، من داشتم به چشمهای بلا بکستر نگاه میکردم و فکر میکردم که آیا هیچ وقت، قراره چیز نه چندان پیچیده ای رو پیدا کنم که اینطور فریاد بکشم که خوشحالی اینجاست! خوشحالی رو پیدا کردم؟ 

جواب اینه: بله. 

هفت عزیز، من نشسته بودم و لیست علاقه‌مندی هام از دوران کودکی‌م رو مرور میکردم، بعد یکهو یاد چیزی افتادم که فراموش شده بود، اهمیتی ندادم و چند روز قبل داشتم جلد (فکرکنم سوم) از سری کتابهای بیگ نیت رو میخوندم و باز به اون چیز کوچولوی نه چندان پیچیده برخوردم. با اینحال مجاب نشدم که این همزمانی باید من رو به فکر خاصی فرو ببره، فقط ازون لبخند گنده‌ ها زدم و گذشت. پنجشنبه که با کناردستی شماره 3 سابق توی پارک بودیم من وسط سخنرانی های ماخا برای کناردستی چشمم دوباره به اون چیز کوچولوی تکرار شونده افتاد. و احتمالا چیزی رو درک کردم که امیدوارم حقیقت باشه. چون من تقریبا فریاد زدم.

!!! bella found happiness 



پی‌نوشت) ویدیوهای save شده ی تیک تاک و پینترستم پر از چیزهایِ نه چندان پیچیده ی خوشحال کننده ی متعلق به ادمهای سراسر دنیا درمورد اولین روزشون با اون چیزها شده و خرسندم. توچی هفت؟ بیا بریم توی کارش.