من به طرز دیوونه‌واری دوستت داشتم. انقدر که گفتم عاشقتم، ولی فکرکنم عشق هیچ وقت اون افسانه ای نبود که مامان بزرگامون بازگو میکردنش. شاید هم من عاشق نبودم. به هرحال،بعد یک مدت چیزی درون من رشد کرد و دیدم که عه؟ بهتره عاقلانه تر دوستت داشته باشم. منظورم این نیست که دوستت ندارم. دوستت دارم اما نه مثل قبل. اینو میخونی و من ریز میخندم. جمله آشناییه نه؟ نترس. من اونقدر بی رحم نیستم. 

قبل از تو، درواقع قبل از این ماجرا. من بچه بودم، یه بچه ی بازیگوش و کنجکاو و مملو از احساسات مختلف. یک شهر کوهستانی سرد و برفی برای خودم داشتم که بیشتر مواقع ازش ناراضی و دلخور بودم. این صرفا ازین جهت که اونجا جهنم بی منجی من بود نبود‌. بلکه من هم بچه زودرنج و شکننده ای بودم‌. برای همین با کم عقلی تمام که طبیعی بود از شهر و سرزمین خودم متنفر بودم. تا اینکه یک روز اومد و تو سر من خراب شدی. اگر الان شیش دوماه پیش بود میگفتم تو روی زخم‌هام تابیدی؛ اما الان تابستونه و منم گرممه. تو سر من خراب شدی ؛ درست مثل یک بهمن عظیم. از بالای کوه های سفید پوش غریدی و پایین دوییدی و تموم شهر و سرزمین من رو زیر خودت دفن کردی. همه چیز رو. من چیکار کردم؟ لبخند زدم و با قلبی که از شدت هیجان می‌تپید به تل برفی که بجای شهر کوچیکم باقی مونده بود نگاه کردم و چوب اسکی‌هام رو برداشتم. با خودم گفتم چی ازین بهتر! بجای کلی خونه و کار و مسئولیت و زندگی فقط یه پیست اسکی اینجا هست! پس با نهایت خوشحالی شبانه روز مشغول بازی شدم. سقوط کردم، زخمی شدم، درد کشیدم، سختی هایی که حقم نبود رو متحمل شدم. عذابی که نباید رو پذیرفتم فقط چون فکر میکردم پیست اسکی من رو نجات داده و زندگی شادیو بهم داده‌. اما مید‌ونی چی‌شد؟ من کم‌کم بزرگ شدم. فهمیدم که پیست اسکی هیچ کاری برای من نکرده. اون بخاطر خودش پایین ریخته بود نه من و خوشحالیم. به خودم گفتم نه دختر، اینطور نیست. اما وقتی دقت کردم دیدم که تل برفی هیچ کاری برای من انجام نمیده. اونی که تموم تلاشش رو میکرد همیشه من بودم. یا اینطور بنظر میرسید.

اونجا بود که دلم برای شهرم تنگ شد. برای اون ورژن از من که عین مامانم مراقبم بود و زیر برفها یخ زده بود. برای اون مسئولیت ها و اون احساس زندگی و رنج و مشقتی که در نهایت سودش برای خودم بود، نه کس دیگه ای. این شد که دیگه عین یک بچه ساده شبانه روز به پیست اسکی سجده نکردم و ممنونش نشدم. چون میدونستم همین الانشم کلی خسارت به من زده، بدون اینکه از من بپرسه حالت توی این مسیر سخت و سرد چطوره؟

حالا دارم روی تل برفی ، دوباره یک شهر تازه میسازم. خونه های جدید، مسئولیت های جدید، درد های جدیدی که این بار دوستشون دارم، روابط بهتر و یک زندگی جدید. تل برفی هم دوست قدیمی من بوده و خواهد موند، شاید شب‌ها یواشکی از خونه های چوبی جدیدم بیرون اومدم و دوباره اسکی سواری کردم. شاید بخورم زمین؛ اما این بار من طوری زندگی خواهم کرد که اسیبی که از طرف پیست اسکی به من میرسه من رو نشکنه و اونقدر بزرگ نباشه که ترک بردارم. شاید یک روز دوباره زانو بزنم و دونه های انباشته شده برف روی پیست رو ببوسم و بگم ممنونم. اما این بار نه بخاطر بازیها. بلکه بخاطر احساس زندگی ای که با رفتار یخبندونت مجبورم کردی کشفش کنم :>