هفت عزیز؛
هوا سرده. اما گرمای بخاری شبیه به شعله های یک تابستون جهنمی از پشتم بالا میرن و من رو می‌سوزونن، به نشونه ی اینکه هنوز اینجام. هنوز زنده ام. هنوز توی این کالبد کوفتی گیر افتاده‌م و زیر پوست کلفتم خون جریان داره.
شبیه ادمهای دیگه.
ادمهای دیگه.
درس نخوندم. وقتی درس می‌خونم که به نظرم مفید واقع بشه، درس خوندن برای پایش مفید نبود. پس به جاش خوابیدم و دیدم که فردریک کارتر چطور جلوی چشمهام قد علم کرده بود. به نظر نمی‌رسید بخواد من رو سلاخی کنه.
توی نگاه شیطانی‌ش چیزی بود. چیزی شبیه به «من‌و تو شبیه همیم بچه.» و من از همینش می‌ترسیدم. وقتی بیدار شدم دنیا هنوز شبیه جایی که فردریک کارتر اسمم رو نجوا می‌کرد بود. ماخا نشسته بود سر سفره و بهم میگفت بیا. ماخا تنها،شکننده و بیچاره به نظر می‌رسید. شبیه به پولکی بود که زیر افتاب داغ تابستون درحال اب شدنه و هیچکس برش نمی‌داره چون زیادی گرم و شل شده. 

شب، بدون هیچ تلاشی برای درس خوندن، سعی کردم بخوابم. اما از ساعت سه میگوروشی شروع کرد به جیغ زدن. تب داشت و این من‌ رو روانی میکرد. خسته بودم و هیچ جوره خوابم نمی‌برد اما سرمو زیر پتو فرو کردم. باید میخوابیدم. خواب تنها راه فرار بود، میدونی؟ شبیه به بیماری که بهش مورفین میزنن. 

ساعت شیش صبح تسلیم شدم. ازجا بلند شدم و جلوی بخاری کز کردم. دلم سیگار برگ میخواست. یک سیگار با دودی به غلیظی سیگارهای جادوگر وست، توی گرمای تابستون بریثت. انقدر گرم که حتی شیطون خیس عرق بشه. برای همین وقتی از جلسه امتحان برمیگشتم پیاده اومدم. با وجود ریه های ناقص و بدن نا اماده‌م دوییدم و نفسم به خس خس افتاد. انگشت هام مور مور شد و سر راه گربه ی خپل و عبوس محله رو دیدم و طوری نافذ به من نگاه کرد و رد شد که انگار شخصیت داشت. من رو میشناخت. و اتفاقات رو میفهمید؛ خیلی بیشتر از بقیه همسایه ها.

حالا نشستم توی خونه، لباس فرمم هنوز تنمه. جوراب‌هام رو به زور در آوردم و هنوز منتظر تماس سرویسمم تا ببینم به نرفتنم باهاش گیر میده؟ به نظر خطر رفع شده. دیگه پا میشم و یچیزی میخورم، کتابمو تموم میکنم و خونه رو تمیز. فردا زینب قراره اینجا باشه و میخوام تموم این هفته نکبت‌ رو (به غیر از احساساتم با love song for illusion ) پشت سر بذارم. میرم سراغ کیک سیب و دارچین. فعلا خداحافظ.

 

- متیو، قرارگاه تار عنکبوتی شده ی انجمن، لا به لای ننو.