۷ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

#37

میگوروشی (見苦しい ترجمه از ژاپنی؛ ناخوشایند) از ماخا می‌پرسد " می‌تونم گوشیمو ببرم توی زنگ تفریح‌ها باهاش بازی کنم؟ " مامانش تاکید میکند " گوشی توی مدرسه ممنوعه! " بعد با دقت فرمش را توی تنش مرتب میکند تا برای جشن کلاس اولی ها آماده شود. به یاد ندارم جشن کلاس اولم چطور برگذار شد، جز اینکه کسی هولم داد و من با سر زمین خوردم. آن روز ماخا اولین بار با دوست کنونی‌اش آشنا شد،وقتی آن زن فریاد می‌کشید "این بچه ی کیه؟! سرش ترکید!"

بعد ها فهمیدم من هرگز بچه کسی نبودم. 

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۹ شهریور ۰۲

    #36

    میروی گوشه ای، از اتاقی که هرگز دلت نمیخواسته. مینشینی و اندکی از لاته ی کهنه و سرد شده ات سر میکشی. کتابی را جلوی‌ت باز میکنی و از دست دنیا فرار میکنی، بوق های طولانی تلفن و پیغام های بی‌پاسخت را نادیده میگیری. آخر سر اپراتور پاسخت را می‌دهد " مشترک مورد نظر شما در دسترس نمی‌باشد " در دسترس نمی‌باشد. نمی‌باشد. نمی‌باشد. میروی.بدن برهنه ات در تاریکی اتاق، به روی تشک کج و معوج تختت می‌درخشد و چنان به سفیدی میزند که گویی هرگز خونی درش نداشته. غلت میزنی و از کیف قدیمی‌ت سیگاری درمیاوری، شمع وانیلی روی طاقچه اتاق سوسو میزند ولی روشنایی‌ اش فقط برگهای پتوسِ گوشه پنجره را پدیدار میکند. سیگار را روشن میکنی و زانو هایت تقی صدا میکنند. سرفه میکنی وعینکت از روی صورتت لیز میخورد. موسیقیِ mystery of love آخر سر گوش هایت را کر میکند و تو مدت‌هاست چنان صامت وسط اتاق دراز کشیده ای که لبهایت از سکوت به هم چسبیده. حنجره ات برای دوباره کار کردن باید ابتدا اندکی پچ پچ کند، شبیه به موتور خرابی که سالهاست روشن نشده. شبیه به باتریِ خالیِ ماشین. سرفه میکنی و گلویت بوی خون میگیرد، سیگار را توی گلدان خاموش میکنی، از پنجره بیرون میندازی و صدای کارگر بیچاره از پشت در اتاق میآید که مودبانه تر از ده ها میلیاردر خواهش میکند " می‌تونم نماز بخونم؟ " دلت میخواهی اورا ببینی و درآغوش بکشی. اما حوصله نمیکنی، زانوهایت توان ندارند. به شماره ی روی گوشی نگاه میکنی و از انتظار برای نوبت کوتاهی مویت خسته میشوی. شمع وانیلی‌ات انقدر روشن بوده که حالا گوش ماهی داخلش تا اعماقش پایین رفته. سرفه میکنی، خسته شدی. خسته شدی. خسته شدی. با خودت مرور میکنی، داخل مدرسه میشوی، سیاهِ خسته را درمیاوری و ریز تا میکنی تا توی کیفت هم جا بشود هم دیده نشود، به کفش هایت زل میزنی و درحالی که نمیدانی در مقنعه چقدر زشت بنظر میرسی و یا موهایت برای دراوردنش درچه حالی‌اند راه میوفتی و وارد ساختمان میشوی. با خودت تاکید میکنی " به دیگری نگاه نکنی. " میروی و دور میشوی و در کلاسی متوقف میشوی که هنوز نمیدانی کدام. میروی و میزی را انتخاب میکنی، جلو تر از آنکه عقبی ها تورا ببینند و تو صورت انهارا. بعد مشغول میشوی باخودت. سرفه میکنی؟ اسپره ات را فراموش نکنی جانکم. میروی و از پسش خواهی نخواهی باید بربیایی. میروی. از پسش باید بربیایی.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۸ شهریور ۰۲

    #35

    من نمیتونم بیشتر از چیزی که هستم باشم..

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۴ شهریور ۰۲

    #34

    اوه نه. من آماده دبیرستان نیستم.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۴ شهریور ۰۲

    #33

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۶ شهریور ۰۲

    #32

    هوا داره سرد میشه، با اعتماد بنفس تر از همیشه از وسط جمعیت بین غرفه ها میدوئم طرف مامان و بهش میگم اینو میخری؟ وقتی لبخند میزنه و میگه باشه دوستش دارم. استیکی نوت رو توی کیفم لای سویشرتم می‌چوپونم و باد چتری هام رو از پشت گوش هام بیرون میده. افتاب اونطرف تر افتاده و سایه هارو برش داده. میشینم روی نیمکت و کتابمو میخونم. حالم خوبه، افتاب غروب میکنه و نارنجی‌ش لذت بخشه. نون شیرین مامانی رو توی دهنم میذارم و به این فکر میکنم که چقدر خوبم. 
    دروغ میگم. 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    #31

    چرا من انقدر بی‌پولم و چرا اینهمه چیز برای خریدن دارم؟ 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    صاحبخونه
    پیوندهای روزانه