هفت عزیز؛
امسال هم، با سختی ها و فراز و نشیب هاش، گذشت و به زودی روزهای خاکستری و رنگیش تبدیل به خاطرات دور و گرد و غباری می‌شن. شاید فکرکنی دارم به مناسبت سال جدید و روزهای بهتر برات نامه می‌نویسم، گرچه خیلی هم بی راه نیست ولی از همین تریبون اعلام می‌دارم کون لق سال جدید. کون لق مقدمات سال جدید، هفت! (بخاطر بد دهنی به من چشم غره میری و عذر خواهی میکنم. اما هیچ واژه ای انقدر گویا احساسم رو باز گو نمی‌کرد. من واقعا از سال نو بی‌زارم. از خرید عید و تبریک های رودروایسی دارمون با فامیلی که چندرغاز نمی‌ارزه‌. ازینکه باید توی گرمای شمال شرق کشور عرق بریزم متنفرم‌. واقعا بهار و تابستون به چه دردی می‌خورن؟ مگه توی یخبندون زیر لحاف قایم شدن و صبح های سرد جلوی بخاری ژاپنی چرت زدن چی کم از تماشای مثلا شکوفه ها و زنده شدن درختا داره؟ شایدم من بی‌ذوقم.)
ماخا چند روزیه که بهم گیر داده برای عید لباس بخر و من رو تموم پاساژ های مشهد چرخونده‌ _ و فقط خدا میدونه تا چندتاشون رو میتونم بشمرم _  توی این شلوغی ها چیزای قشنگ و جالب و مسخره و کریح (بیشترشون جزو دسته اخر بودن) زیاد دیدم و میخوام دو سه تاش رو برات تعریف کنم. مثلا وقتی مردم خرید میکردن و بعضی ها چنان صاف و صادق به فروشنده های غریبه میگفتن سال خوبی داشته باشید که برای یک لحظه حسرت می‌خوردم. چون هیچ وقت نتونستم ازین جمله درمورد ادمهای اطرافم در دنیای واقعی بصورت صادقانه استفاده کنم. با این حال هفت، امیدوارم تو سال خوبی داشته باشی. گرچه احساسی درمن هست که انگار تو در دوران رنسانس زندگی میکنی و این عبارت به کارت نمیاد. سال نوت مبارک ، و تو توی گذشته زندگی میکنی.
اول که خواستم اخرین نامه ی چهارصد و دو رو برات بنویسم، فکرکردم به طور کلی از امسال برات حرف میزنم. اما تو به خوبی از سالی که گذشت آگاهی, با نامه های متداولی که برات ارسال میکردم, سخت میشه گفت چیزی مونده که نفهمیده باشی. درنتیجه به خودم اومدم و دیدم دارم مثل همیشه یک نامه ی شلخته و بی سر و ته برات می‌نویسم. توهم این عبارت رو میخونی و با اخم میگی اینطور نیست. ولی خودتم خوب می‌دونی که هست.



برنامه‌م برای سال جدید مبهم ولی کمی روشن به نظر میرسه. شاید، باید کلی تلاش کنم تا امتحانهای نهایی رو خوب به سرانجام برسونم و پوز عفریته خانوم های کلاس رو بزنم به خاک. (و مایه‌ی خجالته که اولین هدفم همچین چیز پستی باشه اما برای اینده ی تخیلی‌م لزوم داره همچین اهداف سطحی ای تنظیم کنم، لعنت به این الگوریتم احمق ساز درس‌خوندن مطلق) بعد از درس خوندن نمیدونم قراره چه خاکی توی سرم بریزم. کلی کتاب میخوام که بخونمشون و کلی پول براشون نیاز دارم. احتمالا بعد ازون باید تموم تلاشم رو برای دوباره نوشتن و باز ساختن روحیه ی سالمم بکنم. از ادمای احمق دور باشم و بهشون اهمیتی ندم، کمتر فحش بدم (واقعا سر این موضوع باید سخت‌کوشی نشون بدم) و با صداقت و راستی با این زندگی کنار بیام. باید حرف‌های ویلی رو آویزه گوشم کنم. نباید اجازه بدم یکسری افکار از فیلتر های من رد بشن و درمن رسوخ کنن. (باید وقت تلف کردن توی گوشی رو هم به حداکثر برسونم و ازهمین عید بیشتر وقتمو به مرور درس منطق و عربی بسپارم) ~ ولی درحال حاضر و این لحظه بزرگترین دغدغه‌م فرار از رفتن به خونه فامیل روانی و احمق _ و همزمان مختصر در یک خونه ی مادربزرگ پدری‌م _ ئه.  ولی هفت عزیز، این یکی رو هیچ‌ جوره نمی‌تونم بپیچونم. من از مهمونی‌های متنفرم. موهای بدنم از شدت انزجار فقط تصورِ اینکه عموزاده ها با لباس های عیدشون چیز خالص بیان و مسخره بازی کنن سیخ شدن. حالت تهوع دارم و خدای من! چطور میخوام خونه مادربزرگه رو تحمل کنم؟ پاخا میگه افسرده و گوشه گیرم. ترجیح میدم منزوی و درونگرا خطاب بشم. من به جمع های سمی حساسیت شدیدی دارم. قول نمیدم امروز بتونم جلوی دهنم رو بگیرم.