خب، بازم این منم. اینجا، روی تخت کهنه م دراز کشیدم و انقدر به سفیدی سقف زل میزنم که چشمهام خیس میشن، پتوس بالای طاقچه انقدر رشد کرده که حالا برگهاش گوشه ی صورتم رو لمس میکنن و حتی این گیاه ساکن بیشتر از من پیشرفت داره، به کاغذ افعال عربی نگاه میکنم و از خودم میپرسم یعنی هیچ وقت قرار نیست این رو یاد بگیرم؟ آه میکشم و به گمونم جلد پاره ی کتاب عربی‌م هم همین کار رو میکنه. پلک میزنم، چشمهام تار میبینه و الان یادم نیست عینکم رو کجا گذاشتم. حالم از این همه ( بقول نرگس جلبک بودن ) بیکاری و به درد نخور بودن و تلف شدن به هم میخوره. الان که فکر میکنم بیکاریو بدرد نخور نیستم، نه واقعا نیستم. ولی دارم تلف میشم، هدر میرم. درست شبیه شیر آبی که از یک گالن آب چکه میکنه. از دوازده سالگیم این رو فهمیدم که دارم چکه میکنم. با خودم فکر میکنم یعنی الان، وسط شونزدهمین سال زندگیم چقدر دیگه از ظرفیت من مونده؟ چقدر دیگه اون هم تموم میشه و من صبرم رو از دست میدم و پوچ میشم؟ شاید خودکشی کردم. سیم آخر و فلان. دارم هدر میرم و این رو احساس میکنم، با وجود چالشی که نرگس راهش انداخت تا هدر نریم و از تابستون استفاده کنیم. کوفتش بزنن، می‌دونی چرا؟ چون من با وجود اینکه راجب اون چالش پست نوشتم و یک لیست از کارهایی که باید انجام داد نوشتم بازهم داشتم هدر میرفتم و درواقع لیستی که نوشته بودم هم یک لیست کار برای ادمی بود که داره هدر میره، نه کسی که استفاده درست از وقتش میکنه.میفهمی چی میگم؟ من دارم به گا میرم. این لفظ دقیقا گویای وضعیت منه ، به گا رفتن. درد کشیدن، قطره قطره کم شدن و به قعر فاضلاب پر از کثافت کشیده شدن. من حالم از خودم به هم میخوره، دوستهام و ادمایی که میشناسم این روزها کلاسهای ریاضی و حسابان سطح بالا میرن، سازهای عجیب غریب یاد میگیرن و اتاقشون رو میکوبن و از اول با یک دکور جدید میسازن، کسب و کارشون حسابی گرفته، هر روز پیشرفت میکنن، دستیابی های جدید دارن و خوشبخت زندگی میکنن. اونوقت تموم تلاش من برای جلبک نبودن چیه؟ هه. کوله ی کهنه م رو بشورم یا افعالی که کلاس هشتم یاد گرفتیم رو حفظ کنم. واقعا غم انگیزه، شایدم رقت برانگیز باشه. تقصیر خودمه؟ نمیتونم بگم چقدر. من توسط مادر پدرم از همه چیز منع شدم و زندگی بیش از حد محدودی دارم که باعث میشه از خودم متنفر باشم. ویلی گفت باید انقلاب کنم و بهشون بگم کافیه. من هر روز رشد میکنم و دیگه نمیتونم توی این اتاقک یک متری اهنی اونها جا بشم و زنده بمونم، ولی من نتونستم بگم. من دارم خفه میشم ولی صدام درنمیاد. چون من بی عرضه م ؟ یا شاید اونا زیادی بزرگتر از اونین که حرفهام رو جدی بگیرن؟ در واقع هردو. هردو مشکل رو دارم با این تفاوت که صدها میلیون برابر بزرگتر از کلماتین که برای وصفشون نوشتم. من ازین متنفرم و حتی نمیدونم باید یقه کیو بگیرم. خودم؟ اونا؟ من ازین جنگیدن بی فایده خسته شدم. انقدر که دلم بخواد بمیرم، به دردناک ترین حالت ممکن، با بدن لختم از پشت بوم مدرسه بپرم پایین و قبل از اون ده تا قرص برنج توی دهنم جا بدم و با اسید بخورمشون. از اون بالا بپرم روی سقف پایین تر دبیرستان که روش پر از میلگرده، سقوط کنم و توی گلوم یک چاقو فرو کنم. طوری که هیچ راهی برای زنده موندن برام نمونه و به تخمم اگر قراره پشیمون بشم. من میخوام زندگی کنم، میخوام زندگی کنم میفهمی؟ خب راستش نه، نمیتونی این رو بفهمی. چون تو زندگی میکنی، انقدر که دیگه متوجه نیستی چه احساسی داره. شبیه نفس کشیدن. تو هیچ وقت معنی زندگی کردن رو نمیفهمی تا وقتی که ازت بگیرنش. برای همینه که درکم نمیکنی. سعی میکنی لبخند بزنی یا بگی وای آره منم همینطور، ولی تو یک حقیر متظاهری که وقتی میبینی من چقدر زخمی و پر از دردم از روی مهربونی احمقانه ت سعی میکنی وانمود کنی متوجهی،ولی تو حتی نمیدونی خونریزی چه احساسی داره. تو روی پر قو خوابیدی و من تموم مدت سعی کردم بجنگم. تو پیروز بدنیا اومده بودی و من ‌وسط میدون جنگ، خوشحالم که جای تو نیستم. خوشحالم که میجنگم. ولی ناراحتم که هیچکس این رو نمیفهمه،حتی دشمنم. حتی کسایی که مقابل منن، چون انقدر کوچیک تر از اونهام که حتی متوجه نیستن که کسی هست که مقابلشون ایستاده و درد میکشه. شبیه مورچه ای که مقابل فیل بایسته... من همینقدر گیج و نا به سامانم. همینقدر.