دختر شایسته و انتخاب شده ام
یادت باشه از این فوران احساس های ناب و پر انرژی با هر کسی صحبت نکنی که به قول حافظ
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
- متیو~蒸発
- جمعه ۱۲ مرداد ۰۳
دختر شایسته و انتخاب شده ام
یادت باشه از این فوران احساس های ناب و پر انرژی با هر کسی صحبت نکنی که به قول حافظ
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
هفت عزیز؛
نشستهم وسط اتاق، نمیدونم برای چندمین بار درطول این هفته.. یا ماه.. کتابم جلوم بازه، چراغ مطالعه بی جهت روشن مونده و باقی خونه پره از تاریکی. صدای پنکه میاد، و نفس های سنگین پاخا، سایه ی برگ های چنارِ بزرگ روی پنجره ی اتاقم افتاده و نعنا خوابیده. در همین حین که این نامه را مینوشتم، برای دو درس دیگر از کارنامه ام اعتراض نمره ثبت کردم و به این فکر میکنم که ای کاش صدای باد میآمد. یا صدای پایِ تو.
ساعت؟ نمیدونم. خیلی از شب نگذشته، از هوای دم کرده ی فضای بسته فرار میکنم. برای دوثانیه سری دنبال الیساما میچرخونم و بعد ادای نا امید شدن درمیارم. آلاستار های کثیفم رو برمیدارم، یه نگاه دنبال پاخا میندازم و وقتی متوجه غیابش میشم بیخود دنبالش نمیگردم. سرم رو میگردونم، پشت سرم، مایل به سمت راست،تو اونجایی و این بدیهی ترین چیز دنیاست. بعد ازینکه با گوشه چشمم میبینمت سرم رو به طرف دری که بابا پشتش غیب شده بود برمیگردونم. آدمهارو میبینم، بعد خم میشم و کفشهام رو نگاه میکنم، با خودم میگم " دیدمش. دیدمش، همین چیزی نبود که میخواستم؟ " و احساسش کمی عجیب، بیگانه و شل و ولئه. شبیه به شلوار لی خاکستری ای که سالها پوشیده باشم.
آه،هفت عزیز!
روی کوتاه ترین مبلِ مادربزرگ نشسته ام تا پاهایم آویزان نشوند، باد پنکه موهایم را میلرزاند و آن سو، در قابی که به دیوار آویزان است اوشین در آب سرد لباس میشوید. از گرما میسوزم. وقتی سوی اولین صفحات اینجا میروم، کلماتی که نوشته بودم منزجر کننده، بیگانه و شگفت بنظر میرسند. ده بار هرکدام را میخوانم و با اینحال هیچکدام توی مغزم جا نمیگیرند. تنها حروفی پوچ هستند و بی معنا که با چسبِ احساساتی ناچیز ، به زور به یکدیگر متصل شده اند. اینهارا من نوشته بودم؟ تحت تاثیر چه جادوی شومی؟ باور نمیکنم.
هَفت عزیز༘⋆
یادمه ولی میگفت آسمون هیچ وقت خوشحال یا ناراحت نیست. آسمون هیچ وقت گریه نمیکنه چون غمگینه. هیچ وقت ساکت و آبی نیست چون آرومه. ولی میگفت همه ی اینا شیله پیله های مغز آدم بزرگهای احساساتی و سر خوردهست، آدمایی که وقتی غمگینن انقدر ساده لوح میشن که آسمون به این بزرگی رو با احساسات کوچیک و ناچیز خودشون یکی میکنن و به نظرش این کار توهین بزرگی به آسمون و شعور بشریت بود.
ولی من اینطوری فکر نمیکنم، فکر نمیکنم که آسمون یک کلیت باشه که نشه با احساسات و عواطف و دیدگاه آدمها پیوندش زد. به نظر من به تعداد هر آدمی که روی زمین هست و به آسمون نگاه میکنه؛ یه آسمون وجود داره که مخصوص اون نفره. اینکه آسمونت انقدر کوچیک باشه که با غم ناچیز تو غمگین شه و بباره یا انقدر بزرگ و قوی، مثل اسمون ولی، که هرچی بشه خم به ابرو نیاره و محکم و استوار بالا سرت وایسته به دیدگاه خود آدم بستگی داره. یا دست کم، من اینطوری فکر میکنم.
این روزها وقتی به آسمونم نگاه میکنم خیلی بزرگ و بیخیاله. انقدر بزرگ و بیخیال که انگار نه انگار آسمونِ منه، و زندگیم هم تقریبا همچین شرایطی داره. بیخودی شوخی میکنم، میخندم، از بند های قدیمی خودم آزاد شدم و دیگه به اینکه چه آدمی شناخته میشم اهمیتی نمیدم و این عجیبه، چون انگار لحظه ای که همه چیز رو رها کنی دقیقا چیزهایی که منتظرشون بودی سراغت میان. تا اینجای کار، توی زندگی واقعیم تا حدودی شرایط جالبی برام پیش اومده. اما بین دوستای قدیمی؟ بین آدمهای وبلاگ ها؟ نمیدونم. به نظر سخیف و لوده میرسم. خودم رو بین رهایی عجیبی که نمیدونم از کجا پیدا کردم گم میکنم و از هر دری حرف میزنم. راجب داستانهای اساطیر ایران میخونم، راجب هیتلر، راجب شعرای روس. به هر شوخی ممکنی رو میارم، به این و اون لبخند میزنم و این لبخند ازون لبخندهای مهربون نیست؛ ازون هاست که آدمای سرخوش به هر احمق خنده داری کخ ببینن با ترحم میزنن و این عجیبه. نسخه ای از من درحال ظهور کردنه که تا الان پشت کوه " سنگین باش لامصب " ها پنهانش کرده بودم... و بنظرت این خوبه یا بد؟
جورابام صورتین، روی صورتی ترین رو تختیم نشستم و سایه ی ستاره ای صورتی روی گونم رژه میره. رو به روم چندتا از کتابها صورتین، استیک نوت رولی ناکارامدم صورتیه، طبقه بالای کمد دفتر رنگ امیزی و جاسیگاری قورباغه ایم صورتیه. سمت راست، روی میز قهوه ای روشنم یک جفت جوراب صورتی با طرح روح هست، یک ماگ صورتی با طرم ساکورا، یک چراغ مطالعه ی توتوروی صورتی، یک بوکمارک صورتی دست ساز و اونطرف تر توی جاقلمیم چندین و چند خودکار و ماژیک صورتی هست. زیر میز، یک سبد صورتی پر از کتابای درسیئه، سمت راستش یک سطل آشغال صورتی هست و توش پر از دستمال کتغذی و چندتا پوست شکلات صورتیه. اینجا، روی زانوم، زبون نعنا صورتیه، پاهاش صورتیه.
هفت.
هوا ازین موقع صبح رفته رفته به گرما میزنه. آدامس سیب میجوئم و درحالی که هیچ یک از اهداف فارسی۱ رو مطالعه نکردم عقربه ها پیش میرن و از اخرین باری که خواب بودم دور و دور تر میشن. حتی قهوه نخوردم، هیچ ایده ای ندارم که دارم چه غلطی میکنم، انگار یه کشش درونی به من میگه نخون، اینا به دردت نمیخوره. گلوم از تشنگی خشک شده، از پشت پنجره ی اتاق صدای جیغ ممتد یک جونور بچه سال میاد، چرخهای سطل آشغال رفتگرها تلپ تلپ صدا میده و ... من آماده نیستم.
شاید اگر الان دوماه پیش بود برای کارهام دلایل بهتری داشتم، اما امروز، اینجا، درحالی که توی ننوی سفید چرک شده ی راه راهم تاب میخورم و گوشیِ ماخا از بین انگشت هام لیز میخوره، هیچ دلیل قانع کننده ای برای هیچ چیز ندارم. حتی دلایل ناقانع کننده ای هم اینجا نیست، فقط من، لا به لای دیوارهای خاک گرفته ی زیرشیروونی نشستم و به صدای غذا خوردن نعنا گوش میدم و ارزو میکنم کاش دو ماه قبل بود.
کاش یک دلیل قانع کننده داشتم.
-میتسوری، قرارگاه انجمن، ننویکهنه.
اسمشونبرِ عزیز؛
میخواستم بکستر صدات کنم، اما فکر نکنم هیچ یک از انواع زمان های افعال بتونن تو و خاطرات تورو خطاب قرار بدن. میخواستم از اولِ اول، از شهریور نود و نه بنویسم و تا همین امروز همه چیز رو توی مغزم مرور کنم و ایندفعه بهشون سامان بدم تا بفهمم دقیقا چیشد. ولی گمون نکنم. کلماتم دیگه ته کشیدن، حتی کلمات شکسپیر هم برای نوشتن این قصه کافی نبود. چون دیگه حتی من، حی و حاضر توی تموم سطر ها، نمیدونم چطور بود و چطور شد.
هیچ ایده ای ندارم که روزها چطور میگذرن، هوا بارونیه. اون سر شهر سیل میاد، خیابون بغلی تگرگ میباره و من از صدای رعد و برق لذت میبرم. خادم سیاه نگاه میکنم و سریالی به اسم the rig رو از شبکه چهار دنبال میکنم که چندان طولانی نیست و برای زنده نگه داشتن اعصابم حین استرس های _نه چندان مفید_ امتحانا مناسبه. آهنگ belong together مدام توی گوشم میپیچه و چشمهای روشن و زنده ی مارک امبر حین فریاد کشیدن you and me, belong together من رو به داستان پردازی مجبور میکنن و این حقیقت داره که این روزها، هیچی اندازه ی نیشخند های مارک امبر بابت موفقیتش توی زندگیم حقیقت نداره.
درس نمیخونم و ساعت میگذره، هیچ چیز اندازه ی اینکه خودمو مجبور به باورِ اینکه همه چیز این درس خوندن لعنتیه بکنم احمقانه نیست. هات داگم رو به زور فوت میکنم تا خنک بشه و وقتی با لاک سبز رنگم توی خیابون راه میرم و گوشه ی چادر مخصوص بابایی برای توت تکونی رو میگیرم و سه تا کفشدوزک روی استینم راه میرن به این فکر میکنم که یعنی چقدر رقت انگیزم؟ و جواب این سوال به وسعت فکر هر رهگذری، متفاوته.
×××
وقتی اسمون هنوز به اندازه ی چشمهای تو روشنه سرم رو با آب سرد میشورم. از زینب میپرسم چندتا کتاب برای قرض دادن داری؟ از زهرا دوتا کتاب طلب میکنم و به نظر همه ی دنیا دست به دست دادن تا fire and blood رو با جلد سخت و جذابش بخرم. البته اگر موجودی حسابم یاری کنه. و به نظر این روزها هیچ چیز اندازه ی دنبال کردن ویدیوهای belong together و جمع کردن کتاب برای تابستون دوست داشتنی نیست. کتاب عربی با چشمهای خون آلود و روحِ دبیر عربیم با انگشت های الوده به من خیره شدن و تمام کاری که از من بر میاد نوشتن کلمات و پشت سر شوهرخاله م حرف زدنه. دلم برای ویلی تنگ شده، برای اینکه با کالیستا توی کامنتای وبلاگ سبز رنگش خوش و بش کنم. اما انگار تلگرام اون خویِ نویسنده ی وبلاگی هممون رو کشته.