- متیو~蒸発
- چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲
1, دارم به رندوم ترین حالت ممکن Boys like you ایتزی رو گوش میدم، این درحالیه که من تقریبا هیچ وقت ایتزی گوش نمیدم. درواقع خیلی کم پیش میاد کیپاپ غیر از توباتو گوش بدم و این یکم عجیب غریبه ( تاثیرات ریاضیه. )
2, هندسه فصل هشت اونقدر که فکر میکردم عجیب غریب نبود. نمونه سوالای شب امتحان هم - تا الان یکیشو خوندم و چیز وحشتناکی نبوده ولی بازم قول نمره بالای ۱۸ رو نمیدم، حتی شاید۱۷ ( بله من از وقتی وارد راهنمایی شدم با ریاضی مشکل داشتم ولی روی معلمش کراش ناموسیم. شاعر میفرماد پدر عشق بسوزه که شدم با نمره ۲۰ رفوزه:دی )
3, امروز نزدیک بود اقای آبی بمیره ولی ابشو عوض کردم و گریه کردم و ازش خواستم زنده بمونه. فعلا زندهست و کاش این التماس رو برای اون دوتای قبلی هم میکردم.
4, عسل رفته یه لاک خیلی خوشگل سبز پاستلی چرک ( این اسم درسته؟ ) خریده و منم میخوامTT با اینکه من تقریبا هیچ وقت لاک نمیزنم و ازش متنفرم بازم میخوامش چون خوشگل بود و من الان توی pms م و این چیزا حالیم نیست وگرنه درحالت عادی منو بزنید لاک نمیزنم مگر سنپاتریکTT
حقیقتا مقصودم از گذاشتن این مینی ولاگ بیخاصیت رو نمیدونم صرفا از در و دیوار گرفتمش:دی
سلام. ببینین کی اینجاست درحالی که تازه داره فصل هشت هندسه رو یاد میگیره و اصلا در طول سال نخونده بودشD:: ( اسونه ولی نه برای شب امتحان، اگر هندسه رو یاد نگیرم انسانی هم هاشور میخورم. )
دمش ، مکش ، دمش ، دمش ، مکش . انگشتم روی کلید رنگ و رو رفته ی اسلاید ساز دهنی قدیمی بابابزرگم بالا و پایین میره و ناشیانه چیزی شبیه به shape of my heart رو مینوازم ( یا دست کم چیزی شبیه نواختن ) توی ماشین قدیمیش نشستم که بوی نون روغنی میده، من اینجا ساز دهنی میزنم و توی ماشین بغلی پسربچه صورتی پوش با لپهای سفیدی نشسته که ای کاش اسمش ارمین باشه. دفعه بعدی که بهم نگاه کنه براش دست تکون میدم، اگه اصلا بهم نگاه کنه. ادمهای توی پیاده رو متحرکن، شبیه صحنه ای از فیلم ها، سکانسی روی پرده ی سینما، همه چیز درحال حرکت وزندگین و من اینجا نشستم بدون اینکه احساس کنم من هم توی این دنیا وجود دارم.
ساعت سه صبح از خواب بیدار میشم. درحالی که فقط یک ساعت و نیم خوابیدهم کتاب عربیرو جلوی صورتم باز میکنم و خسته ترین موجود روی زمینم. صبحانه ای نداریم، از همین الان میدونم نهار هم نداریم. وسط عربی خوندن هام به چپترای عقب افتاده ی جوجتسو هم سری میزنم ( چه مرضیه که وسط امتحانا کارای نکردت یادت میاد؟ ) و تا اخرین چپتر منتشر شده خودم رو میرسونم ، وسط دوئل سوکونا و گوجو ادامس طالبی میجوئم و افعال ماضی مستمر رو مرور میکنم. زندگی عجیبی به نظر میرسه وقتی صبح ها توی هوای آبی رنگ میشینم و درس میخونم. این ورژن از خودم رو نمیشناسم. شاید هم فراموشش کردم.
گوجو وقتی از مهر و موم درومد و فهمید نوریتوشی کامو و سوکونا ریختن روهم:
یک احساس وحشتناکی هست که توی وجودم ریشه میکنه و جوونه میزنه. تموم قلبم رو پر از خار و برگ های زمخت و تیره میکنه. اونم اینه که اصلا متنهای قابل قبول و مطابق میلی نمینویسم. هیچکدوم اون چیزی که انتظار دارم از آب درنمیان ، دلم برای نامه نوشتن توی وبلاگم تنگ شده ولی انگار زبونم قفل شده باشه؛ کلمه هام قفل شدن و نمیتونم درست بنویسم. برای نوشتن دلم کلی استعاره جدید میخواد و مقداری زیباییِ تو. دروغ نباشه بد عادت شدم، جز برای تو دستم به نوشتن نمیره یا اگرم میره چیز جالبی از آب درنمیاد ==))...
پینوشت) پرسید " اگه دو طرفهست چرا یه حرکتی نمیزنی؟ حیف نیست اینهمه احساست؟ " جواب دادم " چون خودمم نمیدونم چرا، چون هیچیو نمیدونم و من دیگه قرار نیست ریسک کنه حتی اگه ازش مطمئن باشه، چون ترسوئه و پر از خورده شیشه و کسی نیست که درشون بیاره ، بغلش کنه و بهش بگه نترسه ==)) "
حقیقت: درس خوندن برای امتحان های نهایی نهم برام لذت بخشه، یطورایی شبیه بستن چمدونه برای رفتن و سفر کردن به شهری که دلت میخواد، رشته ای که عاشقشی. درس خوندن برای نمونه فرهنگ شبیه خریدن بلیط قطاره، برای رسیدن به سرزمین رویاها ها، شاید رشته ی انسانی از نظر خیلیا چیز جالبی نباشه و نسبت به تجربی و ریاضی اونقدرها هم چرخ آور بنظر نرسه. ولی واقعیت اینه که برای من معرکه ترین رشته ی ممکنه. من حتی با فکر کردن به کلاس جامعه شناسی یا درس فلسفه و منطق از شدت ذوق مور مورم میشه. نه که این علاقه یهویی درمن ایجاد شده باشه، من از وقتی کلاس هفتم بودم راجب انسانی فکر میکردم. بعدها که بیشتر راجب خودم یاد گرفتم و خودمو شناختم هم بیشتر بهش علاقه پیدا کردم. هیچ وقت آینده م رو درحالی که چیزی جز انسانی خونده باشم تصور نکردم، اونم با وجود اینهمه قوه تخیلی که دارم. این پست هم برای این زد به سرم بنویسم که بکس گفت: واقعا چه هدفی داری برای انسانی ؟ برو هنرستان
و بعد به این فکرکردم که انسانی برای من شبیه عشق اوله و هنر فقط کراشمه xD TT هردوشون رو دوست دارم ولی انسانی برام یک دنیای دیگهست.
تازه، یه دلیل خیلی بزرگتر هم هست بنام دلیل شماره ی سه ولی انگیزه ی اصلی==))
گفتم آخرین اردیبهشتی که من رو میبینی، ولی کور خوندی. من که سال دیگه رو بهت قول میدم. تو چی؟ =)
یادته پارسال گفتی شما بدون من میخوای بری؟ این دفعه من میگم. دلت میاد؟ ;)
نمیری. مگه کشکه منو تنها بذاری؟
هیچی فقط خواستم یاد آوری کنم، سیصد و شصت و پنج روز پیش. یادته اصلا؟:)