۱۴ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

#58

خب..

اینجا خیلی، بی محتوا تر و ... یطورایی زیادی شخصی طوره برای اینکه هیجده نفر دنبالش کنن. بنظرم... اینجا قرار نیست کسی چیزخاصی بنویسه... پس؟ کاش میشد دنبال کننده هارو حذف کنم. چون ازینکه وقتشونو حتی برای دنبال کردن اینجا گذاشتن خجالت میکشم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۳۰ آذر ۰۲

    (?Qui peut m'aider)

    هفت عزیز؛

     

    هوا سرد تر و سردتر میشود، اما هنوز کلاهی سرم نمیکنم. عینکم را لابه لای ملحفه های روی تخت گم کرده ام. رو به روی بخاری ژاپنی کز کرده و دوباره برایت می‌نویسم. انگار تنها راه فرارم این است.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۸ آذر ۰۲

    ( Apportez - moi un cadeau )

    هفتِ عزیز؛

     

    بچه تر که بودم، عاشق عروسک و اسباب بازی بودم. هیچ هدیه ی دیگه ای، حتی پولهای نقد با ارزش تر هرگز من رو خوشحال نمیکردن. یکی از غم‌های بزرگم این بود که کادو چیزی جز اسباب بازی بگیرم. ترجیح میدادم اصلا کادویی درکار نباشه و بیخودی هوایی‌م نکنن تا اینکه چیزی جز عروسک هدیه بگیرم. بیشترین خرجِ مامان بابام برای من توی همین عروسک ها بود، انواع و اقسام‌شون. عروسکهایی که میتونستن حرف بزنن، میتونستن راه برن، لباسهای مختلفی داشتن یا خونه و وسایل کوچیک اشپزخونه. فیگور های عطری توت‌فرنگی کوچولو تا عروسک پولیشی شخصیت های ماداگاسکار. بخاطر حساسیت و آسمم گرون‌ترین هاشون رو میخریدیم تا پرز نداشته باشن‌. عروسک ها انقدر زیاد میشدن که توی پلاستیک های خیلی بزرگ مشکی تلنبار و بالای کمدها پنهون میشدن. اما می‌دونی از بین اینهمه عروسک کوچیک و بزرگ گرون قیمت و زرقی برقی من کدومشون رو بیشتر از کل زندگیم دوست داشتم و هیج وقت نذاشتم بره بالای کمد، توی پلاستیک سیاه و هنوز هم کنارم نگهش میدارم؟ خب, این یک ماجرای خیلی قدیمیه.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۴ آذر ۰۲

    #57

    سرویسم، یک پیر مرد شصت هفتاد ساله با پوست زمخت و قد دو متری, صورت ترسناک و دستهای زیادی دراز که بی تناسب و ترسناک بنظر میرسن، با ناخن هایی شبیه به سم... بامن بدرفتاری میکنه. فقط چون چند دقیقه دیر رسیدم پایین، و اون توقع داره چون خودش همیشه قبل از زنگ جلوی مدرسه ست کلاس رو ول کنم. و برای من صداشو کلفت میکنه و با لحن زننده ای صحبت میکنه که باعث میشه بترسم. یک مرد بزرگ، خیلی خیلی بزرگ. انقدر که من به زور تا زیر کتفشم. و جالب اینجاست که قبلا وقتی بقیه دیر میکردن چیزی بهشون نمیگفت. اما فقط برای دو دقیقه... آه خدایا. لعنت بهش. لعنت به مدرسم.سردردم.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۰۲

    #56

    تند و پر استرس، ضربان قلبم چنان همدست با عقربه ی ساعت به من تلنگر میزد که احساسی جز ضربات محکم و کوتاه ، در عمق وجودم ، نداشتم. لحظه چنان باشتاب می‌گذشت که ثانیه ها مثل پنبه های لطیفی پت میشدن و جوری از هم می‌گسیختن که باور اینکه منسجم و حقیقی بودن سخت میشد. اضطراب تموم وجودم رو از زمان و مکان می‌ربود و جوزف به کوچکی یک ماهی کنار من, درحالی که از طعم نوشیدنی‌ش شاکی بود, راه میرفت و پهنای خیابان به نرمی راه رفتن روی آب طی میشد. گفت مرسی با همون لحنی که احتمالا نِمو از تو بخاطر غذای مخصوص ماهی تشکر خواهد کرد. پرت و گُنگ تر از اونچه بشه تصور کرد به نونوایی چشم دوخته بودم. با لحن خاص تری گفت مرسی! انگار حروف از دهنش برای شنیده شدن تقلا میکردن. نگاهش کردم ، شبیه به یک پیر پاتیل بهم تلنگری خورد و گفتم خواهش‌میکنم اما کلماتم تند تر از ضربان قلب و عقربه ها بودن. گفت به چی فکر میکنی؟ و کاش میتونستن اعتراف کنم به اینکه چطور انقدر شبیه نمویی؟ اما افکارم رو به روی خودم نیاوردم. کوچک، قوی و معقول. فقط گفتم به اینکه در نگاه اول دوست داشتنی بنظر میرسی. 

    _ : و درنگاه دوم؟

    مجذوب کننده. 



    ضمیمه: باورنمیکنم انقدر شکننده، با صورت برانگیخته و اعصاب خورد با کسی بیرون رفته باشم و همچنان اون یک نفر بتونه من رو من ببینه. بیاید همه باهم کمپین مرگ بر سرویس هایی که سرشون توی کون اهم کار بقیه ست راه بندازیم ^^ چون اگه اون پیرمرد خرفت نبود الان اعصاب بهتری داشتم. حالمم خوب بود.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آذر ۰۲

    ( !Oh. mi querido siete )

    هفت عزیز

     

    سر صبح است. دست ‌و پاهایم یخ زده اند و با وجود ریسک‌های امروز، از استرس و شاید هیجانی کاذب، مثل موش آبکشیده ای ( اگر بدتر به نظر نرسم. ) میمانم که در سرمای زمستان زیر تلی از برف برای راه خانه دست و پا می‌زند. بیا دست به دعا و انرژی های مثبت ببریم که اگر خدا امروز را به خیر نکند دیگر یکدیگر را نخواهیم دید. کشته خواهم شد...و توهم به دنبال من. 

     

    ضمیمه: بزرگترین ریسک واقعاً واقعیِ من.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آذر ۰۲

    #55

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲

    #54

    نمیدونم. فقط دفتر ریاضی‌م رو جلوم باز میکنم و باخودم میگم نه, الان وقت ریاضی نوشتن نیست. نمیدونم که کِی هست ولی میدونم الان نیست.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱۳ آذر ۰۲

    #53

    امروز امتحان‌های ناحیه تموم شدن، چهارشنبه امتحان های استان شروع میشن، از آخر اذر امتحان‌های نهایی ترم یک، کتابهای جدیدم به دستم رسیدن و بوی کاغذ و فونت مرتبشون سرمستم میکنه. اما امتحان اقتصاد اجازه ی اینکه ساعت های متوالی غرقشون بشم رو بهم نمیده‌. خوابم میاد، شونه و کتف‌هام حسابی آزردن و هدفونم دچار مشکل فنی ای شده که آهنگ هارو شبیه به صدایی از اعماق آب پخش میکنه. چیز جدیدی‌ئه اما دلیل نمیشه بخوام بندازمش دور‌، حالا صدای سوفیان استیونز از زیر لایه ی نازنکی از آب شنیده میشه و نوت های پیانو زیر اقیانوس پژواک میشن. همچین چیزی حتی زیر دریا امکان نداره. 

    حالم خوب نیست، خستم، از امتحان‌ها عصبانیم. 

    از عملکرد مدرسه‌م بعنوانِ.. یک مدرسه ی نمونه راضی نیستم؟ اینطور فکر میکنم و دلم برای مدرسه ی قبلیم تنگ شده. اونجا بودن خیلی " خاص " تر بود، احساس بهتری داشت و آرامش بیشتری. دست کم بهت احترام می‌ذاشتن و اهمیت میدادن. البته که شهریه ی گرونش هم بی دلیل نبود. ولی توقع من از سطح شعور مسئولین یک مدرسه ی نمونه خیلی بیشتر ازیناها بود. و هیچکس رو برای صحبت و مشاوره راجب همچین موضوعی ندارم و سردرگمم. نمیدونم چیکار کنم و احساس آشغالی بودن میکنم. 

    حالم خوب نیست، خستم، از خودم عصبانیم.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۱ آذر ۰۲

    #52

    تنها پناهم کتاب بود. هیچ چیز دیگری در اطرافم نبود تا مورد احترامم باشد یا بتواند مرا به خود جذب کند. دچار افسردگی شدید شده بودم، اشتیاق بیمارگونه‌ای برای تضاد و ناسازگاری با خویش پیدا کرده بودم

    یاد‌داشت‌های زیرزمینی- داستایوسکی

     

    ‌پی‌نوشت) حالم داره از ادبیات به‌هم میخوره. هیچی نخوندم. تمرکزی ندارم و چیزی نمونده که دست به خودکشی بزنم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها