خودم میدونم که چقدر مزخرفم. دیگه حرف نمیزنم.
- متیو~蒸発
- شنبه ۱۷ آذر ۰۳
هفت عزیز؛
قبول داری که روزها سختن؟ حتی اگر برای خودت کتابهای جدید بخری و هر عصر قهوه دم کنی، حتی اگر چیزمیز های دوست داشتنی سفارش بدی و به بهترین دوستهات هدیه بدی. حتی بعد از خریدن عینک جدیدی که دوستش داری و پیدا کردن یک شغل کوچیک.
هفت عزیز؛
افتضاح ترین روزهای زندگی آدم همونهایی ن که دست کمشون میگیره. به هرحال که من هیچ وقت عاشق سه شنبه ها نبودم.
الان که دارم این رو برات مینویسم افتضاح ترین وضعیت اتاقم رو به رومه، شاید روزای بدتری هم بوده، اما روزهای بهتر بیشتری.. نه. کلی کار ریخته روی سرم و شرایط هیچ کدومش از سختی یک سنگ قابل تغییر تر نیست. حتی کار با کیبورد این گوشی رو یادم رفته. میبینی؟ زیادی متلاشی ام. خیلی بیشتر ازون چیزی که پاشم و اتاق رو به روش همیشگی تمیز کنم؛ اول وسایلی که مال اتاق نیست رو ببر بیرون، بعد اشغالا رو جمع کن، بعد کف اتاق رو، بعد روی تخت، اخرشم روی میز لعنتی نفرین شده م که اگر بیشتر ازین برای نوشتن روش فکرکنم خودم رو میکشم. قطعا.
داشتم میگفتم، اتاق خیلی کثیفه و یک نفر باید اشغال غذاهای نعنا شامل انواع مغز پودر شده و تخم کتون که به کف جورابام میچسبه ن رو جارو کنه. میز عسلی باید بره بیرون، بخاری برت عقب تر، سطل اشغال خالی شه، کیف های اضافه برن یه گوشه ی یک کمدی چیزی، لعنتی. کی جعبه ی لگوهای کهنه ی دوقرن پیشم رو از کمدای اون سر خونه اورده تو این اتاق؟ دستماا کاغذیا برای چیه؟ پوست شکلات ترش، بطری های اب متعدد، کاغذ های چرک نویس با دستخط کج و معوج، جوراب های لنگه به لنگه و احتمالا کثیف، هیچ چیز توی این اتاق سر جاش نیست هفت. حتی خودِ من و افکار لعنتیم و احساساتی که میترسم نفرت جای همشون رو بگیره. نقرت و ترس. میدونی؟ گوشه ی میزنم یک قطار از تموم احساس هایی که شبیه به حباب های رقصون یا شاید هزارپاهای لغزنده وسط فضای خالی کلاس ، بین معلم و خیل بچه ها ، میدیدم نوشتم. بعضیاشون حروف پف پفی داشتن، بعضیاشون سارافن های چرک و چسب جین تنشون بود. اکثرا بو میدادن و هم آهنگ بودن. ذلت، خفت، منت، نفرت؛ کلمه ها انقدر زیاد شدن که گوشه ی میز شبیه ریل قطار به نظر میان.یک روز یک نفر جام نشست و گفت " احساسات خودتو نوشتی بدبخت؟ "
احساساتی که درونتون میبینم رو نوشتم. انزجار، جفا، کینه، خطا، اضطراب، خوار، خسته، بدبخت.
نمیدونم، خیلی وقته حرفی برای نوشتن ندارم. ولی واقعا خوشحال بودم پس اینو میذارم اینجا بمونه. اولین باریه که همچین کادویی میگیرم و میخوام بخورمش تا جزوی از بدنم بشه. میو میو میعاو.
الان که دارم این رو برات مینویسم هوا جلوی بخاری ژاپنیِ خاموشم رفته رفته سرد میشه. روی زانوهام خرده بیسکوییت ریخته، کتاب عربیها با چشمای خون الود بهم خیره شدن ( و همچنان ایگنور میشن ) و یکم اونطرف تر، کیف کانکن خاکستری رنگم روی زمین ولو شده. گوشه های مارکش رو عروس هلندیم خورده، آویزِ گربه ی توت فرنگیم ازش کنده شده و نهنگِ چاقی که بهش اویزون میکردم رو هم از ترس گم شدن قایم کردم. ربان کوچیکی که روی دسته ش گره میزدم هم یه جایی توی خونه افتاده که نمیدونم. درکل بدون هیچ اویز و لخت لختئه. بنظرم کیف آدم نشون دهنده ی احساساتشه. این روزا همینقدر خاکستری و بی رنگ و روئم. ولی این خاکستریِ لخت و خالی درون قشنگی داره.
کیف کوچیکیه، اما با بیشترین قیمتی که میتونستم خریدمش. کلا دوتا زیپ داره و یکیش انقدر بچه ست که دستم توش جا نمیشه. اون تیکه جادویی ترین بخشِ کیفمه. توش یک برق لب وانیلی که حیفم میاد جز روزایی که خیلی خوشحالم ازش استفاده کنم هست که رنگ نداره، دوتا پنس ساده ی پاستیلی هست، یک کش موی سرخابی توت فرنگیسی و پنج تا دستمال کاغذی برای جلوگیری از عطسه های اتشفشانی که با عجله تاشون زدم و کج و کولهن. دوتا گیره ی مو با طرح نوشابه اسپرایت و شیر هلو هم هست، بعلاوه اصلی ترین بخش، یک دفترچه ی مربعی نسبتا کوچیک، با یک جلد مقوایی و طرح خرگوش و خرسی که چیپس میخورن و به البوم عکسها نگاه میکنن ( خیلی خوشگله و از جمعه بازار خریدمش !! ) برگه های این دفترچه حاشیه ی قلبیِ صورتی و زرد دارن که عاشقشونم. هرچقدر صورتی اخرین انتخابم برای کفش، لباس و کیفئه؛ روی کاغذ دوست داشتنی بنظر میاد.
توی این دفترچه با یک خودکار بیک جادویی که باعث میشه دلم بخواد جمله های کوتاه بنویسم یادداشت های لحظه ای میذارم و تا حد ممکن ریز مینویسم، اگرچه دفترچه ی بیچاره هیچ خواهانی نداره ولی با تموم وجودم دوست دارم یک نفر یک روز اتفاقی دستشو ببره توی زیپ کوچیکه و بدزدتش و ببینه عجب دفترچه ی مخفی و خوشگلی لای پنسای رنگی ؛ توی قلب اون کیف خاکستری و زمخت دارم :] !! 𖦹.• (+ اینم بگم که یک پوست شکلات با ارزش از شبی که خیلی معجزه وار خوشحال بودم از کسی که نزدیک فلکه ی مقابل چهارده معصوم بهم شکلات تعارف کرد اونجا نگه میدارم تا احساسات خوب رویادم نره !! طعمشم البالویی بود با بوی استامینوفن خردسالان)
داشتم میگفتم؛ بعد ازون جیب کوچولو یک زیپ اصلی میمونه که تا خرخره پرش میکنم. ته تهش یک جیب مخصوص لپتاپ هست که توش چیزایی میذارم که کسی پیدا نکنه، بعدش یک پوشه ی طلقی پاپکوی بی رنگ که عاشقشم !! و بهش برچسبای پاستیل خرسی زدم که خیلی خوشگلن (با اینکه پاستیل دوست ندارم) و بعد ازون به نوبت کتابام رو میچینم. فرقی نداره کدوم کتاب، کدوم دفتر، یا کدوم جزوه... همه جای کاغذها پره از من. دستخط و کلمه و نقاشی های ریز و درشت. خرسای دماغ ادامسی و خرگوشای تبر به دست. کلمه های انگلیسی رندوم یا حرفایی که از معلما میگیرم. مثلا دبیر فنون گفت " زبان فارسی و زبان عرب مثل شیر و شکر درهم محلول شدند و امکان جدایی آن دو نیست " ؛ و من نوشتمش. شعرایی که میخوند رو هم همینطور. " و تنهایی من؛ شبیخون حجم ترا پیشبینی نمیکرد " ! ...
خلاصه، بعد از دفترها و کتابای پر از نقاشی و هایلایت های پاستیلی آبی و صورتی، نوبت میرسه به دفترِ " تخلیه ی ذهنی" که فعلا اسم بهتری براش درنظر ندارم. شاید تیتی (trash thinks) هم بدک نباشه:دی ، ولی خب. یک دفترچه ی a6 خاکستری از یک برند نامعلومه که بابام از جلساتش اورده. تقریبا هزارتا ازینا داریم ولی این یکی رو بیشتر از بقیه دوست داشتم، (اگرچه دست دومه و بابام قبل از من از خجالت صفحه اولش دراومده) توی این دفترچه که روش از همون برچسبای خرس پاستیلی زدم مینویسم، میکشم، فحش میدم، نت برداری میکنم و حرفای یهویی ولی مسخره یا بامزه ی معلم هارو رو نویسی میکنم. حتی بعضیاشون خیلی وصف حالن! مثلا دبیر جغرافیا _ با اشتباه دستوری _ گفت " من روزایی که ایشون هستن من نیستم. اصلا نمیدونم کجا هست " و من یاد تو افتادم * ایموجی خنده * چون اون روزا هرموقع من بودم و میخواستم ادرس پاکت نامه رو بهت بدم تو نبودی و مایع عذاب بود. چیزای دیگه ای هم توی دفترچه م دارم. مثلا " لیست ملزومات شروع مهر: یک کتاب قطور برای حواس پرتی، پوشه، استیکی نت، کلید، دفتر تخلیه ی روانی، تبر تیز و برندا برای قتل عام همکلاسی های دست از پا خطا کرده و ..." ، یا مثلا ابیات رندوم شعر. مثل این یکی که میگه " در مذهب ما باده حلال است ولیکن؛ بی روی تو ای سروِ گل اندام حرام است " (شعر هارو با خط نستعلیق من دراوردی مینویسم) و نقاشی هایی از قیافه ی وایکینگ ها، دلقک ها، ستاره هایی که پاشون چسب زخم خورده یا کلماتی که با حروف حبابی نوشته شدن. مثلا " گُلی " یا "هنرمند" یا " یاغی" و "جسارت" ! بعضی جاها هم فقط نشخوار ذهنیه مثل وقتی که صد و سی و یک بار نوشتم "please" یا لیریک اهنگی که منتظرم پاییز باهاش بگذره با این عنوان که "under a million desert stars , laying down next to my car, are you staring at the same moon? Oh I hate that I still love you" و بلا بلا بلا. نکته جالب اینه که توی این دفترک حدود پنجتا نامه با دستخطای کج و معوج و زیر فشار روانی وسط کلاس های درس برای تو نوشتم. یکیشون اینطوری شروع میشد " رِ یِ عزیز؛ هوا خنکه. نه بخاطر پاییز، بلکه بخاطر کولر گازی بالای سرم. " و راستی :) توی یکی از صفحه های این دفترچه قیافه ت رو کشیدم. یا بهتره بگم توی دوتا، یه جور سبک طراحی کرکتر با چشمای گردالی و گوشای گردالی تره که خودم ابداعش کردم. نقاشی تو، اون دوست درازت که ابروهاش مستطیلیه و چشماش باعث میشن به خودم فحش بدم، عمو محرابی که بهم یک دستبند بامزه داد و ریشای نصفه نیمه داره، پاکیزه سرشت که با اختلاف شیخ مورد علاقه م توی کل تاریخ اسلامه با اون رد پیشونی و قیافه ی همیشه جبارش، اون اقای البرزِ کوچک تر که صداش از همه ی پسربچه های دنیا جوون تره، اقای البرزِ بزرگ که لبخندش اعتماد به نفس داره، و در اخر اقای هنرمندی که ریشاش از تموم زندگیم نارنجی تره رو کشیدم. این صفحه ای که گفتم رو یادم نمیاد کِی، ولی وقتی موهات رو تازه کوتاه کرده بودی و کله ت در نگاه اول (و حتی دوم) شبیه فندق بنظر میرسید کشیدم. پشت اون برگه با حروف حبابی نوشتم " زشت !! خر !! " که خطاب به همکلاسی هام بود. و نقاشی یک میز چای کشیدم که بهش یک پلاستیک کج و کوله اویزون بود؛ پر از لیوانای کاغذی استفاده شده. فکرکنم بدونی کدوم.
هفتِ عزیز ؛ 𖦹`~.
خیلی وقت پیش قول دادم برات بنویسم. ولی راستش، چیزی برای نوشتن نبود جز نگرانی های بی مورد، نگرانی هایِ بی ارزش. نگرانی های تهی. باید میومدم و برات ازینکه از مدرسه میترسم میگفتم. ولی الان، که یک هفته گذشته، فقط ازش متنفرم. همین.
حرف هایی که میخواستم بهت بزنم زیاده. میخواستم راجب ذوق برای خرید مدرسه بگم، ولی دیگه ندارمش. آویز های کیفم رو گم کردم. آلستارم کج و کوله شد. الان زندگی دوباره به روتینِ " پاییز و مدرسه " برمیگردم و بد نیست. درحالی که my Vine (آهنگ پست ثابت) رو گوش میدم و مینویسم؛ همه چیز ده برابر غم انگیز تر از همیشه ش به نظر میرسه. اما اشکالی نداره. چون هنوز مغزم رو توی این کله ی لعنتی دارم. مداد رنگیهام رو توی کشو. نعنا روی تخت درحال جوییدن اتود ها و صدای ترق ترقشون. اشکالی نداره. هرچیزی که باعث نشه درختها خشک بشن؛ من رو هم از پا در نمیآره. امیدوارم.
هفتِ عزیز؛ تاریخ هارو توی همدیگه قاطی میکنم. ولی خوب میدونم پریروز، چهارشنبه شب، بود که خودمونم باورمون نمیشد ولی با کوثر تا سینما رفتیم و یک فیلم جنگی و اندکی عاشقانه دیدیم. فیلم خوبی بود اما فیلم مهم نبود. من و کوثر کنار هم نشسته بودیم، ساندویچ سرد میلمبوندیم و به ورودی تاریک سینما و گاهی چپ و راست نگاه میکردیم. براش " آدمای خونه " که حدود صد و چهل نفرشون اونجا حضور داشتن رو نشون میدادم و هر دفعه میپرسید " اینه؟ " و خب؛ نه. رِ اونجا نبود. نه خودش نه دوست استوانه ایش. ولی به جاش معلم فوتبال با شکم گرد و پیراهن زردش اون کنار نشسته بود؛ کنارش اون پسره که شبیه "یاور" توی پهلوانان ئه. از پله های سمت چپمون " یارو روبیکیه " با قد کوتاه و عینک گردش و دوستای مو فرفریش. آقای مسئول نخود کیشمش ها که داشت فیلم میگرفت و من صورتمو میپوشوندم، و صد نفر از ادمای دیگه ای که همونقدر جالب بودن. درحال سوت و کف زدن توی سینما؛ فریاد های پر شور و خنده های بامزه شون. انقدری که به خودم گفتم " ای کاش ازینا بودم. "
رِیِ عزیز ؛
نوشتن این روزها سخته. بیشتر ازینکه حرفی برای گفتن داشته باشم نگاه برای خیره شدن دارم. اعصابم از دست خودم که انقدر مصمم میخوام چیزهایی رو نشونت بدم که حتی نمیدونی وجود دارن خورده. ناراحتم. لبه ی پاچه ی شلوار جینم سوراخ شده، کف آلستار هام پوست پوست شده و یه لکه ی نارنجیِ پاک شدنی جلوشون افتاده. دسته ی عینکم شکسته، شلوار لباس فرمم برام بلنده، قلبم درد میکنه، معدم به هم ریخته و پر از غر غر و ناراحتی ام. نامه هام پر از غلط املایی های احمقانه ست. غلط هایی که حوصله ندارم پیدا و درستشون کنم. تمام چیزی که این روزها میخوام اینه که پای وامونده م به مکان کوچولوی بزرگ برسه، ببینمت و اون تیکه کاغذ کوفتی رو بهت بدم. البته؛ قبل ازینکه پاک خل بشم و پاره ش کنم.
هفت عزیز ؛
دلم برای نوشتن برات یکهویی لک زد !! (درست ساعت سه صبح) و این خیلی قشنگ بود. خیلی وقته برات ننوشتم. دلم برات تنگ شده. میخواستم یک سخنرانی طولانی راجب شروع مدرسه و بچه ها و نگرانی هام بگم و با هم قهوه بخوریم و لیست خرید و مرور درس بنویسیم. اما میترسم ماخا از خواب بیدار بشه و ببینه گوشی به دستم؛ به کل از زندگی ساقطم کنه. (تازه، باید بخوابم و قهوه ت بیدارم نگه میداره، اونطوری مجبورم تا صبح غلت بزنم _ جدی املای غلت یادم رفته_ و این طاقت فرساست) پس به جاش بهت قول میدم فردا برات بنویسم. خصوصا راجب انیمه ای که اخیرا دیدم، قبلشم اتاق رو حسابی تمیز میکنم. فراموشم نکن.
پینوشت) میبینی پاییز چقدر سریع و بی رحمه؟ دارم تموم تلاشمو میکنم باور کنم هنوز توی تابستونیم. ولی 5م سپتمبرئه، هوا سرده و تاریکی شبها خیلی زودتر از اوایل آگوست، شبیه بزاغ دهن پاییزی که برای رسیدن صبر نداره و از ذوق با دهن باز نفس نفس میزنه کش میاره و خورشید رو خاموش میکنه. راستش پاییز رو دوست دارم. ولی سرعتش ترسناکه.
رِیِ عزیز !!،*☆'
داستان نوشتن گاهی خیلی سخت میشه، خصوصا اگه داستانِ زندگی خودت باشه، دربرابر یکی از عجیب ترین انتخاب های دنیا برای مخاطب یک داستان بودن. یعنی تو، همون یارو قدکوتاه کوچولوئه که خیلی دوستش داری. (میدونم شاید قدکوتاه حرف بدی تلقی بشه، اما باور کن در اینده قد میکشی و میبینی قد کوتاه بودن بهتره) شاید کوچولو یکم کلمه عجیبی باشه، نمیدونم چند سالته ولی احتمالا از من دو سه سالی کوچیکتر باشی، (اگرچه عمیقا هنوز ۱۵ ساله ام) اما این کوچولو خطاب کردنِ بقیه یه جورایی love language منه. وقتی بهت میگم کوچولو یعنی دوستت دارم و میخوام بغلت کنم و انقدر فشارت بدم که بمیری. اگرچه بنظر چیز جالبی نباشه.
امروز خوشحال بودم و بهت فکر کردم، برای همینم الان که حوصله م سر رفته و کتابم رو دخترداییِ ده سالهم ازم گرفته تا یه نگاهی بهش بندازه، درحالی که سمت راستم خاله بزرگم روی زمین چرت میزنه و من اینجا روی تخت خاله کوچیکمم، و کیفِ جدیدم که اسمش رو گذاشتم کانر راندولف به پهلوم چسبیده، این پنل کوفتی رو باز کردم تا برات بنویسم. اخرین باری که برات نامه نوشتم ساعت هشت صبحِ یک روز خنک و نورانی بود که لیپ گلاسه ی وانیلی، گردنبند گیلاس بانویی و برای دوستم فون چارم خریده بودم. همه ی خوشحالی ها و احساساتم رو برات نوشتم و بعد بومب، این بیان بلاگ لعنتی پاکشون کرد و حسابی خورد توی ذوقم. اون نامه رو با یک اهنگ از خواننده ای که دوستش ندارم نوشته بودم " Salvatore " و بطور اتفاقی این یکی نامه هم با یک اهنگ از همون خواننده ست به اسم " every man gets his wish " ولی چون نمیدونم چه ایده ای راجب اهنگا داری اینجا اپلودشون نمیکنم.