۱۱۰ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

!!!! Queridos siete

آه،هفت عزیز!

روی کوتاه ترین مبلِ مادربزرگ نشسته ام تا پاهایم آویزان نشوند، باد پنکه موهایم را می‌لرزاند و آن سو، در قابی که به دیوار آویزان است اوشین در آب سرد لباس می‌شوید. از گرما می‌سوزم. وقتی سوی اولین صفحات اینجا میروم، کلماتی که نوشته بودم منزجر کننده، بیگانه و شگفت بنظر میرسند. ده بار هرکدام را میخوانم و با اینحال هیچکدام توی مغزم جا نمی‌گیرند. تنها حروفی پوچ هستند و بی معنا که با چسبِ احساساتی ناچیز ، به زور به یکدیگر متصل شده اند. اینهارا من نوشته بودم؟ تحت تاثیر چه جادوی شومی؟ باور نمی‌کنم.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳۰ تیر ۰۳

    Can not save

    هَفت عزیز༘⋆

    یادمه ولی می‌گفت آسمون هیچ وقت خوشحال یا ناراحت نیست. آسمون هیچ وقت گریه نمی‌کنه چون غمگینه. هیچ وقت ساکت و آبی نیست چون آرومه. ولی میگفت همه ی اینا شیله پیله های مغز آدم بزرگ‌های احساساتی و سر خورده‌ست، آدمایی که وقتی غمگینن انقدر ساده لوح میشن که آسمون به این بزرگی رو با احساسات کوچیک و ناچیز خودشون یکی می‌کنن و به نظرش این کار توهین بزرگی به آسمون و شعور بشریت بود.

    ولی من اینطوری فکر نمی‌کنم، فکر نمیکنم که آسمون یک کلیت باشه که نشه با احساسات و عواطف و دیدگاه آدم‌ها پیوندش زد. به نظر من به تعداد هر آدمی که روی زمین هست و به آسمون نگاه میکنه؛ یه آسمون وجود داره که مخصوص اون نفره. اینکه آسمونت انقدر کوچیک باشه که با غم ناچیز تو غمگین شه و بباره یا انقدر بزرگ و قوی، مثل اسمون ولی، که هرچی بشه خم به ابرو نیاره و محکم و استوار بالا سرت وایسته به دیدگاه خود آدم بستگی داره. یا دست کم، من اینطوری فکر میکنم.

    این روزها وقتی به آسمونم نگاه میکنم خیلی بزرگ و بیخیاله. انقدر بزرگ و بیخیال که انگار نه انگار آسمونِ منه، و زندگیم هم تقریبا همچین شرایطی داره. بیخودی شوخی میکنم، می‌خندم، از بند های قدیمی خودم آزاد شدم و دیگه به اینکه چه آدمی شناخته میشم اهمیتی نمیدم و این عجیبه، چون انگار لحظه ای که همه چیز رو رها کنی دقیقا چیزهایی که منتظرشون بودی سراغت میان. تا اینجای کار، توی زندگی واقعیم تا حدودی شرایط جالبی برام پیش اومده. اما بین دوستای قدیمی؟ بین آدم‌های وبلاگ ها؟ نمی‌دونم. به نظر سخیف و لوده میرسم. خودم رو بین رهایی عجیبی که نمیدونم از کجا پیدا کردم گم میکنم و از هر دری حرف میزنم. راجب داستان‌های اساطیر ایران میخونم، راجب هیتلر، راجب شعرای روس. به هر شوخی ممکنی رو میارم، به این و اون لبخند میزنم و این لبخند ازون لبخندهای مهربون نیست؛ ازون‌ هاست که آدمای سرخوش به هر احمق خنده داری کخ ببینن با ترحم میزنن و این عجیبه. نسخه ای از من درحال ظهور کردنه که تا الان پشت کوه " سنگین باش لامصب " ها پنهانش کرده بودم... و بنظرت این خوبه یا بد؟

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۶ تیر ۰۳

    #64

    جورابام صورتی‌ن، روی صورتی ترین رو تختی‌م نشستم و سایه ی ستاره ای صورتی روی گونم رژه میره. رو به روم چندتا از کتاب‌ها صورتی‌ن، استیک نوت رولی ناکارامدم صورتیه، طبقه بالای کمد دفتر رنگ امیزی و جاسیگاری قورباغه‌ ای‌م صورتیه. سمت راست، روی میز قهوه ای روشنم یک جفت جوراب صورتی با طرح روح هست، یک ماگ صورتی با طرم ساکورا، یک چراغ مطالعه ی توتوروی صورتی، یک بوکمارک صورتی دست ساز و اونطرف تر توی جاقلمی‌م چندین و چند خودکار و ماژیک صورتی هست. زیر میز، یک سبد صورتی پر از کتابای درسی‌ئه، سمت راستش یک سطل آشغال صورتی هست و توش پر از دستمال کتغذی و چندتا پوست شکلات صورتیه. اینجا، روی زانوم، زبون نعنا صورتیه، پاهاش صورتیه‌.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۶ تیر ۰۳

    #63

    هفت‌.

    هوا ازین موقع صبح رفته رفته به گرما می‌زنه. آدامس سیب می‌جوئم  و درحالی که هیچ یک از اهداف فارسی۱ رو مطالعه نکردم عقربه ها پیش میرن و از اخرین باری که خواب بودم دور و دور تر میشن. حتی قهوه نخوردم، هیچ ایده ای ندارم که دارم چه غلطی می‌کنم، انگار یه کشش درونی به من میگه نخون، اینا به دردت نمیخوره. گلوم از تشنگی خشک شده، از پشت پنجره ی اتاق صدای جیغ ممتد یک جونور بچه سال میاد، چرخ‌های سطل آشغال رفتگرها تلپ تلپ صدا میده و ... من آماده نیستم.

    شاید اگر الان دوماه پیش بود برای کارهام دلایل بهتری داشتم، اما امروز، اینجا، درحالی که توی ننوی سفید چرک شده ی راه راهم تاب می‌خورم و گوشیِ ماخا از بین انگشت هام لیز میخوره، هیچ دلیل قانع کننده ای برای هیچ چیز ندارم. حتی دلایل ناقانع کننده‌ ای هم اینجا نیست، فقط من، لا به لای دیوارهای خاک گرفته ی زیرشیروونی نشستم و به صدای غذا خوردن نعنا گوش میدم و ارزو میکنم کاش دو ماه قبل بود. 

    کاش یک دلیل قانع کننده داشتم.

     

    -میتسوری، قرارگاه انجمن، ننوی‌کهنه.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۹ خرداد ۰۳

    這是真實的

    اسمشونبرِ عزیز؛

    می‌خواستم بکستر صدات کنم، اما فکر نکنم هیچ یک از انواع زمان های افعال بتونن تو و خاطرات تورو خطاب قرار بدن. می‌خواستم از اولِ اول، از شهریور نود و نه بنویسم و تا همین امروز همه چیز رو توی مغزم مرور کنم و ایندفعه بهشون سامان بدم تا بفهمم دقیقا چیشد. ولی گمون نکنم. کلماتم دیگه ته کشیدن، حتی کلمات شکسپیر هم برای نوشتن این قصه کافی نبود. چون دیگه حتی من، حی و حاضر توی تموم سطر ها، نمیدونم چطور بود و چطور شد.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۹ خرداد ۰۳

    #62

    هیچ ایده ای ندارم که روزها چطور می‌گذرن، هوا بارونیه. اون سر شهر سیل میاد، خیابون بغلی تگرگ میباره و من از صدای رعد و برق لذت میبرم. خادم سیاه نگاه میکنم و سریالی به اسم the rig رو از شبکه چهار دنبال میکنم که چندان طولانی نیست و برای زنده نگه داشتن اعصابم حین استرس های _نه چندان مفید_ امتحانا مناسبه. آهنگ belong together مدام توی گوشم می‌پیچه و چشمهای روشن و زنده ی مارک امبر حین فریاد کشیدن you and me, belong together من رو به داستان پردازی مجبور میکنن و این حقیقت داره که این روزها، هیچی اندازه ی نیشخند های مارک امبر بابت موفقیتش توی زندگیم حقیقت نداره.

    درس نمی‌خونم و ساعت می‌گذره، هیچ چیز اندازه ی اینکه خودمو مجبور به باورِ اینکه همه چیز این درس خوندن لعنتیه بکنم احمقانه نیست. هات داگم رو به زور فوت میکنم تا خنک بشه و وقتی با لاک سبز رنگم توی خیابون راه میرم و گوشه ی چادر مخصوص بابایی برای توت تکونی رو میگیرم و سه تا کفشدوزک روی استینم راه میرن به این فکر می‌کنم که یعنی چقدر رقت انگیزم؟ و جواب این سوال به وسعت فکر هر رهگذری، متفاوته.

    ×××

    وقتی اسمون هنوز به اندازه ی چشم‌های تو روشنه سرم رو با آب سرد میشورم. از زینب می‌پرسم چندتا کتاب برای قرض دادن داری؟ از زهرا دوتا کتاب طلب می‌کنم و به نظر همه ی دنیا دست به دست دادن تا fire and blood رو با جلد سخت و جذابش بخرم. البته اگر موجودی حسابم یاری کنه. و به نظر این روزها هیچ چیز اندازه ی دنبال کردن ویدیوهای belong together و جمع کردن کتاب برای تابستون دوست داشتنی نیست. کتاب عربی با چشم‌های خون آلود و روحِ دبیر عربیم با انگشت های الوده به من خیره شدن و تمام کاری که از من بر میاد نوشتن کلمات و پشت سر شوهر‌خاله م حرف زدنه. دلم برای ویلی تنگ شده، برای اینکه با کالیستا توی کامنتای وبلاگ سبز رنگش خوش و بش کنم. اما انگار تلگرام اون خویِ نویسنده ی وبلاگی هممون رو کشته.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۳

    #61

     

    کاش می‌تونستم بدون اینکه کسی بهم اشاره کنه و بگه اوه اون دختره رو ببین! زیر بارون دکمه های پیرهنم رو باز کنم و خیس آب برقصم.

    کاش می‌تونستم.

    کاش اون دختره نبودم.

     

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۳

    #60

     

    می‌خواستم بیام اینجا و برای ثبت کردن روزهایی که گذشت، درست مثل چیزی که به نظر میرسه بگم که اوه، اتفاق خاصی نیوفتاد. میدونی؟ واقعا کار خاصی نکردم. اما این یطورایی حقیقت نداره، چون این چهار-پنج روز در عین پوچی ظاهری‌ش خیلی پر اتفاق بود. چون شب‌ها راحت خوابیدم و خوابهای عجیب غریب دیدم. چون برای خوندن یک کتاب ذوق‌ زده بودم. چون از خودم و بی احساسی‌م نا امید شدم و موهام رو کوتاه کردم. و وقتی این روزهای کوچیک و بی معنی پشت سر هم رد میشدن بعد مدتها گریه کردم، نعنا رو نوازش کردم و توی تماشای خادم سیاه غرق شدم. چون موقع تماشای اینتراستلار دلم میخواست احساساتی بشم و اشک بریزم، چون بعد دوسال به صدای جانگ‌کوک گوش دادم. چون به اعضای زیروبیس‌وان نگاه کردم و احساس کردم چیزی شبیه شور زیر گونه هام حرکت میکنه. 

    این چند روز پر بار بود. مثل وقتی که جلوی تلوزیونی که قلعه متحرک هاول پخش میکرد عربی خوندم و فهمیدم امتحانمون کنسل شده. مثل وقتی که isfp کوچولوی کلاسمون عکس هایی که گرفته بود رو برام ارسال کرد و راجب فیلم‌های عجیب غریبی که میبینم حرف زدیم. مثل وقتی که ماجرای خیت شدن جوزف رو شنیدم و پوزخند زدم. مثل وقتی که یواشکی پولهامو چپوندم توی کیف دخترداییه تا برام هری پاتر بخره. مثل لحظه ای که رعد و برق صدای وحشتناکی میداد و حنا توی حیاط از ترس اینطرف و اونطرف میرفت. مثل ساعت نه صبحی که با خاله ها رفتیم پارک و یه خانوم تپله ازم خواست سوار اسکیتم بشه. مثل وقتی که هات داگ های کلاسیک‌ سرد رو توی دهنم میذاشتم و هری پاتر بین صفحه های کتاب توی دستم، به راز پرفسور کوییرل پی می‌برد. مثل SWEAT و ریتم دل انگیزش. 

    این چند روز تعطیلی خودخواسته و خود نخواسته ای که گذروندم پربار بود و حالا به اخرین لحظاتش میرسه. پس تصمیم گرفتم شبیه رنگ متمایز تیشرتم یه تغییری به قالب اینجا بدم، یک روزنویسی ناشیانه دیگه بنویسم و خودم رو برای فردا اماده کنم. فردا، با بیست و پنج آدم نه چندان دوست داشتنی درحالی که امتحان دینی دارم و حوصله ی مرور تدبر درقران ها برام معنایی نداره. و قراره بشدت سخت بگذره، مثل تموم این شیش ماهی که بین اونها بودم و ازین بابت خرسندم. چون اگر قرار باشه مدام بین ادمهای دوست داشتنی و سازگار زندگی کنم، هرگز به اندازه ی یک ادمِ واقعی و ظرفیت های پنهانش رشد نمی‌کنم. پس، بیاین فردا با سر بریم توی تموم اون لجن زار متعفنی که منتظرمونه و فکرمیکنه میتونه با کثافت های بی ارزش و اشغالی‌ش به ما لطمه بزنه.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

    i'm scared , and i hate it

    هفت عزیز؛

    ماخا فکر می‌کند ام اس دارد؛  مولتیپل اِسکلٌروزیس[۱] یا اسکلُروز چندگانه یا تصلب پراکنده[۲] (به انگلیسی: Multiple Sclerosis) به اختصار MS،[۳] به معنی سفت شدن چندین بافت عصبی است. ام‌اس یک بیماری التهابی است که در آن غلاف‌های میلین سلول‌های عصبی در مغز و نخاع آسیب می‌بینند.[۴] این آسیب‌دیدگی می‌تواند در توانایی بخش‌هایی از سیستم عصبی که مسئول هدایت هستند اختلال ایجاد کند و باعث به وجود آمدنِ علائم و نشانه‌های زیادِ جسمی شود.[۵][۶] ام‌اس به چند شکل ظاهر می‌شود، علائم جدید آن یا به صورت عودِ مرحله‌ای (به شکل برگشتی) یا در طولِ زمان (به شکل متناوب) اتفاق می‌افتد.[۷][۸] ممکن است در بین عود، نشانهٔ بیماری به کلی از بین برود؛ با این وجود مشکلاتِ عصبیِ دائمی به ویژه با پیشرفتِ بیماری در مراحلِ بعدی به‌طورِ مداوم اتفاق می‌افتد.[۸] 

    اگرچه علت بیماری مشخص نیست اما مکانیزمِ اصلیِ برای آن آسیب زدن توسط سیستم ایمنی بدن یا اختلال در سلول‌های تولیدکنندهٔ غلافِ میلین است.[۹] دلایل ارائه شده در مورد این مکانیزم‌ها شامل عوامل ژنتیکی و عوامل محیطی مانند عفونت است.[۶][۱۰] معمولاً ام‌اس بر اساس نشانه‌ها و علائم و نتایج آزمایش‌های پزشکی تشخیص داده می‌شود.

    پیشترها درمانِ مشخصی برای ام‌اس وجود نداشت تا اینکه محققانِ کانادایی موفق به درمانِ آن شدند. درمان‌های موجود به منظور بهبود عملکرد بدن پس از هر حمله و جلوگیری از حملات جدید صورت می‌گیرد.[۶] اگرچه داروهایی که برای درمان ام‌اس تجویز می‌شود اندکی مؤثرند اما دارای اثرات جانبی هستند و تحمل آن دشوار است. با وجود اینکه شواهدی در مورد اثربخشی درمان‌های جایگزین ام‌اس وجود ندارد، بسیاری از مردم به دنبال آن درمان‌ها هستند. پیش‌بینی نتیجه دراز مدت درمان بسیار دشوار است، اما نتیجه قابل قبول بیشتر در زنان، افرادی که در سنین پایین‌تر به این بیماری مبتلا شده‌اند، افرادی که در آن‌ها دوره‌های عود مشاهده می‌شود و افرادی که آن‌ها در مراحل اولیه حمله‌های کمی را تجربه کرده‌اند مشاهده می‌شود.[۱۱] امید به زندگی افراد دارای ام‌اس ۵ تا ۱۰ سال کمتر از دیگران است.[۴]

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۰۳

    My words will never let me write the last letter

    بکستر عزیز؛

    فکرکنم نوشتن نامه برای تو، همونقدر عجیب باشه که نوشتن نامه برای اودی، جوجه‌تیغی از بین رفته ی سوبین، عجیبه. اما من برای اودی هم نامه نوشتم. اگرچه محتوی اون زمین تا اسمون متفاوت بود.

    راستش رو بخوای نمی‌دونم چرا برات اونهمه نامه نوشتم. اونهمه قربون صدقه ت رفتم و بعد یهو بهت گفتم برو بکس، من نمیخوام ازت متنفر بشم. نمی‌دونم چرا. فقط میدونم داشتم ازت متنفر میشدم و این ترسناک بود، پس این شد که بوسیدمت و لای یک کاغذ صورتی رنگ نازک پیچیدمت و با کناف سبز بسته بندی‌ت کردم، انداختمت توی صندوق پست کارخونه ی ابرقهرمان سازی و مرجوعت کردم. فکر نمیکردم به جای بهتر شدن بازیافتت کنن و تبدیل بشی به یک.. شونه ی تخم مرغ؟ یا حتی پلاستیک آشغال؟ 

    اما خب، میدونی چیه؟ من با وجود همه ی این تنفر هایی که بهت ابراز کردم و میکنم، با وجود اونهمه عشقی که بهت ندادم و حرف‌های سنگدلانه ی آخرم دربرابر تویی که بهم گفتی باهام حرف بزن، گفتی میخوای همه چیز رو درست کنی... با همه ی اینها من گاهی،خیلی کم، با خودم فکر میکنم چی میشه اگه تو یک شونه ی تخم مرغ مخصوص تخم مرغ های رنگی سال نو باشی؟ چی میشه اگه پلاستیک اشغال شده باشی ولی پر از خورده کاغذ رنگی های مهد کودک یا سفره ی زیر دست یک سفالگر که زیرسیگاری قلبی درست میکنه؟ اگه شیشه ی نوشابه ای شده باشی که بشه شربت البالو های مامانی رو توش نگه داشت چی؟ اگه تو تبدیل به فقط پلاستیک اشغال و شونه ی تخم مرغ خالی نشده باشی چی؟ و این میشه که گاهی،خیلی کم، نصف شب ها به تو فکر میکنم. به اینکه بهار جای خالی تورو پر رنگ میکنه. به اینکه روز تولدت بیام و بغلت کنم، اون وقت تو هنوز دوستم داشته باشی و من رو ببوسی. و درست وقتی صبح میشه و نور خورشید تاریکی اتاقم رو روشن میکنه همه ی این فکر و خیال‌ها ،درست شبیه صدات از توی ذهنم، محو میشن و روزها بدون اینکه حتی برای یک لحظه به تو فکرکنم سپری میشن. ازت متنفر میشم و به این فکر میکنم که اَه. ازت بدم میاد. بعد یک روز سه شنبه، سر زنگ ریاضی، وسط مبحث واریانس دوباره فکرِ تو سر و کله ش پیدا میشه و انقدر یهویی درگیر تو میشم که هیچ جزئیاتی به یاد نمیارم؛ و وقتی یکهو چشمم به نهبندانی پای تخته میوفته و خم میشم تا خاک روی شلوارم رو بتکونم میفهمم که داشتم به تو فکر میکردم. به کسی که ای کاش میتونستم شبیه ریپلای یکی از کاربرهای تیک تاک برای سوالِ What happened to Odi ، در موردش جواب بدم he passed away .

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۸ فروردين ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها