هیچ ایده ای ندارم که روزها چطور میگذرن، هوا بارونیه. اون سر شهر سیل میاد، خیابون بغلی تگرگ میباره و من از صدای رعد و برق لذت میبرم. خادم سیاه نگاه میکنم و سریالی به اسم the rig رو از شبکه چهار دنبال میکنم که چندان طولانی نیست و برای زنده نگه داشتن اعصابم حین استرس های _نه چندان مفید_ امتحانا مناسبه. آهنگ belong together مدام توی گوشم میپیچه و چشمهای روشن و زنده ی مارک امبر حین فریاد کشیدن you and me, belong together من رو به داستان پردازی مجبور میکنن و این حقیقت داره که این روزها، هیچی اندازه ی نیشخند های مارک امبر بابت موفقیتش توی زندگیم حقیقت نداره.
درس نمیخونم و ساعت میگذره، هیچ چیز اندازه ی اینکه خودمو مجبور به باورِ اینکه همه چیز این درس خوندن لعنتیه بکنم احمقانه نیست. هات داگم رو به زور فوت میکنم تا خنک بشه و وقتی با لاک سبز رنگم توی خیابون راه میرم و گوشه ی چادر مخصوص بابایی برای توت تکونی رو میگیرم و سه تا کفشدوزک روی استینم راه میرن به این فکر میکنم که یعنی چقدر رقت انگیزم؟ و جواب این سوال به وسعت فکر هر رهگذری، متفاوته.
×××
وقتی اسمون هنوز به اندازه ی چشمهای تو روشنه سرم رو با آب سرد میشورم. از زینب میپرسم چندتا کتاب برای قرض دادن داری؟ از زهرا دوتا کتاب طلب میکنم و به نظر همه ی دنیا دست به دست دادن تا fire and blood رو با جلد سخت و جذابش بخرم. البته اگر موجودی حسابم یاری کنه. و به نظر این روزها هیچ چیز اندازه ی دنبال کردن ویدیوهای belong together و جمع کردن کتاب برای تابستون دوست داشتنی نیست. کتاب عربی با چشمهای خون آلود و روحِ دبیر عربیم با انگشت های الوده به من خیره شدن و تمام کاری که از من بر میاد نوشتن کلمات و پشت سر شوهرخاله م حرف زدنه. دلم برای ویلی تنگ شده، برای اینکه با کالیستا توی کامنتای وبلاگ سبز رنگش خوش و بش کنم. اما انگار تلگرام اون خویِ نویسنده ی وبلاگی هممون رو کشته.