۱۱۰ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

!!! bella found happiness

هفت عزیز؛

یک ماه پیش، وقتی نور خورشید هنوز خیلی گرم نبود، دراز کشیده بودم لای انبوه اسباب بازی های میگوروشی و poor things ،فیلم نه چندان موفق و با کیفیت توی ژانر اعلام شده ی خودش، رو نگاه می‌کردم. شخصیت اصلی زن زیبایی با اسم بلا بکستر ئه، که گادوین بکستر دانشمند دیوونه اون رو بعد از خودکشی پیدا می‌کنه، درحالی که یک نوزاد زنده توی شکمش بوده. پس گادوین بچه رو بدنیا میاره و مغزش رو با مغز مادرش جا به جا میکنه. نتیجه موجود خارق العاده ای میشه با بدن بزرگسال و مغز نوزادی که به سرعت از هر نظری رشد میکنه و تا وقتی سن عقلی و جسمی مطابق بشم یکم هم عقب مونده میزنه. خلاصه، توی یکی از مراحل رشد جاهلانه ی بلا، اون سر سفره میشینه و کلی خراب کاری بار میاره. گند میزنه توی هرچی روی میزه و بعد یک خیار رو برمیداره و فرو میکنه توی خودش (میدونم، میدونم. این فیلم واقعا مستهجن تر از چیزی که باید واقع شده) و بعد از چند ثانیه متوجه میشه که احساس تازه ای داره‌. بلای بدبخت با عارضه ی ناهماهنگی سن مغز و سن جسمانی دچار مغالطه تعمیم شتاب‌زده میشه و فریاد میکشه بلا خوشحالی رو پیدا کرد!!! بلا خوشحالی واقعی رو پیدا کرده!!! و بله، من داشتم به چشمهای بلا بکستر نگاه میکردم و فکر میکردم که آیا هیچ وقت، قراره چیز نه چندان پیچیده ای رو پیدا کنم که اینطور فریاد بکشم که خوشحالی اینجاست! خوشحالی رو پیدا کردم؟ 

جواب اینه: بله. 

هفت عزیز، من نشسته بودم و لیست علاقه‌مندی هام از دوران کودکی‌م رو مرور میکردم، بعد یکهو یاد چیزی افتادم که فراموش شده بود، اهمیتی ندادم و چند روز قبل داشتم جلد (فکرکنم سوم) از سری کتابهای بیگ نیت رو میخوندم و باز به اون چیز کوچولوی نه چندان پیچیده برخوردم. با اینحال مجاب نشدم که این همزمانی باید من رو به فکر خاصی فرو ببره، فقط ازون لبخند گنده‌ ها زدم و گذشت. پنجشنبه که با کناردستی شماره 3 سابق توی پارک بودیم من وسط سخنرانی های ماخا برای کناردستی چشمم دوباره به اون چیز کوچولوی تکرار شونده افتاد. و احتمالا چیزی رو درک کردم که امیدوارم حقیقت باشه. چون من تقریبا فریاد زدم.

!!! bella found happiness 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۶ فروردين ۰۳

    <: i never was full of piss and vinegar

    هفت عزیزم؛

    شاید دلم میخواست بهت بگم نشسته‌م پشت میز، لای کاغذ ها و بوی جوهرو برات نامه می‌نویسم. ولی اینطور نیست, غم زده‌م. کف اتاقی که به اندازه ی غمگین بودنم توی بهار آبیه نشستم و دکمه های پیرهن تابستونی‌م تا نافم بازه. A far of the whole جلوم بازه و واقعا احساس میکنم شیوه ای که با مردم شهر تا میکنم در حقیقت نقاب منه. یک نقاب خوب. بهترین نقاب موجود: یک دروغِ راست. نقابی بافته از رشته پاره های تمام بخش هاش زیبای وجودم. اما به نظر هیچ مارتین دِین فیلسوفی حاضر نیست موقع پرت شدن از صخره بع اینکه من دوستش داشته‌م فکرکنه. و البته که منم این‌رو نمیخوام. چون الان خسته‌م، بدنم کمبود ترشح ملاتونین داره و نهار ماکارانی خوردم. چون قراره فردا برم تولد یک دختره ولی براش هدیه نخریدم. چون کوتوله ی منزجر توی صورتم_با دهنی که بو میداد_ پچ زد خوشت میاد همه رو مسخره کنی؟ و من براش بازگو کردم. برای گریاندن گریان ها، و خنداندن خندان‌ها. اما دروغ بود‌. من همونقدر کریه بودم که از نظر اون. یک چهره ی منفور, با صورت لُپ گلی و چشمای وحشی و دهنی که پر از توهین و رازهای وحشتناکِ منتظر فاش شدن بود. مَن. با دستهای کشیده و آل‌استار های خاک گرفته, موهای تیکه تیکه و چتری های کج و معوج. همونطور که جلو دستی گفت و تایید کردم. یک روانی به نظر میرسیدم و هیچ راه فراری نبود. چون من داشتم big man, little dignty رو گوش میدادم و توی ذهنم همه اونهایی که از من میترسیدن یا دوستم داشتن رو زنده زنده میسوزوندم و به جاشون هم میسوختم و هم شکسته بودم. چون به اندازه ی یک ارتیست ممنوعه و مست از الکل روی صحنه ی زندگیم برای بقیه گیتار زده بودم و بند انگشتهام پر از خون بود. خون کسایی که مجبورم کردن به خاطر تشویقشون سالیان سال اهنگ بنوازم. ادمایی که هیچ وقت به ساز من نرقصیدن. مید‌ونی هفت؟ من عصبانی بودم. من دروغگو و خسته و زشت بودم. توی اون دبیرستان از همه متنفر بودم. حتی از کوثر توی اون دبیرستان بدم میومد. حتی از جوزف‌. اگه به بکستر تعارف نکردم که بیاد همین بود. من توی اون دبیرستان حتی از بکستر متنفر بودم. من بودم و یک نقاب لعنتی و اهنگ‌های هوی متالی که گوشهام رو سنگین میکردن. پس دیگه اهمیتی ندادم اگه تبدیل به یک هیولا شدم یا میتیای بیچاره باقی موندم. چون هیچ الیوشایی نبود که برادرانه نگرانم باشه یا هیچ ایوانی که برادرانه از من متنفر. من تک و تنها بودم و تصمیم گرفتم برای خودم بجنگم. برای من. مَن. با دستهای کشیده و آل‌استار های خاک گرفته, موهای تیکه تیکه و چتری های کج و معوج. ولی نه همونطور که جلو دستی گفت و تایید کردم؛ بلکه فقط به شکل پیچیده ای متمایز. برای اینکه هیچ وقت شبیه اون ادمهای روانی نبودم. برای من.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳

    Final letter , 1402

    هفت عزیز؛
    امسال هم، با سختی ها و فراز و نشیب هاش، گذشت و به زودی روزهای خاکستری و رنگیش تبدیل به خاطرات دور و گرد و غباری می‌شن. شاید فکرکنی دارم به مناسبت سال جدید و روزهای بهتر برات نامه می‌نویسم، گرچه خیلی هم بی راه نیست ولی از همین تریبون اعلام می‌دارم کون لق سال جدید. کون لق مقدمات سال جدید، هفت! (بخاطر بد دهنی به من چشم غره میری و عذر خواهی میکنم. اما هیچ واژه ای انقدر گویا احساسم رو باز گو نمی‌کرد. من واقعا از سال نو بی‌زارم. از خرید عید و تبریک های رودروایسی دارمون با فامیلی که چندرغاز نمی‌ارزه‌. ازینکه باید توی گرمای شمال شرق کشور عرق بریزم متنفرم‌. واقعا بهار و تابستون به چه دردی می‌خورن؟ مگه توی یخبندون زیر لحاف قایم شدن و صبح های سرد جلوی بخاری ژاپنی چرت زدن چی کم از تماشای مثلا شکوفه ها و زنده شدن درختا داره؟ شایدم من بی‌ذوقم.)
    ماخا چند روزیه که بهم گیر داده برای عید لباس بخر و من رو تموم پاساژ های مشهد چرخونده‌ _ و فقط خدا میدونه تا چندتاشون رو میتونم بشمرم _  توی این شلوغی ها چیزای قشنگ و جالب و مسخره و کریح (بیشترشون جزو دسته اخر بودن) زیاد دیدم و میخوام دو سه تاش رو برات تعریف کنم. مثلا وقتی مردم خرید میکردن و بعضی ها چنان صاف و صادق به فروشنده های غریبه میگفتن سال خوبی داشته باشید که برای یک لحظه حسرت می‌خوردم. چون هیچ وقت نتونستم ازین جمله درمورد ادمهای اطرافم در دنیای واقعی بصورت صادقانه استفاده کنم. با این حال هفت، امیدوارم تو سال خوبی داشته باشی. گرچه احساسی درمن هست که انگار تو در دوران رنسانس زندگی میکنی و این عبارت به کارت نمیاد. سال نوت مبارک ، و تو توی گذشته زندگی میکنی.
    اول که خواستم اخرین نامه ی چهارصد و دو رو برات بنویسم، فکرکردم به طور کلی از امسال برات حرف میزنم. اما تو به خوبی از سالی که گذشت آگاهی, با نامه های متداولی که برات ارسال میکردم, سخت میشه گفت چیزی مونده که نفهمیده باشی. درنتیجه به خودم اومدم و دیدم دارم مثل همیشه یک نامه ی شلخته و بی سر و ته برات می‌نویسم. توهم این عبارت رو میخونی و با اخم میگی اینطور نیست. ولی خودتم خوب می‌دونی که هست.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲

    اِمسال‌اینطوری‌بود؟~

    منبع؛ کلیک

    سال هزار و چهارصد و دو؛ اگر بخوایم صادق باشیم، حین نوشتن تاریخ یک لحظه مکث کردم. امسال بیشتر ازینکه برام چهارصد و دو باشه دوهزار و بیست سه/ دوهزار و بیست و چهار بود. و دقیقا به همین دو بخش تقسیم شده بود. سالی که از وسط نصف شده بود و هر نیمه از اون متعلق به دنیایی کاملا متفاوت از نیمه دیگرش بود. طوری که انگار سال‌ها از بهار و اردیبهشتش می‌گذره و تار عنکبوت های لایه لایه و گرد و غبار کلفتی روی اون خاطرات نقش بسته‌ن. انقدر قدیمی و دور که باور اینکه اصلا اتفاق افتادن برام غریبه. چه برسه به اینکه بخوام بگم اون خاطرات با زندگی ای که از مهر شروع کردم توی یک سال قرار میگیرن. توی یک تاریخ! حتی منی که اون‌هارو زندگی کرده هم در دو بازه زمانی شخصیت های کاملا متفاوت داشته. انگار توی هزار و چهارصد و دو به اندازه ی دوتا ادم زندگی کردم. دوبار عمر کردم. دو نفر بودم. اولی کوچیک و شیرین، پر از ارزوهای رنگی و امیدوار و شبیه به برگ‌های گل نیلوفر، قمری‌ها و شخصیت های کارتونی. دومی خسته، پر از زخم و پشتکار و جدی. شبیه به دست شوالیه ای که از شمشیر زبرش زمخت شده. شبیه به گرگ‌ها. کسی که هنوز سعی میکنه توی خیالات غرق بشه و دنیای ترسناک اطرافش رو باور نکنه ولی... رویاهاش وحشتناک تر از دنیای واقعی به نظر میرسن. کسی که واقعیتِ دنیای اطراف رو بدجوری جست و جو میکنه. واقعیتی که به مراتب دهشتناک تر از ظاهر دنیای سیاه بیرونه. دیگه فرار نمیکنم. نمیتونم فرار کنم‌. نمی‌ذارم.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۰۲

    (Unstable letters)

    (برگه‌ی اول)

    هفت عزیز؛
    کم پیش می‌آید ادم نامه ای دست نویس در حاشیه ی جدا شده از برگه ی سوالات مدرسه بنویسد. کمتر از آن پیش می‌آید که وسط کلاس تاریخ، مبحث گمرک، نامه بنویسد.
    و نوشتن نامه برای فردی به نام هفت اصلا پیش نمی‌آید.
    اما دارم در این شرایط برایت می‌نویسم. به‌طور قطع خمار و پاتیل شده ام. بوی جوزف کنار دستم، در مسیرباد، خفه ام می‌کند.
    «غرق می‌شوم» مثل مردی که پایش در گل فرو می‌رود.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    , окончание

    هفت عزیز؛
    هوا سرده. اما گرمای بخاری شبیه به شعله های یک تابستون جهنمی از پشتم بالا میرن و من رو می‌سوزونن، به نشونه ی اینکه هنوز اینجام. هنوز زنده ام. هنوز توی این کالبد کوفتی گیر افتاده‌م و زیر پوست کلفتم خون جریان داره.
    شبیه ادمهای دیگه.
    ادمهای دیگه.
    درس نخوندم. وقتی درس می‌خونم که به نظرم مفید واقع بشه، درس خوندن برای پایش مفید نبود. پس به جاش خوابیدم و دیدم که فردریک کارتر چطور جلوی چشمهام قد علم کرده بود. به نظر نمی‌رسید بخواد من رو سلاخی کنه.
    توی نگاه شیطانی‌ش چیزی بود. چیزی شبیه به «من‌و تو شبیه همیم بچه.» و من از همینش می‌ترسیدم. وقتی بیدار شدم دنیا هنوز شبیه جایی که فردریک کارتر اسمم رو نجوا می‌کرد بود. ماخا نشسته بود سر سفره و بهم میگفت بیا. ماخا تنها،شکننده و بیچاره به نظر می‌رسید. شبیه به پولکی بود که زیر افتاب داغ تابستون درحال اب شدنه و هیچکس برش نمی‌داره چون زیادی گرم و شل شده. 

    شب، بدون هیچ تلاشی برای درس خوندن، سعی کردم بخوابم. اما از ساعت سه میگوروشی شروع کرد به جیغ زدن. تب داشت و این من‌ رو روانی میکرد. خسته بودم و هیچ جوره خوابم نمی‌برد اما سرمو زیر پتو فرو کردم. باید میخوابیدم. خواب تنها راه فرار بود، میدونی؟ شبیه به بیماری که بهش مورفین میزنن. 

    ساعت شیش صبح تسلیم شدم. ازجا بلند شدم و جلوی بخاری کز کردم. دلم سیگار برگ میخواست. یک سیگار با دودی به غلیظی سیگارهای جادوگر وست، توی گرمای تابستون بریثت. انقدر گرم که حتی شیطون خیس عرق بشه. برای همین وقتی از جلسه امتحان برمیگشتم پیاده اومدم. با وجود ریه های ناقص و بدن نا اماده‌م دوییدم و نفسم به خس خس افتاد. انگشت هام مور مور شد و سر راه گربه ی خپل و عبوس محله رو دیدم و طوری نافذ به من نگاه کرد و رد شد که انگار شخصیت داشت. من رو میشناخت. و اتفاقات رو میفهمید؛ خیلی بیشتر از بقیه همسایه ها.

    حالا نشستم توی خونه، لباس فرمم هنوز تنمه. جوراب‌هام رو به زور در آوردم و هنوز منتظر تماس سرویسمم تا ببینم به نرفتنم باهاش گیر میده؟ به نظر خطر رفع شده. دیگه پا میشم و یچیزی میخورم، کتابمو تموم میکنم و خونه رو تمیز. فردا زینب قراره اینجا باشه و میخوام تموم این هفته نکبت‌ رو (به غیر از احساساتم با love song for illusion ) پشت سر بذارم. میرم سراغ کیک سیب و دارچین. فعلا خداحافظ.

     

    - متیو، قرارگاه تار عنکبوتی شده ی انجمن، لا به لای ننو.

     

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    落ちていく

    هفت؛

    ساعت یازده صبح است و این نامه را برایت می‌نویسم. شاید بخواهی بپرسی چرا جایی جز کلاس فنون سنگی نشسته ام، پس باید جوابت را بدهم که امروز فرار کردم. به همان روش همیشگی ام، با سیاست و فن بیانی که شیش صبح ماخا را راضی به نرفتنم کرد. هربار این فن را روش پیاده میکنم و مغلوب میشود قیافه اش دیدنی‌ست. 

    مدرسه نرفتم. ساده و پیش پا افتاده، نشستم در خانه چون اولا حوصله کلاس را نداشتم و دوم می‌خواستم با بازدهی بیشتری درس بخوانم. و کجا بهتر از خانه خودم؛ اتاقم که بوی خاک و وانیل میدهد، حیاتی که بوی مرغ و پرنده میدهد، زیر زمین پر از کارتون هایی که منتظر اسباب کشی نشسته اند و اتاق میگوروشی با لکه هایی از نور و رنگ؟

    در یک ساعت اولی که از خواب پاشدم چهار درس از شش درس فنون را خوانده‌ام (که کار شاقی هم نبود) و بعد از اینکه دو درس اخر که کمی سخت تر اند را خواندم اتاق را تمیز میکنم. سریالم را می‌بینم و پشت پا به قانون وقت طلاست میزنم و بعد شاید سراغ عربی بروم و قواعد را بخوانم، تست بزنم و به معانی دروس توجه کنم. آن موقع می‌نشینم کنار لیوان کاپوچینویم و کتابم را می‌خوانم، کتابی که تا پنجشنبه وقت دارم آن را بخوانم. چهارصد صفحه درکنار آزمون گایش کار سختی به نظر نمی‌رسد. (و نکته منفی‌اش همین‌جاست) 

    بُگذار درمورد کتاب ها بگویم. دیروز i fall in love with hope و تاج دوقلوها به دستم رسیدند، ماخا تاج دوقلوهارا دید و مغز احمقم قبل از اینکه به اینده فکر کند وانمود کرد آن کتاب مال خودم نیست. فعلا باید دنبال دروغی جدید باشم که یکی از کتاب‌هایم را با این کتاب دوستم عوض کردم و البته دوبرابر نگران این باشم که بسته پستی دومم قبل از پنجشنبه خواهد رسید یا نه که البته به احتمال قریب به یقین میگویم نه. اما آدمی به امید زنده است و گرچه اندکی هم احساس ادم بودن نمیکنم اما باشد، بگذار امید واهی‌مان را به طور پوشالی حفظ کنیم.

    پی‌نوشت) سخت می‌گذرد، بعد از چارشنبه ساعت ده دوباره اسان خواهد شد ولی این یک هفته و بیش از آن، دارد به قدر سالها سخت می‌گذرد. فکرمی‌کنم دچار فروپاشی روانی شده ام. بدهی ام سیصد هزارتومان قد علم کرده و من به آن میخندم. کارتم را گم کرده ام. فکر کنم i fall in love with hope را با دخترمهتاب زهرا عوض کنم. نمی‌دانم. (آری، بگذار حواسم را پرت کنم. حالت چطور است؟)

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱۴ اسفند ۰۲

    #59

    هنوز هم کتاب می‌خوام. به همراه پاپ کورن تازه.

    و فیلم، باتو. (اره پامپرنیکل عزیزم،‌خودت)

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۵ اسفند ۰۲

    ?私たちの夢の本屋, will be real

    هفتِ عزیز، میدانم که نامه هایم سرت را درد اورده است

    اما این روزها، هیچ، به معنای واقعی کلمه هیچ، آدمی به دورم ندارم تا حرف بزنم. ساکت تر از همیشه درمواردی که نیازدارم با کسی به اشتراک بگذارم ظاهر می‌شوم، دوست هایم برای حرف زدن درمورد کتاب‌ها و کلا مسائل من زیادی.. عادی اند. انگار هرگز جز دغدغه ی قرار کافه و تکالیف درسی و دوست پسرهایشان نمی‌توانند به چیز دیگری (و واقعی تری) فکر کنند. شاید هم من شبیه به فلاسفه ی دیوانه برای هرچیزی دنبال دلیل عقلانی و استدلال خاص و پرمعنایی هستم که باعث میشود دیگران از من دوری کنند.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۸ بهمن ۰۲

    (oh captain,, my captain)

    چقدر بدبختم.

     

    هفتِ عزیز؛ این چیزی نبود که دلم بخواهد امروز حوالی ظهر برایت بنویسم. درحالی که معده ی خالی‌ام میسوزد و اعصابم از ان خرد تر است و سعی میکنم ذهنم را خوش بین نگه دارم. احتمالا موضوع مهمی نیست ولی این روزها منتظر کوچکترین حرکتم تا منفجر بشم.

    هشت یا شاید تعداد بیشتری از پست های اخیر اینجارا پاک کردم. به طور کاملا مضحک و اتفاقی، بدون خواست خودم و این درحالی بود که تقریبا تنها پست مفید اینجا هم بین اونها بود، چالش گریز بسوی کتاب که همین دیشب می‌خواستم اپدیت جدیدی برایش بنویسم. اما حالا کل آن پست طویل نه چندان با ارزش(که برای من مهم تر ازین‌ها بود) پاک شده، من جلوی بخاری ژاپنی عرق کرده ‌‌م و نعنا دارد با بی اهمیتی تمام چسب واشی ام را می‌جود. چقدر بدبختم.

    درهرصورت، این نامه ای نیست که دوست داشته باشی برایت پست شود، اما همیشه با حوصله نامه هایم را می‌خوانی. پس بدم نمی‌آید راجب بازهم راجب تکلیف فنون غر بزنم و اینکه دلم نمیخواهد حقیقت را برای سنگی بنویسم، با اینکه دوستش می‌دارم. اما راستش را بخواهی سه شنبه شب که با تفکر عمیق درمورد تنها بخش نیمه صبحگاهی روز‌هایم کندوکاو کردم دچار بی خوابی شدیدی شدم، هر دو دقیقه یک بار شبیه به شوک و حمله عصبی می‌لرزیدم و از خواب سبکم می‌پریدم. آخرش هم خواب عجیب و ترسناکی دیدم که نیازی به گفتنش نیست.

    اخرش یک دروغ ابرومندانه می‌نویسم برود. کدام دبیر علوم فنونی - حتی اگر سنگی باشد- اهمیتی به زندگانی کدر و چرک شده ام می‌دهد؟

    مهم نیست. داشتم از درس ها می‌گفتم، الان نشسته ام و کتاب فارسی بی هدف مقابلم افتاده و نعنا تا همین لحظه سعی داشت چوب پا تختی ام را بجود، حالا پریده و از پشتم بالا می‌رود. با خودم فکر میکنم گربه داشتن آسان تر از نگه‌داری از یک پرنده است. آن هم وقتی پرنده ات با تو دوستی نکند باید نزدیک بیست صفحه درس بخوانم، بعد اگر توانستم این ادبیات نفرین شده را سر کلاس فیروزیزدی پاس کنم بروم سراغ طلسم اقتصاد. واقعا حالم ازین معلم ها بهم می‌خورد.

    نعنا از شلوارم بالا می‌آید، روی زانویم می‌نشیند و میخواهم مضحک ترین بخش این هفته را برایت تعریف کنم. چهارشنبه، وسط روز به بعد، درحالی که تلاش میکردم برای ویلی ونکا ارزوهای خوب بفرستم و به کنار دستی هایم و نبود جوزف که حالا حتی بودنش فرق چندانی با آن نداشت توجهی نکنم. بعد آن بچه مهدکودکی های متعفن با پوشک های صدساله ی چرکی‌شان برایم قیافه امدند چون نذاشتم کنارم بنشینند. دلم نمیخواد وقتی شانس به من رو کرده و بغل دستی از مدرسه رفته و جوزف اغلب غایب است آن احمق‌های ساده لوح خلوت فیزیکی ام را خدشه دار کنند. خلاصه بعد از آن دختر کوتوله ی جلویی مدام قیافه میگیرد که چرا من اینطوری کرده ام و حتی جلودستی شماره3 را می‌فرستد که هی به من بگوید برو معذرت بخواه، مردم را ناراحت نکن، کوتوله فکر کرده است تو از او خوشت نمیاید. 

    من هم گفتم به کوتوله بگو منتظر عذر خواهی نباشد، جذا ازینکه اهمیتی به سو برداشت هایش نمیدهم باید تا الان ، با وجود مغز خشکیده اش ، متوجه این موضوع میشد که من از همه ی کلاس به یک اندازه متنفرم و انگیزه ام برای تکه تکه کردن همه‌شان به طور یکسانی بالاست. البته شاید اگر کوتوله به بچه بازی هایش ادامه دهد اورا بالا تر از بقیه قرار دهم.

    سعی میکنم به نعنا دست بزنم و او میترسد. brooklyn را پلی می‌کنم و تلاشم را برای تمرکز روی چیزهای خوب (یا دست کم غیرِ بد) کردن بیشتر میکنم. بگذار در نامه ی برایت از کتابفروشی های واقعی بگویم. 

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۷ بهمن ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها