۱۵۳ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

#69

هفتِ عزیز ؛ 𖦹`~.

خیلی وقت پیش قول دادم برات بنویسم. ولی راستش، چیزی برای نوشتن نبود جز نگرانی های بی مورد، نگرانی هایِ بی ارزش. نگرانی های تهی. باید میومدم و برات ازینکه از مدرسه می‌ترسم می‌گفتم. ولی الان، که یک هفته گذشته، فقط ازش متنفرم. همین.

حرف هایی که می‌خواستم بهت بزنم زیاده. می‌خواستم راجب ذوق برای خرید مدرسه بگم، ولی دیگه ندارمش. آویز های کیفم رو گم کردم. آلستارم کج و کوله شد. الان زندگی دوباره به روتینِ " پاییز و مدرسه " برمی‌گردم و بد نیست. درحالی که my Vine (آهنگ پست ثابت) رو گوش می‌دم و مینویسم؛ همه چیز ده برابر غم انگیز تر از همیشه ش به نظر می‌رسه. اما اشکالی نداره. چون هنوز مغزم رو توی این کله ی لعنتی دارم. مداد رنگی‌هام رو توی کشو. نعنا روی تخت درحال جوییدن اتود ها و صدای ترق ترقشون. اشکالی نداره. هرچیزی که باعث نشه درخت‌ها خشک بشن؛ من رو هم از پا در نمی‌آره. امیدوارم.

هفتِ عزیز؛ تاریخ هارو توی همدیگه قاطی می‌کنم. ولی خوب می‌دونم پریروز، چهارشنبه شب، بود که خودمونم باورمون نمیشد ولی با کوثر تا سینما رفتیم و یک فیلم جنگی و اندکی عاشقانه دیدیم. فیلم خوبی بود اما فیلم مهم نبود. من و کوثر کنار هم نشسته بودیم، ساندویچ سرد میلمبوندیم و به ورودی تاریک سینما و گاهی چپ و راست نگاه می‌کردیم. براش " آدمای خونه " که حدود صد و چهل نفرشون اونجا حضور داشتن رو نشون میدادم و هر دفعه می‌پرسید " اینه؟ " و خب؛ نه. رِ اونجا نبود. نه خودش نه دوست استوانه ایش. ولی به جاش معلم فوتبال با شکم گرد و پیراهن زردش اون کنار نشسته بود؛ کنارش اون پسره که شبیه "یاور" توی پهلوانان ئه. از پله های سمت چپمون " یارو روبیکیه " با قد کوتاه و عینک گردش و دوستای مو فرفریش. آقای مسئول نخود کیشمش ها که داشت فیلم می‌گرفت و من صورتمو می‌پوشوندم، و صد نفر از ادمای دیگه ای که همونقدر جالب بودن. درحال سوت و کف زدن توی سینما؛ فریاد های پر شور و خنده های بامزه شون. انقدری که به خودم گفتم " ای کاش ازینا بودم. "

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۶ مهر ۰۳

    ? Are you staring at the same moon

    رِیِ عزیز ؛

    نوشتن این روزها سخته. بیشتر ازینکه حرفی برای گفتن داشته باشم نگاه برای خیره شدن دارم. اعصابم از دست خودم که انقدر مصمم میخوام چیزهایی رو نشونت بدم که حتی نمی‌دونی وجود دارن خورده. ناراحتم. لبه ی پاچه ی شلوار جینم سوراخ شده، کف آلستار هام پوست پوست شده و یه لکه ی نارنجیِ پاک شدنی جلوشون افتاده. دسته ی عینکم شکسته، شلوار لباس فرمم برام بلنده، قلبم درد میکنه، معدم به هم ریخته و پر از غر غر و ناراحتی ام. نامه هام پر از غلط املایی های احمقانه ست. غلط هایی که حوصله ندارم پیدا و درستشون کنم. تمام چیزی که این روزها می‌خوام اینه که پای وامونده م به مکان کوچولوی بزرگ برسه، ببینمت و اون تیکه کاغذ کوفتی رو بهت بدم. البته؛ قبل ازینکه پاک خل بشم و پاره ش کنم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۰۳

    Oh man

    هفت عزیز ؛

    دلم برای نوشتن برات یکهویی لک زد !! (درست ساعت سه صبح) و این خیلی قشنگ بود. خیلی وقته برات ننوشتم. دلم برات تنگ شده. می‌خواستم یک سخنرانی طولانی راجب شروع مدرسه و بچه ها و نگرانی هام بگم و با هم قهوه بخوریم و لیست خرید و مرور درس‌ بنویسیم. اما می‌ترسم ماخا از خواب بیدار بشه و ببینه گوشی به دستم؛ به کل از زندگی ساقطم کنه. (تازه، باید بخوابم و قهوه ت بیدارم نگه می‌داره، اونطوری مجبورم تا صبح غلت بزنم _ جدی املای غلت یادم رفته_ و این طاقت فرساست) پس به جاش بهت قول میدم فردا برات بنویسم. خصوصا راجب انیمه ای که اخیرا دیدم، قبلشم اتاق رو حسابی تمیز می‌کنم. فراموشم نکن.

     

    پی‌نوشت) می‌بینی پاییز چقدر سریع و بی رحمه؟ دارم تموم تلاشمو میکنم باور کنم هنوز توی تابستونیم. ولی 5م سپتمبرئه، هوا سرده و تاریکی شبها خیلی زودتر از اوایل آگوست، شبیه بزاغ دهن پاییزی که برای رسیدن صبر نداره و از ذوق با دهن باز نفس نفس می‌زنه کش میاره و خورشید رو خاموش می‌کنه. راستش پاییز رو دوست دارم. ولی سرعتش ترسناکه.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۵ شهریور ۰۳

    ,*~ .Oh, dear R "

    رِیِ عزیز !!،*☆'

     

    داستان نوشتن گاهی خیلی سخت می‌شه، خصوصا اگه داستانِ زندگی خودت باشه، دربرابر یکی از عجیب ترین انتخاب های دنیا برای مخاطب یک داستان بودن. یعنی تو، همون یارو قدکوتاه کوچولوئه که خیلی دوستش داری. (می‌دونم شاید قدکوتاه حرف بدی تلقی بشه، اما باور کن در اینده قد میکشی و میبینی قد کوتاه بودن بهتره) شاید کوچولو یکم کلمه عجیبی باشه، نمی‌دونم چند سالته ولی احتمالا از من دو سه سالی کوچیکتر باشی، (اگرچه عمیقا هنوز ۱۵ ساله ام) اما این کوچولو خطاب کردنِ بقیه یه جورایی love language منه. وقتی بهت میگم کوچولو یعنی دوستت دارم و می‌خوام بغلت کنم و انقدر فشارت بدم که بمیری. اگرچه بنظر چیز جالبی نباشه.

    امروز خوشحال بودم و بهت فکر کردم، برای همینم الان که حوصله م سر رفته و کتابم رو دخترداییِ ده ساله‌م ازم گرفته تا یه نگاهی بهش بندازه، درحالی که سمت راستم خاله بزرگم روی زمین چرت میزنه و من اینجا روی تخت خاله کوچیکمم، و کیفِ جدیدم که اسمش رو گذاشتم کانر راندولف به پهلوم چسبیده، این پنل کوفتی رو باز کردم تا برات بنویسم. اخرین باری که برات نامه نوشتم ساعت هشت صبحِ یک روز خنک و نورانی بود که لیپ گلاسه ی وانیلی، گردنبند گیلاس بانویی و برای دوستم فون چارم خریده بودم. همه ی خوشحالی ها و احساساتم رو برات نوشتم و بعد بومب، این بیان بلاگ لعنتی پاکشون کرد و حسابی خورد توی ذوقم. اون نامه رو با یک اهنگ از خواننده ای که دوستش ندارم نوشته بودم " Salvatore " و بطور اتفاقی این یکی نامه هم با یک اهنگ از همون خواننده ست به اسم " every man gets his wish " ولی چون نمی‌دونم چه ایده ای راجب اهنگا داری اینجا اپلودشون نمی‌کنم. 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳ شهریور ۰۳

    #68

    هفت عزیز؛

    در نهایت کی اهمیت میده اگر این یک نامه باشه، یا صرفا یک ثبت احوال؟ چون نیاز دارم بدون احساساتی که برای ر‌ِی خرج می‌کنم برای یک نفر، برای تو، توضیح بدم که این روزها چه شد و چطور گذشت. درحالی که واقعا نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم. 

    "♤~`•

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۰۳

    : The fifth,"•¿

    رِیِ عزیز~`.☆

    نمی‌دونم چیشد که الان، انقدر سر صبح(از نظر منِ جغد) و ناگهانی، اومدم پشت میزم تا برات نامه بنویسم! وای پسر نمی‌دونم چی درون یه آدم هست که عادی ترین چیزهای ممکن رو به طرز شیمیایی ای پیچیده میکنه. نمی‌دونم میشه احساسات رو لمس کرد یا نه؛ اما قلبم الان انقدر خوش‌حال و سر ذوقه که یخ زده و اگر بهش زبون بزنی زبونت تا ابد بهش می‌چسبه. (چه شروع غیر منتظره ای!!)

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۸ مرداد ۰۳

    fourth"✮˚ ༘ ೀ !! ⋆。

    ꦼ .Dear R

    I can't explain how i feel about writing letters for you

    ...but, i wish you read them, and love them

    .thank you


    الان که دارم اینو می‌نویسم چیزی به ساعت چهارِ عصر نمونده. از آخرین باری که دیدمت چقدر گذشته؟ سه هفته؟ شاید؟ نمی‌دونم. فقط میدونم به طور رسمی شونزده روز از اون دوشنبه ای که ساعت یک ظهر، با یک ویدیو مسیج کمتر از سی ثانیه ای، با صدای بلند اعلام کردم که می‌خوام برات نامه بنویسم.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۰۳

    ؛《Third ×`~》

    رِیِ عزیز ؛

    الان که دارم این رو می‌نویسم سر ظهر یک تابستون کش‌دار و لجن انگیزه. نهارم رو خوردم، کتونی های کهنه و نا اصیلم رو شستم و توی تودو لیستی که مقابلم روی میز چوبی‌م نشسته؛ هیچ گزینه ای درمورد نوشتن برای تو وجود نداره. (با این‌حال می‌نویسم.)

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    !! Second,•`~

    رِی عزیز ؛

    هوا گرم و ملتهب‌ئه، توی یکی از روزهای خسته کننده ی تابستون نشستم و به نظر اون بیرون آدم‌ها یک بیماری خطرناک گرفتن و همه تبدیل به زامبی هایی شدن که هر لحظه ممکنه گازم بگیرن. بیرونِ درِ این اتاق.. خیلی غم انگیزه که خانواده‌م رو نمی‌بینم. نه مامانی هست و نه بابایی. می‌دونی؟ توی خونه ی ما هرکس زندگی خودش رو داره، پاخا فقط یه مرده، یه پسر متعلق به مادربزرگم. الیساما فقط یک زن ئه، یک هیولا که حتی خانواده اش به زور دوستش دارن. من هم فقط یک دختر بچه‌م. با جسه ی بی‌خود و چشم‌هایی که به طایفه ی پدری‌م رفته. بیشتر روز هارو می‌شینم کف اتاقم و تلاش می‌کنم رشد نکنم. بزرگ نشم. اما خب، جلوی پیر شدن رو خیلی سخت میشه گرفت؛ من نمی‌تونم.

    می‌دونی؟ امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود. موهام نرم و صاف بودن، بعد بالای سرم یک تیکه ی کوچیکشون رو توی کش صورتی پررنگم بستم و شبیه توت فرنگیس شدم. امروز به لب‌هام نرم کننده ی توت فرنگی نزدم، فقط پیژامه ی چهارخونه م رو پوشیدم و تموم عصر رو توی خونه ی مامانی‌ زندونی بودم. دلم میخواست فرار کنم، با اسکناس ده تومنی و محتوی ناچیز کوله‌م: دوتا پنس پنگوئنی، کش موی قلبی‌، بالم لب توت، کتاب American dirt، کرم بائوباب، خودکار مشکی ژله ای، دفترچک و دستمال عینک. 

    (این نامه جهت خوردن شام رها شد. )

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۶ مرداد ۰۳

    #67

    دختر شایسته و انتخاب شده ام

    یادت باشه از این فوران احساس های ناب و پر انرژی با هر کسی صحبت نکنی که به قول حافظ

    گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ مرداد ۰۳
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها