هوا آلودهست، خیلی زیاد. میشینم گوشه ی اتاقو یه لیوان شیر سرمیکشم و احساس میکنم شبیه به داستانهای مذهبی که تو عاشقشون بودی ضربت سمی خوردم. دونخ باقیمونده از سیگارهام از توی جامدادیم چشمک میزنن و ایوای. توچیکار کردی دختر...
میبینمت. به طور کاملا اتفاقی و غیرمنتظره، درست همونجایی که فکرش رو هم نمیکردم. همونجایی که میگفتی قراره فرار کنیم. درست همونجا، نه ماه بعد از آخرین باری که من رو بوسیدی. پنج ماه بعد از وقتی که حالم رو بهم زدی. کمتر از سه ماه بعد ازینکه تمنا کردی: باهام حرف بزن! حالم بده! کمتر از سه ماه بعد از وقتی که نگاهمو برگردوندم و ازت گذشتم. حتی یکسال هم از اخرین باری که بکستر بودی نگذشته احمق. حتی نصف یکسال!
مهم نیست. چون ماشین رد میشه، چشمهای من دوثانیه معطل میکنن تا متوجه بشن همونی که به کیفش نگاه کردم و باخودم گفتم چقدر وقت شوهرکردنشه تویی. تو. وای خدای من، تو؟ بکستر؟ نه، قطعا نه. تو مادرفاحشه تر از اینحرفها بودی.
با صورتِ خمیری و حالا زشت ای که هیچم توی چشمهاش تیله نبود. دوتا حفره ی تو خالی بین صورت زرد و لپهای بی تناسب با پیشونیت، لب نازک و چونه ی کوتاه، روسری طلق دار سورمه ای که با نفر کناریت ست بود و چادرت. چادر سرت بود. با یک کیف صورتی که احتمالا دختربچه های کلاس سومی هم میگفتن دیگه برای داشتنش بزرگ شدن. تو من رو دیدی و خودتو زدی به ندیدن. ولی بیچاره، تو تعجب کرده بودی. درست مثل وقتی که.. خب نه. هیچ وقت این حالات رو درتو ندیده بودم. هیچ وقت انقدر منزجر کننده نبودی. حالا که - به قول ویلی - لباس عروسی که تنت کرده بودم رو سوزوندم تو واقعا یک سطل اشغال به نظر میرسی.
حیف کلمه هام.
حیفِ اون نامه ی قبلی که تشکر کردم.
حیفِ اسم بکستر.
حیف.
با نهایت تاسف
من.