۱۱۰ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

#52

تنها پناهم کتاب بود. هیچ چیز دیگری در اطرافم نبود تا مورد احترامم باشد یا بتواند مرا به خود جذب کند. دچار افسردگی شدید شده بودم، اشتیاق بیمارگونه‌ای برای تضاد و ناسازگاری با خویش پیدا کرده بودم

یاد‌داشت‌های زیرزمینی- داستایوسکی

 

‌پی‌نوشت) حالم داره از ادبیات به‌هم میخوره. هیچی نخوندم. تمرکزی ندارم و چیزی نمونده که دست به خودکشی بزنم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    #51

    من آدم مریضی هستم... آدمی کینه توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری ام هیچ سر در نمی آورم، درست هم نمی دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته ام، اگرچه برای پزشکان و دانش پزشکی احترام قائلم. از این ها گذشته بی نهایت خرافاتی ام، چون همان طور که گفتم هر چند به دانش پزشکی احترام می گذارم، به علت این خرافه پرستی به پزشکان مراجعه نمی کنم. نه، اگر در صدد معالجه ی خودم برنمی آیم، صرفا به این دلیل است که آدم شرور و بدجنسی هستم. به طور حتم از حرف هایم سر در نمی آورید. طبعا نمی توانم به شما توضیح دهم با این گونه شرورانه رفتار کردن به چه کسی زیان می رسانم. خوب می دانم که با پرهیز از مداوا شدن و مراجعه نکردن به پزشکان، دردسری برای آن ها ایجاد نمی کنم. فقط به خودم ضرر می زنم، این موضوع را بهتر از هر کسی می دانم. با این همه، به علت همان شرارت و کینه توزی است که در صدد مداوای خودم برنمی آیم. کبدم مریض است! چه بهتر! و چه بهتر اگر این بیماری شدت بیشتری پیدا کند.

    فیودور داستایوسکی- یادداشت‌های‌زیرزمینی

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۷ آذر ۰۲

    ( Ne crois pas )

    ;chérie

     

    سلام.

    حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی‌سبب میگویند. با اینهمه، عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی اهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان

    تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود. میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است. اما تو لااقل ، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی! ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

    راستی خبرت بدهم. خواب دیدم خانه ای خریده ام. بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار. هی بخند. بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است. من چهل ساله خواهم شد. فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچه ما میگذرد. باد بوی نام های کسان من میدهد. یادت میاید رفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری؟

    نه ریرا جان.  نامه ام باید کوتاه باشد. ساده باشد. بی حرفی از ابهام و اینه.

    از نو برایت مینویسم...

    حال همه ی ما خوب است. امّا تو باور نکن.

     

    -!Maître ،‌ خسرو شکیباییِ عزیز

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۶ آذر ۰۲

    #50

    هفت عزیزم

    گاهی اوقات زندگی خیلی سخت میگذرد. انقدر که احساس میکنم چیزی تا خاموش شدن مغز و احساساتم نمانده، چراکه بیش از ظرفیت روح و جسمم با خشم، نا امیدی و غصه رو به رو شده ام. اما هم من و هم تو - از آنجایی که چشمهایت وقتی لبخند معنا داری میزنی حرف میزنند - میدانیم که این واقعیت ندارد. میگویی « آدم گاهی فکر میکنه داره می‌ترکه. نمیتونه زندگی کنه و چیزی نمونده که کلا بیخیال شه و بشینه تو قبر تا بمیره. ولی کورخوندیم. کالبد کوفتی و روح آدم انقدر قوی‌ن که فکرشم نمیکنی. اینکه فکر کنی دارم کم میارم یک بهونه از طرف اون بخش تاریک مغزته که مجبور نشی بیشتر و بیشتر تلاش کنی و خودتو به تموم شدن محدود کنی. ولی حقیقت اینه که هیچ وقت تموم نمیشی، اگر خودتو بزنی به مردن فقط هدر میری. ولی اگه یکم دیگه به خودت فشار بیاری میبینی که چطور این فناناپذیر بودنِ گنجایش روح و جسمت برای کار کردن و کار کردن و رنج کشیدن زیبا به نظر میرسه و خوشبختت میکنه. اونموقع هیچ وقت دلت نمیاد از این رنجِ بی‌پایان رها بشی. میفهمی چی میگم؟»

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۴ آذر ۰۲

    #49

    گرسنمه, بسته هام توی جاده شمالن, راجب امتحان ریاضی یکم مضطربم و همزمان نمیکشم که عین خرخون‌ها بخونم چون یچیزی ته دلم میگه بلدم و همون یه‌چیزی بدبختم میکنه.

    ضمیمه: از لحاظ روحی نیاز دارم کیک گردویی درست کنم :<

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    #48

    کتابهای نجواگر، شواهد(باورتون میشه این پدیده توی دیجی‌کالا خورده شصت و هفت تومن؟ بین خودمون بمونه ها، یکی مونده ته انبار و اون مال منه. نرید بخرینااا ) درجست و جوی کیلنگزور و بریت ماری اینجا بود رو میخوام. ولی فقط اندازه ی ایشون پول دارم. چرا دوستای خیالی نمیتونن برای ادم پول واریز کنن و فتیش کتابتو ارضا کنن؟ قهرم بابا.

     

    ضمیمه: واقعا وینستون نکشیم. وینستون آشغاله‌ 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۷ آبان ۰۲

    (va te faire foutre, toi et ta mère)

     

    هوا آلوده‌ست، خیلی زیاد. میشینم گوشه ی اتاقو یه لیوان شیر سرمیکشم و احساس میکنم شبیه به داستان‌های مذهبی که تو عاشقشون بودی ضربت سمی خوردم. دونخ باقی‌مونده از سیگار‌هام از توی جامدادیم چشمک میزنن و ای‌وای. توچیکار کردی دختر...

    می‌بینمت. به طور کاملا اتفاقی و غیرمنتظره، درست همونجایی که فکرش رو هم نمیکردم. همونجایی که میگفتی قراره فرار کنیم. درست همونجا، نه ماه بعد از آخرین باری که من رو بوسیدی. پنج ماه بعد از وقتی که حالم رو بهم زدی. کمتر از سه ماه بعد ازینکه تمنا کردی: باهام حرف بزن! حالم بده! کمتر از سه ماه بعد از وقتی که نگاهمو برگردوندم و ازت گذشتم. حتی یک‌سال هم از اخرین باری که بکستر بودی نگذشته احمق. حتی نصف یکسال!

    مهم نیست. چون ماشین رد میشه، چشم‌های من دوثانیه معطل میکنن تا متوجه بشن همونی که به کیفش نگاه کردم و باخودم گفتم چقدر وقت شوهرکردنشه تویی. تو. وای خدای من، تو؟ بکستر؟ نه، قطعا نه. تو مادرفاحشه تر از این‌حرفها بودی. 

    با صورتِ خمیری و حالا زشت ای که هیچم توی چشم‌هاش تیله نبود. دوتا حفره ی تو خالی بین صورت زرد و لپهای بی تناسب با پیشونی‌ت، لب نازک و چونه ی کوتاه، روسری طلق دار سورمه ای که با نفر کناریت ست بود و چادرت. چادر سرت بود. با یک کیف صورتی که احتمالا دختربچه های کلاس سومی هم میگفتن دیگه برای داشتنش بزرگ شدن. تو من رو دیدی و خودتو زدی به ندیدن. ولی بیچاره، تو تعجب کرده بودی. درست مثل وقتی که.. خب نه. هیچ وقت این حالات رو درتو ندیده بودم. هیچ وقت انقدر منزجر کننده نبودی‌. حالا که - به قول ویلی - لباس عروسی که تنت کرده بودم رو سوزوندم تو واقعا یک سطل اشغال به نظر میرسی.

    حیف کلمه هام.

    حیفِ اون نامه ی قبلی که تشکر کردم.

    حیفِ اسم بکستر.

    حیف. 

     

    با نهایت تاسف

    من.

     

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۷ آبان ۰۲

    #47

    ! Oh mi amigo; Siete

     

    راست‌ش رو بخوای، گاهی باخودم فکر میکنم که لعنت،، این همون زندگی رویایی‌ای که تصور میکردم‌ئه؟ منظورم اینه که. خب میدونم زندگی پر از سختیه و از اولشم قرار نبود توی رشته ی نظری با حلقه گل منتظرم باشن، قرار نبود عالی عمل کنم و قرار نبود خیلی خوش بگذره. ولی یاخدا، قرارمون این هم نبود که ریاضی رو تک بیارم یا عربی رو - بعد از دفعه ی اولی که نمره ی کامل گرفتم - یکهو بشم هیفده. منظورم رو میفهمی؟ یکم... عجیب شده. من درس‌و میفهمم، دوستش دارم، تمرینهاش رو با لذت حل میکنم و بعد میرینم توی برگه امتحان. این باعث میشه حس بدی بگیرم، عصبی بشم و احساس خودکم بینی پیدا کنم و ازون‌طرف نتونم تمرکز کنم و درس بخونم. واقعا رقت برانگیزه، ولی ختم قضیه اینجا نیست. مسئله اینجاست که هرچقدر بیشتر با این نظام نمره دهی دوره دوم و کنکور و ازمون هماهنگ و امتحان نهایی اشناتر میشم ارزش نمره ها برام پست تر و بی‌خاصیت تر میشه. هرچی میریم جلوتر و من بیشتر به کتابکارهای تست و چندکنکور دست بچه های دوازدهمی خیره میشم بیشتر به این فکرمیکنم که رشته ی علوم انسانی و درسهاش و حتی ادبیات دانشگاه تهران برای من همه ی زندگی نیستن. این چیزی نیست که بخوام بخاطرش زندگی کنم و همین احساسِ نه بد، بلکه جدیدو عجیبی داره. این احساس که حس خوشبختی و رویاهای من وابسته به این نمره نیست، باعث میشه بترسم. چون اگر انسانی که قراره براش خودم رو پاره کنم راه اصلی من نیست و بهش حس تعلق انچنانی ندارم و میدونم اینده ی من بهش گره نخورده و صرفا برای من یک تحصیل دوست داشتنی‌ئه؛ پس اینده ی من کجاست؟ توی خوندن هنر؟ یک مغازه ی کوچیک؟ دکه ی خیاطی‌؟ یا نقاشی دیواری کوچه و بازار؟ 

    برای همین احساس شور عجیبی، توی من پدیدار شده که نمیتونم درکنار استرس درس و نگرانی هام هندل‌ش کنم‌. این شد که گند زدم و دوروز گذشته ، روزی ، هشت ساعت با گوشی بازی کردم و درس نخوندم و صبح ها خوابیدم‌ . نتیجش هم شد ریاضی چهار از دوازده درصورتی که قسم میخورم من اون مبحث رو بلد بودم و fuck it , دارم گند میزنم.

    ضمیمه: امروز کارت ماخارو دزدیدم و کتاب چشم‌هایش رو برای کوثر خریدم، دیروز برای زینب کلاه گربه‌ای آبی خریدم و به طرز عجیبی از طرف جلوییم کتاب تمام خشم من رو هدیه گرفتم که چون اول کتاب با خط آبکی‌ش یادداشت گذاشته بود دلخور شدم. بنظرت زشته اگر جمله ی تقدیمش رو پاک کنم؟ راستی. قهوه داری؟ فکرکنم باید برای از بین بردن بوی سیگار جامدادیم کل عصرو بیدار بمونم.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۴ آبان ۰۲

    #46

    خیلی اتفاقی عکس خودم و هفت ر‌و توی پینترست پیدا کردمD:

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۱ آبان ۰۲

    #45

     ;dear seven

     

    این اواخر باخودم فکر میکنم و میبینم نوشتنِ وبلاگی سخت شده. انگار ردیف کردن جمله ها برای تعریف کردن احساسات و افکارم اونهم درحالی که بیش از دونفر رو مخاطب قرار میدم هر روز بیگانه تر از دیروز به‌نظر میرسه و با این‌حال؛ رها کردنش بیگانه تر‌

    روزها به سرعت میگذرن و درسها پیشرفت میکنن. هنوز نمی‌تونم بگم سنگین تر شدن اما چیزی درموردشون هست که من متوجه‌ش نمیشم، چیزی که من رو ازشون دور میکنه و نمیذاره دست به کتاب ببرم. تایم بیکاری کش میاره و ساعت های متوالی تلف میشن، درحالی که وقتی کتاب به دست میگیرم عقربه ساعت شمار به ناچیزیِ ثانیه بدل میشه و مدام وقت کم میارم و احساسِ احمقانه ای دارم. خودت رو با همکلاسی‌هات مقایسه نکن و این دقیقا کاریه که من نمیتونم و ازمون میخوان که انجامش ندیم. رقابت، رقابت و رقابت. اونهم با روشِ «از فلانی یادبگیر و اگر نمی‌تونی مثل اون باشی خاک توی سرت» اون موقع‌ست که به فلسفه ی شوپنهاور ایمان میاری و ترجیح میدی به جای درس خوندن و تلاش بی وقفه برای رسیدن به مقامی - بین این‌همه آدمِ احمق و احمق‌تر - بری توی سوراخت، خودت رو زیر تختِ اتاق زیرشیروونی حبس کنی و تنها انگیزه و دلیل زندگیت به اندازه ی دم کردن یک قهوه کوچیک و ساده؛ اما دلچسب باشه. به دور از انسان‌واره های آرواره ای و مغزهای فاسد‌ شدهشون. اما یکم برای رسیدن به این تصمیم دیره، چون تو هرروز با یک مشت رقاص دائما پاتیل که در آرزوی یک دوست پسر توی پایین ترین نقطه ی شهر کپل قرمز میخورن تا سکسی بنظر برسن به یک کلاس میری. کلاسی که دبیر بخاطر رنگ پوشه‌ت که فقط رنگی که اون گفته نیست - و بدون در نظر گرفتن محتویات لایق بیست نمره ی داخلش - برات منفی میذاره و تو با نیشخند بهش میگی دوتاش کن و باخودت فکرمیکنی به پست ترین عضو بدنت هم بر نمیخوره، چه برسه به اینکه مغزت فشار بیاری تا عصبانی باشی، اما تو عصبانی میشی و نمیدونی این از کجا نشات میگیره، احمق‌هایی که سعی میکنن شبیه ونزدی ادامز باشن و با حرکتی شبیه به اسکوات برای برداشتن پاک‌کنشون خم شن یا دبیرهایی که نتیجه ی همون نظام اموزشی اشغالِ «از فلانی یادبگیر و اگر نمی‌تونی مثل اون باشی خاک توی سرت» اند. شاید هم این عصبانیت از خودته، که بین اینهمه احمق بی هیچ ایده ای که چطور پرسه میزنی و سردرد میشی و خون توی سرت خشک میشه و حالت هر روز بیشتر از قبل از عصر فناوری به‌هم میخوره و و و و

    به هرحال که مرد، این‌روزها عصبانیم. پول‌هام رو برای خریدن چیزهای بیخود هدر میدم و دستم به کتاب خوندن نمیره چون مغزم پر از آشغال و نشخواره و حیف. حیف که نوشته های داستایوسکی رو کنار این کثافات بپرورونم. قبل از خوندن هر چیزی، حتی پست های وبلاگ ها، نیازدارم که مغزم رو با اخرین درجه ی کارواش آب سرد بشورم و یک لایه ی عمیق از دورتادورش که با اینهمه مسائل سرسام اور و بی‌نهایت بیهوده و چرند سر و کار داشته رو به عمق ده ها سانت بتراشم، کاش میتونستم این‌کار رو بکنم هفت! ولی انگار باید ماه ها به این کار مشغول باشم و اخر سر هم دوباره بخش جدیدی از کثافت های انسانی به مغزم هجوم بیارن و آها! چرخه ی بازخورد جهنمیِ معروفِ من. از این وضعیت متنفرم، از اینکه برخلاف سرمست های دنیا از این وضعیت متنفرم متنفرم و از اینکه انقدر احساس تنفر میکنم متنفر ترم! تبریک، شما به مرحله ی جدیدی از تنفر دست یافته اید.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۰ آبان ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها