۱۱۰ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

#36

میروی گوشه ای، از اتاقی که هرگز دلت نمیخواسته. مینشینی و اندکی از لاته ی کهنه و سرد شده ات سر میکشی. کتابی را جلوی‌ت باز میکنی و از دست دنیا فرار میکنی، بوق های طولانی تلفن و پیغام های بی‌پاسخت را نادیده میگیری. آخر سر اپراتور پاسخت را می‌دهد " مشترک مورد نظر شما در دسترس نمی‌باشد " در دسترس نمی‌باشد. نمی‌باشد. نمی‌باشد. میروی.بدن برهنه ات در تاریکی اتاق، به روی تشک کج و معوج تختت می‌درخشد و چنان به سفیدی میزند که گویی هرگز خونی درش نداشته. غلت میزنی و از کیف قدیمی‌ت سیگاری درمیاوری، شمع وانیلی روی طاقچه اتاق سوسو میزند ولی روشنایی‌ اش فقط برگهای پتوسِ گوشه پنجره را پدیدار میکند. سیگار را روشن میکنی و زانو هایت تقی صدا میکنند. سرفه میکنی وعینکت از روی صورتت لیز میخورد. موسیقیِ mystery of love آخر سر گوش هایت را کر میکند و تو مدت‌هاست چنان صامت وسط اتاق دراز کشیده ای که لبهایت از سکوت به هم چسبیده. حنجره ات برای دوباره کار کردن باید ابتدا اندکی پچ پچ کند، شبیه به موتور خرابی که سالهاست روشن نشده. شبیه به باتریِ خالیِ ماشین. سرفه میکنی و گلویت بوی خون میگیرد، سیگار را توی گلدان خاموش میکنی، از پنجره بیرون میندازی و صدای کارگر بیچاره از پشت در اتاق میآید که مودبانه تر از ده ها میلیاردر خواهش میکند " می‌تونم نماز بخونم؟ " دلت میخواهی اورا ببینی و درآغوش بکشی. اما حوصله نمیکنی، زانوهایت توان ندارند. به شماره ی روی گوشی نگاه میکنی و از انتظار برای نوبت کوتاهی مویت خسته میشوی. شمع وانیلی‌ات انقدر روشن بوده که حالا گوش ماهی داخلش تا اعماقش پایین رفته. سرفه میکنی، خسته شدی. خسته شدی. خسته شدی. با خودت مرور میکنی، داخل مدرسه میشوی، سیاهِ خسته را درمیاوری و ریز تا میکنی تا توی کیفت هم جا بشود هم دیده نشود، به کفش هایت زل میزنی و درحالی که نمیدانی در مقنعه چقدر زشت بنظر میرسی و یا موهایت برای دراوردنش درچه حالی‌اند راه میوفتی و وارد ساختمان میشوی. با خودت تاکید میکنی " به دیگری نگاه نکنی. " میروی و دور میشوی و در کلاسی متوقف میشوی که هنوز نمیدانی کدام. میروی و میزی را انتخاب میکنی، جلو تر از آنکه عقبی ها تورا ببینند و تو صورت انهارا. بعد مشغول میشوی باخودت. سرفه میکنی؟ اسپره ات را فراموش نکنی جانکم. میروی و از پسش خواهی نخواهی باید بربیایی. میروی. از پسش باید بربیایی.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۸ شهریور ۰۲

    #35

    من نمیتونم بیشتر از چیزی که هستم باشم..

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۴ شهریور ۰۲

    #34

    اوه نه. من آماده دبیرستان نیستم.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۴ شهریور ۰۲

    #33

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۶ شهریور ۰۲

    #32

    هوا داره سرد میشه، با اعتماد بنفس تر از همیشه از وسط جمعیت بین غرفه ها میدوئم طرف مامان و بهش میگم اینو میخری؟ وقتی لبخند میزنه و میگه باشه دوستش دارم. استیکی نوت رو توی کیفم لای سویشرتم می‌چوپونم و باد چتری هام رو از پشت گوش هام بیرون میده. افتاب اونطرف تر افتاده و سایه هارو برش داده. میشینم روی نیمکت و کتابمو میخونم. حالم خوبه، افتاب غروب میکنه و نارنجی‌ش لذت بخشه. نون شیرین مامانی رو توی دهنم میذارم و به این فکر میکنم که چقدر خوبم. 
    دروغ میگم. 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    #31

    چرا من انقدر بی‌پولم و چرا اینهمه چیز برای خریدن دارم؟ 

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۵ شهریور ۰۲

    #30

    هوای عصر آبیه، نور طلایی رنگ از پنجره های بلند خونه ی قدیمی که حالا تبدیل به‌ کافه شده؛ به موزاییک های شطرنجی‌ش میتابه و هوای بوی قهوه و کاغذ کتاب میده. پشت میز نشستی، چونه‌ت رو به دست چپت تکیه دادی و کتابچه کوچیک توی دستت رو با چشمهای ریز شده از دقت میخونی. بیخودی تهِ فنجون امریکن جلوم رو هم میزنم و از بوش لذت میبرم. کفش های یک نفر صدای جیر جیر میده، گنجشک ها دسته جمعی سرصدا میکنن، صدای فنجون های چینی و قاشق هایی که به دیواره ی لیوان ها میخورن آروم ولی پر تعداده. تقریبا شگفت زده سرت رو بالا میاری و میگی: « اینجارو گوش کن » نگاهت میکنم و چشمهای قهوه ایت میدرخشه. لبخند نازکی میزنی و با نهایت لحجه ای که میتونی داشته باشی از روی کتابت میخونی:

    i could recognize him by touch alone, by smell, i would know him blind, by the way hes breathes came and his feet struck the earth. i would know him in death at the end of the world.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۳۰ مرداد ۰۲

    #29

    خب، بازم این منم. اینجا، روی تخت کهنه م دراز کشیدم و انقدر به سفیدی سقف زل میزنم که چشمهام خیس میشن، پتوس بالای طاقچه انقدر رشد کرده که حالا برگهاش گوشه ی صورتم رو لمس میکنن و حتی این گیاه ساکن بیشتر از من پیشرفت داره، به کاغذ افعال عربی نگاه میکنم و از خودم میپرسم یعنی هیچ وقت قرار نیست این رو یاد بگیرم؟ آه میکشم و به گمونم جلد پاره ی کتاب عربی‌م هم همین کار رو میکنه. پلک میزنم، چشمهام تار میبینه و الان یادم نیست عینکم رو کجا گذاشتم. حالم از این همه ( بقول نرگس جلبک بودن ) بیکاری و به درد نخور بودن و تلف شدن به هم میخوره. الان که فکر میکنم بیکاریو بدرد نخور نیستم، نه واقعا نیستم. ولی دارم تلف میشم، هدر میرم. درست شبیه شیر آبی که از یک گالن آب چکه میکنه. از دوازده سالگیم این رو فهمیدم که دارم چکه میکنم. با خودم فکر میکنم یعنی الان، وسط شونزدهمین سال زندگیم چقدر دیگه از ظرفیت من مونده؟ چقدر دیگه اون هم تموم میشه و من صبرم رو از دست میدم و پوچ میشم؟ شاید خودکشی کردم. سیم آخر و فلان. دارم هدر میرم و این رو احساس میکنم، با وجود چالشی که نرگس راهش انداخت تا هدر نریم و از تابستون استفاده کنیم. کوفتش بزنن، می‌دونی چرا؟ چون من با وجود اینکه راجب اون چالش پست نوشتم و یک لیست از کارهایی که باید انجام داد نوشتم بازهم داشتم هدر میرفتم و درواقع لیستی که نوشته بودم هم یک لیست کار برای ادمی بود که داره هدر میره، نه کسی که استفاده درست از وقتش میکنه.میفهمی چی میگم؟ من دارم به گا میرم. این لفظ دقیقا گویای وضعیت منه ، به گا رفتن. درد کشیدن، قطره قطره کم شدن و به قعر فاضلاب پر از کثافت کشیده شدن.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۱ مرداد ۰۲

    #28

    نمیدونی چقدر ازینکه دیگه هیچ رابطه ی فراتر از ( اندکی دوستی ) و هیچ وابستگی احساسی یا هرکوفت دیگه ای به کسی توی زندگیم ندارم خوشحالم. الان توی زندگی لجن وار و فاسد شده ی خودم نشستم، تنها و بدون هیچ کمک کننده، مشاور، دوست یا محافظی. تنهای تنها باید از پس اینهمه گند و کصافت بربیام و زخمی بشم و خونریزی کنم و بیش از پیش به خودم سخت بگیرم و این بار هیچکس اینجا نیست که دلسوزی بیش از حد برای من بکنه. وای کلانی کبیر! عجب زندگی قشنگی شده. بدونِ آدمهایی با رابطه ی مثلا زیادی نزدیک حتی کپک های روی در یخچال اتاقم شبیه گل پامچال بنظر میرسن. حتی درد شونه م و سرفه هام لذت بخش شدن‌. دلم میخواد از خوشحالی کاراییو بکنم که هرگز دلم نمیخواسته. واقعا باید بمناسبت نبودنِ یسری ها برقصم~~

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲

    #27

    ‌وقتی یک بُن پونصد هزارتومنی برای خرید کتاب داشته باشی، چه کتاب‌هایی میخری؟ اوه نه، این تموم چیزی نیست که بهش فکر میکنم. درواقع این چیزیه که سعی میکنم بهش فکر کنم. باور کنین اگر شماهم سوشال فوبیا هاد، کمبود شدید اعتماد بنفس در دنیای واقعی و ضعف های بسیار دربرابر جامعه ی درنده بیرون می‌داشتید و در آستانه ی عوض کردن مدرسه‌تون به جایی پر از دخترهای نوجوون خودبرتر بین میبودین همین کارو میکردین. سعی در فرار از overthink یا به نوعی خودخوری مغزی، با استفاده از افکار پیچیده که شما دست در هیچ کدام ندارید.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۲۰ مرداد ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها