من نمیتونم بیشتر از چیزی که هستم باشم..
- متیو~蒸発
- سه شنبه ۱۴ شهریور ۰۲
هوا داره سرد میشه، با اعتماد بنفس تر از همیشه از وسط جمعیت بین غرفه ها میدوئم طرف مامان و بهش میگم اینو میخری؟ وقتی لبخند میزنه و میگه باشه دوستش دارم. استیکی نوت رو توی کیفم لای سویشرتم میچوپونم و باد چتری هام رو از پشت گوش هام بیرون میده. افتاب اونطرف تر افتاده و سایه هارو برش داده. میشینم روی نیمکت و کتابمو میخونم. حالم خوبه، افتاب غروب میکنه و نارنجیش لذت بخشه. نون شیرین مامانی رو توی دهنم میذارم و به این فکر میکنم که چقدر خوبم.
دروغ میگم.
هوای عصر آبیه، نور طلایی رنگ از پنجره های بلند خونه ی قدیمی که حالا تبدیل به کافه شده؛ به موزاییک های شطرنجیش میتابه و هوای بوی قهوه و کاغذ کتاب میده. پشت میز نشستی، چونهت رو به دست چپت تکیه دادی و کتابچه کوچیک توی دستت رو با چشمهای ریز شده از دقت میخونی. بیخودی تهِ فنجون امریکن جلوم رو هم میزنم و از بوش لذت میبرم. کفش های یک نفر صدای جیر جیر میده، گنجشک ها دسته جمعی سرصدا میکنن، صدای فنجون های چینی و قاشق هایی که به دیواره ی لیوان ها میخورن آروم ولی پر تعداده. تقریبا شگفت زده سرت رو بالا میاری و میگی: « اینجارو گوش کن » نگاهت میکنم و چشمهای قهوه ایت میدرخشه. لبخند نازکی میزنی و با نهایت لحجه ای که میتونی داشته باشی از روی کتابت میخونی:
i could recognize him by touch alone, by smell, i would know him blind, by the way hes breathes came and his feet struck the earth. i would know him in death at the end of the world.
خب، بازم این منم. اینجا، روی تخت کهنه م دراز کشیدم و انقدر به سفیدی سقف زل میزنم که چشمهام خیس میشن، پتوس بالای طاقچه انقدر رشد کرده که حالا برگهاش گوشه ی صورتم رو لمس میکنن و حتی این گیاه ساکن بیشتر از من پیشرفت داره، به کاغذ افعال عربی نگاه میکنم و از خودم میپرسم یعنی هیچ وقت قرار نیست این رو یاد بگیرم؟ آه میکشم و به گمونم جلد پاره ی کتاب عربیم هم همین کار رو میکنه. پلک میزنم، چشمهام تار میبینه و الان یادم نیست عینکم رو کجا گذاشتم. حالم از این همه ( بقول نرگس جلبک بودن ) بیکاری و به درد نخور بودن و تلف شدن به هم میخوره. الان که فکر میکنم بیکاریو بدرد نخور نیستم، نه واقعا نیستم. ولی دارم تلف میشم، هدر میرم. درست شبیه شیر آبی که از یک گالن آب چکه میکنه. از دوازده سالگیم این رو فهمیدم که دارم چکه میکنم. با خودم فکر میکنم یعنی الان، وسط شونزدهمین سال زندگیم چقدر دیگه از ظرفیت من مونده؟ چقدر دیگه اون هم تموم میشه و من صبرم رو از دست میدم و پوچ میشم؟ شاید خودکشی کردم. سیم آخر و فلان. دارم هدر میرم و این رو احساس میکنم، با وجود چالشی که نرگس راهش انداخت تا هدر نریم و از تابستون استفاده کنیم. کوفتش بزنن، میدونی چرا؟ چون من با وجود اینکه راجب اون چالش پست نوشتم و یک لیست از کارهایی که باید انجام داد نوشتم بازهم داشتم هدر میرفتم و درواقع لیستی که نوشته بودم هم یک لیست کار برای ادمی بود که داره هدر میره، نه کسی که استفاده درست از وقتش میکنه.میفهمی چی میگم؟ من دارم به گا میرم. این لفظ دقیقا گویای وضعیت منه ، به گا رفتن. درد کشیدن، قطره قطره کم شدن و به قعر فاضلاب پر از کثافت کشیده شدن.
نمیدونی چقدر ازینکه دیگه هیچ رابطه ی فراتر از ( اندکی دوستی ) و هیچ وابستگی احساسی یا هرکوفت دیگه ای به کسی توی زندگیم ندارم خوشحالم. الان توی زندگی لجن وار و فاسد شده ی خودم نشستم، تنها و بدون هیچ کمک کننده، مشاور، دوست یا محافظی. تنهای تنها باید از پس اینهمه گند و کصافت بربیام و زخمی بشم و خونریزی کنم و بیش از پیش به خودم سخت بگیرم و این بار هیچکس اینجا نیست که دلسوزی بیش از حد برای من بکنه. وای کلانی کبیر! عجب زندگی قشنگی شده. بدونِ آدمهایی با رابطه ی مثلا زیادی نزدیک حتی کپک های روی در یخچال اتاقم شبیه گل پامچال بنظر میرسن. حتی درد شونه م و سرفه هام لذت بخش شدن. دلم میخواد از خوشحالی کاراییو بکنم که هرگز دلم نمیخواسته. واقعا باید بمناسبت نبودنِ یسری ها برقصم~~
وقتی یک بُن پونصد هزارتومنی برای خرید کتاب داشته باشی، چه کتابهایی میخری؟ اوه نه، این تموم چیزی نیست که بهش فکر میکنم. درواقع این چیزیه که سعی میکنم بهش فکر کنم. باور کنین اگر شماهم سوشال فوبیا هاد، کمبود شدید اعتماد بنفس در دنیای واقعی و ضعف های بسیار دربرابر جامعه ی درنده بیرون میداشتید و در آستانه ی عوض کردن مدرسهتون به جایی پر از دخترهای نوجوون خودبرتر بین میبودین همین کارو میکردین. سعی در فرار از overthink یا به نوعی خودخوری مغزی، با استفاده از افکار پیچیده که شما دست در هیچ کدام ندارید.
از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکردم، هوا خوب بود. هندزفری spring day ورژن demo رو پخش میکرد و احساس آزاد بودن داشتم. یک نفر، یک مرد احتمالا بیست و خورده ای ساله از ماشینی
که تقریبا کنارمون بود بهم لبخند زد.
موهای خیلی کوتاه و صورت گردی داشت.
وقتی خندید چالگونه های خطی شکل روی گونه هاش دیده شدن. خیلی مهربون به من لبخند زد. خیلی مهربون. ولی من ترسیدم.
قلبم تیر کشید و ترسیدم. نگاهم رو دزدیدم و شجاعتِ توی چشم هام رو از دست دادم. توی دلم همه اونهایی که باعث میشن ادم از جنس مخالفی که بهت لبخند میزنه بترسه رو لعنت کردم. هزاران بار لعنشون کردم. هم خودشون و هم لبخندشون رو.
- میستوری، قرارگاه انجمن، مبل بنفش