۱۱۰ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

#18

-خب. بالاخره تابستون شروع شده و من احساس میکنم جز استرس برای ثبت نام و نمونه فرهنگ هیچ چیز دیگه ای احساس نمیکنم. فاقد خوشحالی و ناراحتیم، تنها چیزی که ازارم داد این بود که دوست صمیمی سابقم فقط باهام دست داد و گفت " شاید دیگه نبینمت " و رفت و حتی پشت سرشو نگاه نکرد‌. بکس گفت چرا غمت گین شده و من دقیق نگفتم که چرا، چون ترک عادت موجب مرضه. چون نورا هرچقدر هم بد بوده و اذیت کرده و فلان و بهمان، هرچقدر ایگنور کرده و زده تو ذوقم و ازم دوری کرده بازم نورا بوده. جویون شی بوده ، همونی که هنوز توی وبلاگ دومم اسمش تگ شده و هنوز جعبه کتابام بوی عطرشو میده. ناراحتم که انقدر ساده گذشت وقتی من به سختی رد شده بودم. 

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    #17

    •کاش میشد یطوری پست گذاشت که ستاره‌ش روشن نشه ولی منتشر بشه. چون احساس میکنم لیاقت ستاره ی روشن رو ندارن، صرفا یه مشت روزمره می‌نویسم و روشن شدن اون ستاره کنار عنوان زیاده روی به نظر میرسه‌. عین این که یک ساعت بدل رو توی جعبه ی نقره ای بذاری و بفروشی‌ش. 

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    #16

    وقتی پونزده ساله باشی و زیر چشمت کبود باشه؛ دیگه کسی به اینکه شاید توپ بیسبال خورده باشه بهت فکر نمیکنه. تو توی ناخودآگاه مردم یه کتک خورده جلوه میکنی. ولی اینکه یه عوضی که کتک کاری کرده باشی یا یک مظلوم که کز کرده و جیغ زده به خودت بستگی داره. این رو وقتی فهمیدم که کیوان قلقلکم داد و مجبور شدم سرم رو از توی بالشت دربیارم و چشمم رو دید.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۹ خرداد ۰۲

    #15

    hug me , i need you 

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲

    #14

     

    1, دارم به رندوم ترین حالت ممکن Boys like you ایتزی رو گوش میدم، این درحالیه که من تقریبا هیچ وقت ایتزی گوش نمیدم. درواقع خیلی کم پیش میاد کی‌پاپ غیر از توباتو گوش بدم و این یکم عجیب غریبه ( تاثیرات ریاضیه. )
    2, هندسه فصل هشت اونقدر که فکر میکردم عجیب غریب نبود. نمونه سوالای شب امتحان هم - تا الان یکیشو خوندم و چیز وحشتناکی نبوده ولی بازم قول نمره بالای ۱۸ رو نمیدم، حتی شاید۱۷ ( بله من از وقتی وارد راهنمایی شدم با ریاضی مشکل داشتم ولی روی معلمش کراش ناموسی‌م. شاعر میفرماد پدر عشق بسوزه که شدم با نمره ۲۰ رفوزه:دی )
    3, امروز نزدیک بود اقای آبی بمیره ولی ابشو عوض کردم و گریه کردم و ازش خواستم زنده بمونه. فعلا زنده‌ست و کاش این التماس رو برای اون دوتای قبلی هم میکردم.
    4, عسل رفته یه لاک خیلی خوشگل سبز پاستلی چرک ( این اسم درسته؟ ) خریده و منم میخوامTT با اینکه من تقریبا هیچ وقت لاک نمیزنم و ازش متنفرم بازم میخوامش چون خوشگل بود و من الان توی pms م و این چیزا حالیم نیست وگرنه درحالت عادی منو بزنید لاک نمیزنم مگر سن‌پاتریکTT

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۲ خرداد ۰۲

    #13

    حقیقتا مقصودم از گذاشتن این مینی ولاگ بی‌خاصیت رو نمیدونم صرفا از در و دیوار گرفتمش:دی

    سلام. ببینین کی اینجاست درحالی که تازه داره فصل هشت هندسه رو یاد میگیره و اصلا در طول سال نخونده بودشD:: ( اسونه ولی نه برای شب امتحان، اگر هندسه رو یاد نگیرم انسانی هم هاشور میخورم. ) 

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲

    #12

    دمش ، مکش ، دمش ، دمش ، مکش . انگشتم روی کلید رنگ و رو رفته ی اسلاید ساز دهنی قدیمی بابابزرگم بالا و پایین میره و ناشیانه چیزی شبیه به shape of my heart رو مینوازم ( یا دست کم چیزی شبیه نواختن ) توی ماشین قدیمی‌ش نشستم که بوی نون روغنی میده، من اینجا ساز دهنی میزنم و توی ماشین بغلی پسربچه صورتی پوش با لپهای سفیدی نشسته که ای کاش اسمش ارمین باشه. دفعه بعدی که بهم نگاه کنه براش دست تکون میدم، اگه اصلا بهم نگاه کنه. ادمهای توی پیاده رو متحرکن، شبیه صحنه ای از فیلم ها، سکانسی روی پرده ی سینما، همه چیز درحال حرکت وزندگی‌ن و من اینجا نشستم بدون اینکه احساس کنم من هم توی این دنیا وجود دارم.

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۹ خرداد ۰۲

    #11

    ساعت سه صبح از خواب بیدار میشم. درحالی که فقط یک ساعت و نیم خوابیده‌م کتاب عربی‌رو جلوی صورتم باز میکنم و خسته ترین موجود روی زمینم. صبحانه ای نداریم، از همین الان میدونم نهار هم نداریم. وسط عربی خوندن هام به چپترای عقب افتاده ی جوجتسو هم سری میزنم ( چه مرضیه که وسط امتحانا کارای نکردت یادت میاد؟ ) و تا اخرین چپتر منتشر شده خودم رو میرسونم ، وسط دوئل سوکونا و گوجو ادامس طالبی میجوئم و افعال ماضی مستمر رو مرور میکنم. زندگی عجیبی به نظر میرسه وقتی صبح ها توی هوای آبی رنگ میشینم و درس میخونم. این ورژن از خودم رو نمیشناسم. شاید هم فراموشش کردم.

    گوجو وقتی از مهر و موم درومد و فهمید نوریتوشی کامو و سوکونا ریختن روهم:

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲

    #10

    یک احساس وحشتناکی هست که توی وجودم ریشه میکنه و جوونه میزنه. تموم قلبم رو پر از خار و برگ های زمخت و تیره میکنه. اونم اینه که اصلا متن‌های قابل قبول و مطابق میلی نمینویسم. هیچکدوم اون چیزی که انتظار دارم از آب درنمیان ، دلم برای نامه نوشتن توی وبلاگم تنگ شده ولی انگار زبونم قفل شده باشه؛ کلمه هام قفل شدن و نمیتونم درست بنویسم. برای نوشتن دلم کلی استعاره جدید میخواد و مقداری زیباییِ تو. دروغ نباشه بد عادت شدم، جز برای تو دستم به نوشتن نمیره یا اگرم میره چیز جالبی از آب درنمیاد ==))...

    پی‌نوشت) پرسید " اگه دو طرفه‌ست چرا یه حرکتی‌ نمیزنی؟ حیف نیست اینهمه احساست؟ " جواب دادم " چون خودمم نمیدونم چرا، چون هیچیو نمیدونم و من دیگه قرار نیست ریسک کنه حتی اگه ازش مطمئن باشه، چون ترسوئه و پر از خورده شیشه و کسی نیست که درشون بیاره ، بغلش کنه و بهش بگه نترسه ==)) "

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۶ خرداد ۰۲

    #9

    حقیقت: درس خوندن برای امتحان های نهایی نهم برام لذت بخشه، یطورایی شبیه بستن چمدونه برای رفتن و سفر کردن به شهری که دلت میخواد، رشته ای که عاشقشی. درس خوندن برای نمونه فرهنگ شبیه خریدن بلیط قطاره، برای رسیدن به سرزمین رویاها ها، شاید رشته ی انسانی از نظر خیلیا چیز جالبی نباشه و نسبت به تجربی و ریاضی اونقدرها هم چرخ آور بنظر نرسه. ولی واقعیت اینه که برای من معرکه ترین رشته ی ممکنه. من حتی با فکر کردن به کلاس جامعه شناسی یا درس فلسفه و منطق از شدت ذوق مور مورم میشه. نه که این علاقه یهویی درمن ایجاد شده باشه، من از وقتی کلاس هفتم بودم راجب انسانی فکر میکردم. بعدها که بیشتر راجب خودم یاد گرفتم و خودمو شناختم هم بیشتر بهش علاقه پیدا کردم. هیچ وقت آینده م رو درحالی که چیزی جز انسانی خونده باشم تصور نکردم، اونم با وجود اینهمه قوه تخیلی که دارم. این پست هم برای این زد به سرم بنویسم که بکس گفت: واقعا چه هدفی داری برای انسانی ؟ برو هنرستان 
    و بعد به این فکرکردم که انسانی برای من شبیه عشق اوله و هنر فقط کراشمه xD TT هردوشون رو دوست دارم ولی انسانی برام یک دنیای دیگه‌ست.

    تازه، یه دلیل خیلی بزرگتر هم هست بنام دلیل شماره ی سه ولی انگیزه ی اصلی==))

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲ خرداد ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها