عمدا نوشته:
قبل از تو هرچی دلدادگی بود
از بچگی بود و از سادگی بود
و جا داره اظهار نظر کنم که من دهن تو و دلدادگی و خارتو مادرتو باهم آره.
- متیو~蒸発
- يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲
عمدا نوشته:
قبل از تو هرچی دلدادگی بود
از بچگی بود و از سادگی بود
و جا داره اظهار نظر کنم که من دهن تو و دلدادگی و خارتو مادرتو باهم آره.
تو فکرشم نمیکنی. حتی برای یک لحظه هم توی مخیلهت نمیگنجه که ممکنه توی مدرسه ی جدید با چه جونورهایی مواجه بشی. توقعِ یک هیولای سیاه، گرگ غولپیکر و دخترهای دبیرستانی عقده ای رو داری. توقع آدمخوارهای ظاهربین، سطحی، خوشگذرون و احمقهای آسیب رسان به جامعه رو داری. توقع یک گله کفتار. حتی منتظر اینی که یک خونآشام کنارت بشینه و دندونهاش رو توی گردنت فرو کنه و ذره ذره امیدت رو از قطرات خونت بکشه بیرون. تو دقیقا توقع هرچیزی رو داری؛ جز چیزی که قراره رخ بده. فکر همه جاشرو کردی جز همین. حتی برای یک لحظه هم توی مخیلهت نمیگنجید که یک تامبویِ قدکوتاه، با موهای ماشین شده و لبخندِ الاغگون بپره وسط داد و ستد مواد مخدرت با پروین اعتصامی. تو توقع هرچیزی رو داشتی جز اینکه دور دستهای سفید و محکمش دستبند تیم بوستون سلتیکس رو ببینی و توی تنش رکابی قرمز رنگ تیم بولز، با شاخهای سفید و حروف برجسته. فکرشم نمیکردی پا به پای همچین آدمی تا تهِ یک اردوگاه دور افتاده قدم بذاری و توی سکوت مرگبارِ پیست مرده ی پینت بال؛ راجب یک کلبه ی گرم وسط کوهستان یخبندون خیال پردازی کنی. با صدایِ ترق ترق سوختن هیزم شومینه و نوایِ ریز گرامافون. زیر پتوی سنگین بافتنی چهلتیکه ای که خواب روی چشمهات رو سنگین تر میکنه. فکرشهم نمیکردی که یک روز بشینی وسط جمعیت شلوغِ مدرسه ی مصلینژاد و بجای گوش دادن به سخنرانیِ مدیر ؛ بخاطر هیجانات از فرطِ بالاخره اومدن تیتومِ سرشناس وسط زنگ مدرسه و خلاص شدن از بیست و هفت جانیِ خونخوار تیک بزنی. فکرشم نمیکردی که دوازدهمیِ سمت راستت سرحد خفگی به جمله ی " اینا که تازهم نیست " بخنده و باهم احساس دوستی کنید و ازت بپرسه " این تیتوم کیه؟ " و تو بگی همون رکابی قرمزه. اونم ازت بپرسه عه؟ تو همون چهارخونه قهوه ایهای؟ و دوستش بخنده و بگه تازه فهمیدی؟
فکرشم نمیکردی.
ضمیمه: چیزی درمن وجود داره ، همونطور که ویلی گفت ، و اون اینه که من هرلحظه به دنبال آدمهای الهام بخشم. معتادِ پیدا کردن یک الهه و پیچیدنش لای کاغذ و سرحد مرگ دود کردنشم. شنیدین که توی سرشت آدم چیزی بنام میل به پرستش وجود داره؟ این چیزی شبیه به همونه. گرچه این اواخر خیییلی عاقلانه و محتاطانه تر با این موضوع برخورد میکنم ولی خب. من هنوز هم دنبال افرادی هستم که بشه بهشون خیره موند و خیالبافت، شعر نوشت و داستان خوند.
هفتِ عزیز
دوباره ساعت شیش و بیست دقیقه شده و من مضطربم. میبینی چقدر ساده آدم میتونه شکننده باشه، اونهم دربرابر یک مشت آدم احمق پر افاده؟ سعی در یکرنگ شدن با جماعت زبون نفهمی که ترجیح میدم مسائل حاشیه وارشون رو اینجا بیان نکنم واقعا کار توت عنخ آمون هم نبود. چه برسه به من. به هرحال بازهم اینجام، چیزی نمونده تا سرویس برسه و من دارم توی سویشرت کهنه م میلرزم و سردمه. حالم از اینهمه تظاهر به هم میخوره و دلم میخواد دوباره تر موهام رو کوتاه کنم. ولی هوا سرده... برای زنده بودن و جوونه زدن هوا زیادی سرد شده.برام آرزوی موفقیت کن مرد. دوستت دارم.
- متیو، قرارگاه مخروبه ی انجمن، مبل بنفش
من چهارتا وبلاگ پر و پیمون تو عمر وبلاگ نویسیم داشتم. اولیش magical church ِ عزیز بود که خیلی از کسایی که درحال حاضر وبلاگم رو دنبال میکنن از همونجا پیدام کردن. کلیسایی جادویی که به وست پیچک سمی طلسم شد و توی وبلاگ کوچیکی که بعدها با وجود عاشقان نوشتن بزرگ شد؛ جای گرفت. دومین وبلاگ من lonelly star بود که چندین بار اسمش رو عوض کردم. خدابیامرز تا قبل از حذف شدنش بیشتر از وبلاگ اولم مورد استقبال قرار گرفت و وقتی " میستوری وبلاگ " رو سرچ میکردی صاف میخورد توی تخم چشمت. من عاشق اونجا بودم، خاطراتش و عطر بویی که برام داشت واقعا دوست داشتنی بود. اما روزی از روزها اون وبلاگ عزیز و کنج دیرینه ی من به دست آدمهای بیشعور و نالایق مدرسه م افتاد و من مجبور به بستن و درنهایت حذف کردنش شدم. توی این اتفاقات وبلاگ اولم هم دست به دست بین خودگهخاص پندار های مدرسه پخش شد و مجبور شدم کلیسای خوشگلم رو هم تخته کنم و مجسمه ی فرشته ی نگهبان و پیچک سمی و ارواح اونجا همگی به خاطرات پیوستن. اما من؟ نه. نتونستم دست از نوشتن بردارم و این بار، آذر ماه پارسال، وبلاگ سومم رو تاسیس و افتتاح کردم. گرچه ادرس اون وبلاگ بارها و بارها و بارها بخاطر رسیدن به دست آدمهای دنیای واقعی عوض شد؛ اما محتویاتش هنوز سرجاشون هستن. هنوز به فعالیتم اونجا ادامه میدم و " پشمکی بیان " جلوه میکنم. روزمرگیجات صافت و گاهاً تلخم رو اونجا مینویسم و خیالپردازی میکنم. با بیانیهای زیادی حرف میزنم و انقدر کامنت رد و بدل کردیم که پنلم هنگ کرده و 146 کامنت جدید هرگز از اعلاناتش پاک نمیشه. اما من یکروز به این نتیجه رسیدم که نه. نمیتونم متنهای تلخ، احوالات رُک و زندگی تاریکم رو بدون هیچ فیلتر و سانسوری توی وبلاگی که همه زیر و روی من رو میدونن و بیست و پنج هزار بازدید کننده داشته منتشر کنم. نمیتونم چرت و پرتهام رو با روشن کردن ستاره ی وبلاگی که برخیها دوستش دارن و بهش امید دارن منتشر کنم و باعث بشم وقتشون گرفته بشه، فقط چون نیاز داشتم روحم رو با نوشتن کلمات جفنگ پشت سر هم ارضا کنم. پس دست به ساخت یک وبلاگ سیکرت زدم، بی هیچ شیله پیله ای احوالاتی که نباید خیلی دیده میشدن، اما باید ثبت میشدن رو اینجا نوشتم و بدین ترتیب چهارمین وبلاگ من پدید اومد. توی این مدت افراد خیلی کمی، کمتر از انگشت های یک دست، آدرس اینجارو از شخص بنده دریافت کردن و افراد خیلی کمتری اینجارو خوندن. آمار بازدیدکننده های این وبلاگ اعداد باینری، صفر و یکی، هستن و اینجا چنان خلوته که انگار یک کلبه ی گرم فراموش شده وسط یک پیست مدفون اسکی روی برف، توی کوهستانهای شمالیِ دور ترین نقطه ی دنیاست. پس اگر اینجارو میخونید بدونین به جایِ خیلی دور دستی راه پیدا کردین. خیلی دور تر از اون یکی دور.
ضمیمه: پست های این وبلاگ سیر تکاملی رشد و نمو روح من رو بدون نقص نشون نمیدن، پس پست های مربوط به بهار و تابستون رو با دیدگاهِ " این همون متیوئه الآنه " نخونید. من اون زمان اصلا متیو نبودم...
متیو...
یعنی, یک پسربچه ی شفاف و درمعرض شکسته شدن
یا یک توفنده، گوشه کنارهای اقیانوساطلس؟
نمیدونی چقدر دلم میخواد پولهامو بردارم و برم توی کتابفروشیها خرج کنم. بعدم اسمشو بذارم کادوی یهویی از طرف خودم برای خودم.
نیاز دارم یکی - که اصلا برام مهم نیست فرعون باشه یا تزار - برام ازون دستبند بافتنیای خوشگل بخره و من خوشحال بشم.
اصلا هم مهم نیست فرعون باشه یا تزار
میگوروشی (見苦しい ترجمه از ژاپنی؛ ناخوشایند) از ماخا میپرسد " میتونم گوشیمو ببرم توی زنگ تفریحها باهاش بازی کنم؟ " مامانش تاکید میکند " گوشی توی مدرسه ممنوعه! " بعد با دقت فرمش را توی تنش مرتب میکند تا برای جشن کلاس اولی ها آماده شود. به یاد ندارم جشن کلاس اولم چطور برگذار شد، جز اینکه کسی هولم داد و من با سر زمین خوردم. آن روز ماخا اولین بار با دوست کنونیاش آشنا شد،وقتی آن زن فریاد میکشید "این بچه ی کیه؟! سرش ترکید!"
بعد ها فهمیدم من هرگز بچه کسی نبودم.
میروی گوشه ای، از اتاقی که هرگز دلت نمیخواسته. مینشینی و اندکی از لاته ی کهنه و سرد شده ات سر میکشی. کتابی را جلویت باز میکنی و از دست دنیا فرار میکنی، بوق های طولانی تلفن و پیغام های بیپاسخت را نادیده میگیری. آخر سر اپراتور پاسخت را میدهد " مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد " در دسترس نمیباشد. نمیباشد. نمیباشد. میروی.بدن برهنه ات در تاریکی اتاق، به روی تشک کج و معوج تختت میدرخشد و چنان به سفیدی میزند که گویی هرگز خونی درش نداشته. غلت میزنی و از کیف قدیمیت سیگاری درمیاوری، شمع وانیلی روی طاقچه اتاق سوسو میزند ولی روشنایی اش فقط برگهای پتوسِ گوشه پنجره را پدیدار میکند. سیگار را روشن میکنی و زانو هایت تقی صدا میکنند. سرفه میکنی وعینکت از روی صورتت لیز میخورد. موسیقیِ mystery of love آخر سر گوش هایت را کر میکند و تو مدتهاست چنان صامت وسط اتاق دراز کشیده ای که لبهایت از سکوت به هم چسبیده. حنجره ات برای دوباره کار کردن باید ابتدا اندکی پچ پچ کند، شبیه به موتور خرابی که سالهاست روشن نشده. شبیه به باتریِ خالیِ ماشین. سرفه میکنی و گلویت بوی خون میگیرد، سیگار را توی گلدان خاموش میکنی، از پنجره بیرون میندازی و صدای کارگر بیچاره از پشت در اتاق میآید که مودبانه تر از ده ها میلیاردر خواهش میکند " میتونم نماز بخونم؟ " دلت میخواهی اورا ببینی و درآغوش بکشی. اما حوصله نمیکنی، زانوهایت توان ندارند. به شماره ی روی گوشی نگاه میکنی و از انتظار برای نوبت کوتاهی مویت خسته میشوی. شمع وانیلیات انقدر روشن بوده که حالا گوش ماهی داخلش تا اعماقش پایین رفته. سرفه میکنی، خسته شدی. خسته شدی. خسته شدی. با خودت مرور میکنی، داخل مدرسه میشوی، سیاهِ خسته را درمیاوری و ریز تا میکنی تا توی کیفت هم جا بشود هم دیده نشود، به کفش هایت زل میزنی و درحالی که نمیدانی در مقنعه چقدر زشت بنظر میرسی و یا موهایت برای دراوردنش درچه حالیاند راه میوفتی و وارد ساختمان میشوی. با خودت تاکید میکنی " به دیگری نگاه نکنی. " میروی و دور میشوی و در کلاسی متوقف میشوی که هنوز نمیدانی کدام. میروی و میزی را انتخاب میکنی، جلو تر از آنکه عقبی ها تورا ببینند و تو صورت انهارا. بعد مشغول میشوی باخودت. سرفه میکنی؟ اسپره ات را فراموش نکنی جانکم. میروی و از پسش خواهی نخواهی باید بربیایی. میروی. از پسش باید بربیایی.