هنوز هم کتاب میخوام. به همراه پاپ کورن تازه.
و فیلم، باتو. (اره پامپرنیکل عزیزم،خودت)
- متیو~蒸発
- شنبه ۵ اسفند ۰۲
هنوز هم کتاب میخوام. به همراه پاپ کورن تازه.
و فیلم، باتو. (اره پامپرنیکل عزیزم،خودت)
هفتِ عزیز، میدانم که نامه هایم سرت را درد اورده است
اما این روزها، هیچ، به معنای واقعی کلمه هیچ، آدمی به دورم ندارم تا حرف بزنم. ساکت تر از همیشه درمواردی که نیازدارم با کسی به اشتراک بگذارم ظاهر میشوم، دوست هایم برای حرف زدن درمورد کتابها و کلا مسائل من زیادی.. عادی اند. انگار هرگز جز دغدغه ی قرار کافه و تکالیف درسی و دوست پسرهایشان نمیتوانند به چیز دیگری (و واقعی تری) فکر کنند. شاید هم من شبیه به فلاسفه ی دیوانه برای هرچیزی دنبال دلیل عقلانی و استدلال خاص و پرمعنایی هستم که باعث میشود دیگران از من دوری کنند.
چقدر بدبختم.
هفتِ عزیز؛ این چیزی نبود که دلم بخواهد امروز حوالی ظهر برایت بنویسم. درحالی که معده ی خالیام میسوزد و اعصابم از ان خرد تر است و سعی میکنم ذهنم را خوش بین نگه دارم. احتمالا موضوع مهمی نیست ولی این روزها منتظر کوچکترین حرکتم تا منفجر بشم.
هشت یا شاید تعداد بیشتری از پست های اخیر اینجارا پاک کردم. به طور کاملا مضحک و اتفاقی، بدون خواست خودم و این درحالی بود که تقریبا تنها پست مفید اینجا هم بین اونها بود، چالش گریز بسوی کتاب که همین دیشب میخواستم اپدیت جدیدی برایش بنویسم. اما حالا کل آن پست طویل نه چندان با ارزش(که برای من مهم تر ازینها بود) پاک شده، من جلوی بخاری ژاپنی عرق کرده م و نعنا دارد با بی اهمیتی تمام چسب واشی ام را میجود. چقدر بدبختم.
درهرصورت، این نامه ای نیست که دوست داشته باشی برایت پست شود، اما همیشه با حوصله نامه هایم را میخوانی. پس بدم نمیآید راجب بازهم راجب تکلیف فنون غر بزنم و اینکه دلم نمیخواهد حقیقت را برای سنگی بنویسم، با اینکه دوستش میدارم. اما راستش را بخواهی سه شنبه شب که با تفکر عمیق درمورد تنها بخش نیمه صبحگاهی روزهایم کندوکاو کردم دچار بی خوابی شدیدی شدم، هر دو دقیقه یک بار شبیه به شوک و حمله عصبی میلرزیدم و از خواب سبکم میپریدم. آخرش هم خواب عجیب و ترسناکی دیدم که نیازی به گفتنش نیست.
اخرش یک دروغ ابرومندانه مینویسم برود. کدام دبیر علوم فنونی - حتی اگر سنگی باشد- اهمیتی به زندگانی کدر و چرک شده ام میدهد؟
مهم نیست. داشتم از درس ها میگفتم، الان نشسته ام و کتاب فارسی بی هدف مقابلم افتاده و نعنا تا همین لحظه سعی داشت چوب پا تختی ام را بجود، حالا پریده و از پشتم بالا میرود. با خودم فکر میکنم گربه داشتن آسان تر از نگهداری از یک پرنده است. آن هم وقتی پرنده ات با تو دوستی نکند باید نزدیک بیست صفحه درس بخوانم، بعد اگر توانستم این ادبیات نفرین شده را سر کلاس فیروزیزدی پاس کنم بروم سراغ طلسم اقتصاد. واقعا حالم ازین معلم ها بهم میخورد.
نعنا از شلوارم بالا میآید، روی زانویم مینشیند و میخواهم مضحک ترین بخش این هفته را برایت تعریف کنم. چهارشنبه، وسط روز به بعد، درحالی که تلاش میکردم برای ویلی ونکا ارزوهای خوب بفرستم و به کنار دستی هایم و نبود جوزف که حالا حتی بودنش فرق چندانی با آن نداشت توجهی نکنم. بعد آن بچه مهدکودکی های متعفن با پوشک های صدساله ی چرکیشان برایم قیافه امدند چون نذاشتم کنارم بنشینند. دلم نمیخواد وقتی شانس به من رو کرده و بغل دستی از مدرسه رفته و جوزف اغلب غایب است آن احمقهای ساده لوح خلوت فیزیکی ام را خدشه دار کنند. خلاصه بعد از آن دختر کوتوله ی جلویی مدام قیافه میگیرد که چرا من اینطوری کرده ام و حتی جلودستی شماره3 را میفرستد که هی به من بگوید برو معذرت بخواه، مردم را ناراحت نکن، کوتوله فکر کرده است تو از او خوشت نمیاید.
من هم گفتم به کوتوله بگو منتظر عذر خواهی نباشد، جذا ازینکه اهمیتی به سو برداشت هایش نمیدهم باید تا الان ، با وجود مغز خشکیده اش ، متوجه این موضوع میشد که من از همه ی کلاس به یک اندازه متنفرم و انگیزه ام برای تکه تکه کردن همهشان به طور یکسانی بالاست. البته شاید اگر کوتوله به بچه بازی هایش ادامه دهد اورا بالا تر از بقیه قرار دهم.
سعی میکنم به نعنا دست بزنم و او میترسد. brooklyn را پلی میکنم و تلاشم را برای تمرکز روی چیزهای خوب (یا دست کم غیرِ بد) کردن بیشتر میکنم. بگذار در نامه ی برایت از کتابفروشی های واقعی بگویم.
هفتِ عزیز؛
هوا رو به خنکی میزنه و گریهم گرفته. چند روز پیش move to heaven رو دیدم و با قسمتای آخرش حسابی گریه کردم. خیلی وقت بود گریه نکرده بودم. شبها تا صبح راجب چیزهای غیر واقعی فکر میکنم و استرس امتحانها من رو نابود میکنه. راجب بعضی چیزها انقدر فکر میکنم که وقتی بالاخره توی دنیای واقعی انجامشون میدم باورم نمیشه که واقعین. چون جز به جز بیشتر کارهام رو صدها بار مرور کردم. (و وقتی کاری رو خارج از برنامه انجام میدم احساس شکستگی میکنم و ترحم به خودم. ترحمِ لعنتی) الان هم ساعت ده شب شده.
خب..
اینجا خیلی، بی محتوا تر و ... یطورایی زیادی شخصی طوره برای اینکه هیجده نفر دنبالش کنن. بنظرم... اینجا قرار نیست کسی چیزخاصی بنویسه... پس؟ کاش میشد دنبال کننده هارو حذف کنم. چون ازینکه وقتشونو حتی برای دنبال کردن اینجا گذاشتن خجالت میکشم.
هفت عزیز؛
هوا سرد تر و سردتر میشود، اما هنوز کلاهی سرم نمیکنم. عینکم را لابه لای ملحفه های روی تخت گم کرده ام. رو به روی بخاری ژاپنی کز کرده و دوباره برایت مینویسم. انگار تنها راه فرارم این است.
هفتِ عزیز؛
بچه تر که بودم، عاشق عروسک و اسباب بازی بودم. هیچ هدیه ی دیگه ای، حتی پولهای نقد با ارزش تر هرگز من رو خوشحال نمیکردن. یکی از غمهای بزرگم این بود که کادو چیزی جز اسباب بازی بگیرم. ترجیح میدادم اصلا کادویی درکار نباشه و بیخودی هواییم نکنن تا اینکه چیزی جز عروسک هدیه بگیرم. بیشترین خرجِ مامان بابام برای من توی همین عروسک ها بود، انواع و اقسامشون. عروسکهایی که میتونستن حرف بزنن، میتونستن راه برن، لباسهای مختلفی داشتن یا خونه و وسایل کوچیک اشپزخونه. فیگور های عطری توتفرنگی کوچولو تا عروسک پولیشی شخصیت های ماداگاسکار. بخاطر حساسیت و آسمم گرونترین هاشون رو میخریدیم تا پرز نداشته باشن. عروسک ها انقدر زیاد میشدن که توی پلاستیک های خیلی بزرگ مشکی تلنبار و بالای کمدها پنهون میشدن. اما میدونی از بین اینهمه عروسک کوچیک و بزرگ گرون قیمت و زرقی برقی من کدومشون رو بیشتر از کل زندگیم دوست داشتم و هیج وقت نذاشتم بره بالای کمد، توی پلاستیک سیاه و هنوز هم کنارم نگهش میدارم؟ خب, این یک ماجرای خیلی قدیمیه.
سرویسم، یک پیر مرد شصت هفتاد ساله با پوست زمخت و قد دو متری, صورت ترسناک و دستهای زیادی دراز که بی تناسب و ترسناک بنظر میرسن، با ناخن هایی شبیه به سم... بامن بدرفتاری میکنه. فقط چون چند دقیقه دیر رسیدم پایین، و اون توقع داره چون خودش همیشه قبل از زنگ جلوی مدرسه ست کلاس رو ول کنم. و برای من صداشو کلفت میکنه و با لحن زننده ای صحبت میکنه که باعث میشه بترسم. یک مرد بزرگ، خیلی خیلی بزرگ. انقدر که من به زور تا زیر کتفشم. و جالب اینجاست که قبلا وقتی بقیه دیر میکردن چیزی بهشون نمیگفت. اما فقط برای دو دقیقه... آه خدایا. لعنت بهش. لعنت به مدرسم.سردردم.
تند و پر استرس، ضربان قلبم چنان همدست با عقربه ی ساعت به من تلنگر میزد که احساسی جز ضربات محکم و کوتاه ، در عمق وجودم ، نداشتم. لحظه چنان باشتاب میگذشت که ثانیه ها مثل پنبه های لطیفی پت میشدن و جوری از هم میگسیختن که باور اینکه منسجم و حقیقی بودن سخت میشد. اضطراب تموم وجودم رو از زمان و مکان میربود و جوزف به کوچکی یک ماهی کنار من, درحالی که از طعم نوشیدنیش شاکی بود, راه میرفت و پهنای خیابان به نرمی راه رفتن روی آب طی میشد. گفت مرسی با همون لحنی که احتمالا نِمو از تو بخاطر غذای مخصوص ماهی تشکر خواهد کرد. پرت و گُنگ تر از اونچه بشه تصور کرد به نونوایی چشم دوخته بودم. با لحن خاص تری گفت مرسی! انگار حروف از دهنش برای شنیده شدن تقلا میکردن. نگاهش کردم ، شبیه به یک پیر پاتیل بهم تلنگری خورد و گفتم خواهشمیکنم اما کلماتم تند تر از ضربان قلب و عقربه ها بودن. گفت به چی فکر میکنی؟ و کاش میتونستن اعتراف کنم به اینکه چطور انقدر شبیه نمویی؟ اما افکارم رو به روی خودم نیاوردم. کوچک، قوی و معقول. فقط گفتم به اینکه در نگاه اول دوست داشتنی بنظر میرسی.
_ : و درنگاه دوم؟
مجذوب کننده.
ضمیمه: باورنمیکنم انقدر شکننده، با صورت برانگیخته و اعصاب خورد با کسی بیرون رفته باشم و همچنان اون یک نفر بتونه من رو من ببینه. بیاید همه باهم کمپین مرگ بر سرویس هایی که سرشون توی کون اهم کار بقیه ست راه بندازیم ^^ چون اگه اون پیرمرد خرفت نبود الان اعصاب بهتری داشتم. حالمم خوب بود.
هفت عزیز
سر صبح است. دست و پاهایم یخ زده اند و با وجود ریسکهای امروز، از استرس و شاید هیجانی کاذب، مثل موش آبکشیده ای ( اگر بدتر به نظر نرسم. ) میمانم که در سرمای زمستان زیر تلی از برف برای راه خانه دست و پا میزند. بیا دست به دعا و انرژی های مثبت ببریم که اگر خدا امروز را به خیر نکند دیگر یکدیگر را نخواهیم دید. کشته خواهم شد...و توهم به دنبال من.
ضمیمه: بزرگترین ریسک واقعاً واقعیِ من.