۱۱۰ مطلب توسط «متیو~蒸発» ثبت شده است

#26

 از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکردم، هوا خوب بود. هندزفری spring day ورژن demo رو پخش میکرد و احساس آزاد بودن داشتم. یک نفر، یک مرد احتمالا بیست و خورده ای ساله از ماشینی

که تقریبا کنارمون بود بهم لبخند زد.

موهای خیلی کوتاه و صورت گردی داشت.

وقتی خندید چالگونه های خطی شکل روی گونه هاش دیده شدن. خیلی مهربون به من لبخند زد. خیلی مهربون. ولی من ترسیدم.

قلبم تیر کشید و ترسیدم. نگاهم رو دزدیدم و شجاعتِ توی چشم هام رو از دست دادم. توی دلم همه اونهایی که باعث میشن ادم از جنس مخالفی که بهت لبخند میزنه بترسه رو لعنت کردم. هزاران بار لعنشون کردم. هم خودشون و هم لبخندشون رو. 

 

- میستوری، قرارگاه انجمن، مبل بنفش

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۴ مرداد ۰۲

    #25

    با دن یک سر به بانک کتاب بهار میزنیم. عموحامد از دیدنم خوشحال میشه و به کارت نسبتا خالی کم پولم لبخند میزنه و بعد از یک ساعت تموم گشت زدن بین قفسه های کتابفروشی برام گام به گام دهم انسانی و فلش‌کارت های اقتصاد و علوم فنون رو حساب میکنه. فلش کارت هارو دن حساب میکنه و خودشو میزنه به اون راه ، دلم میخواد کلی کتاب دیگه از جمله ظرافت جوجه تیغی و کتاب‌کار ریاضی و آمار خیلی سبز رو هم بخرم ولی توی بانک کتاب هردوش تموم شده. (واقعا باید گریه کنمTT) دلم میخواد از همین الان کتابهای دهم رو بگیرم و درس بخونم، نمیدونم این همه احساس خرخونی ازکجا میاد ولی.. هنوز حتی جواب آزمون نمونه فرهنگ نیومده و :[ 

    + مگه مجبور بودم نه جلد کتابو تو تیر بخونم که الان بمونمو **** ؟:

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۸ مرداد ۰۲

    #24

    چشمهای درشت و قهوه ای داره، پوست سفید صورتش با سه تا خال ریز روی خط فک و گردنش تزئین شده، بزرگترینِ اونها روی خط فک سمت چپ‌ش نشسته و من به این فکر میکنم که چقدر قشنگه (اگر توی زندگی قبلیش؛ کسی اونجارو میبوسیده.) دستهای کشیده ای داره که نمیشه ازشون عکس نگرفت. عادت داره با چشم‌ها و ابروهاش حرفهاش رو مفهوم کنه و واقعا بامزه‌ست. چون این به منم سرایت میکنه و وقتی باهم حرف میزنیم من هم ناخوداگاه ابروهام رو تکون میدم. 

    موهای نسبتا مجعد و قهوه ای داره، رنگی روشن تر از قهوه ای و تیره تر از عسلی. وقتی پیراهن کاراملی رنگش رو تنش میکنه و آستین هاش رو بالا میزنه آدم با خودش فکر میکنه که عشق در یک نگاه حقیقت داره، باید یک روز روی ساعد هاش، نزدیکی آرنجش نقاشی بکشم.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    #23

    میگم این ساید جدیدم قابل پرستشه

    میگه دلم برای قبلیت تنگ شده

    بایدم دلت تنگ شده باشه. چون این سایدم دیگه جلوی تو سر خم نمیکنه، دیگه شکننده نیست دیگه نقطه ضعفایی که تو خوب بشناسی‌شون رو نداره. بایدم دلت برای قبلی تنگ بشه عزیزم.

    جدیده یه عوضی تموم عیار عین خودته و من عوضش نمیکنم. من دوستش دارم و برام مهم نیست اگه کابوسته. 

    ساید جدیدم قویه، بهش سلام کن. اون ازت متنفره و اگه جلوشو با خیرخواهی نگیرم به خونت تشنه‌ست. دست منم نیست. اختلال شخصیتیه دیگه :^)

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱ مرداد ۰۲

    #22

    ‌ریواچ لوسیفر لذت بخشه، هوا آلوده‌ست، میخوام موهامو کوتاه کنم. چشمهای تام خیلی قشنگن و راستی. دارم داستانمو دوباره‌مینویسم. از بابتش خوشحالم و به من احساس خوبی میده، شبیه زندگی کردن توی یک دنیای دیگه. شبیه کتاب خوندن ولی خیلی چرخ آور تره. دلم یه لازانیای چرب و تند میخواد به همراه کولا ( که هیچ وقت نمیخورم ) و اینکه.. احتمالا یه تغییر ریز برای فونت اینجا بد نباشه. بعلاوه اینکه باید توی اون یکی وبلاگم یه نامه چالش برانگیز پست کنم. راجب تو=>

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲۷ تیر ۰۲

    #21

    روزهای گرم و بی‌خاصیتی رو میگذرونم. شاید با این حجم از درونگرایی و انزوا طلبی کنار بیام و خودمو توی جمع بپذیرم، شاید برم و توی فرهنگسرای همین نزدیکی کلاس خمیر ایتالیایی ( همچین اسمی ) ثبت نام کنم. گرچه به پای سفالگری نمیرسه ولی خب شاید یه تکونی به خودم دادم و اصلا درآمد زایی کردم

    * عینک دودی و پیپ:دی *

    ‌+نوشتن این روزا سخت شده. کتاب میخونم. بیخودی خوشحالم.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱۹ تیر ۰۲

    ( Je t'aime mais j'ai changé )

    من به طرز دیوونه‌واری دوستت داشتم. انقدر که گفتم عاشقتم، ولی فکرکنم عشق هیچ وقت اون افسانه ای نبود که مامان بزرگامون بازگو میکردنش. شاید هم من عاشق نبودم. به هرحال،بعد یک مدت چیزی درون من رشد کرد و دیدم که عه؟ بهتره عاقلانه تر دوستت داشته باشم. منظورم این نیست که دوستت ندارم. دوستت دارم اما نه مثل قبل. اینو میخونی و من ریز میخندم. جمله آشناییه نه؟ نترس. من اونقدر بی رحم نیستم. 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۷ تیر ۰۲

    چالش چهارم سوفی، PT02

    سلام و صد سلام بر بازدید کنندگان باینری ( کد ) بنده  با نهایت افتخار اینجا هستم با چالش چهارم سوفی که اینجا برای اولین بار باهاش ملاقات کردم و منبعش حذف شده بود. سوال پیش میاد چرا اینجا که میشه گفت هیچکس نمیاد چالش از توش بخونه دارم چالش میذارم؟ خودمم نمیدونم ممنون^-^ بریم برای چالش.

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۸ تیر ۰۲

    #20

    " لدی می بهم نزدیک شد " اولیور، به قفسه سینه اش ضربه زد " دستش رو گذاشت روی قلبم و بهم گفت.. خدا تورو فراموش نکرده، اولیور ودرلی. اون هیچکی رو فراموش نمیکنه. امید توراهه.. "

    پرسیدم " شما چی گفتین؟ "

    " تو روش خندیدم! ولی انگار بهش برنخورد. دوباره موعظه خوندنش رو شروع کرد. منم دمم رو گذاشتم رو کولم و برگشتم خونه " اولیور به طبقه دوم اشاره کرد و گفت " زیر همون پنجره خوابیدم. صبح فرداش که بیدار شدم... "

    اولیور صورتش رو به طرف نور بی رمغ برگرداند " حق با لدی می بود. امید از راه رسید " 

    خندید " و توی حیاط پشتی خونه ی من فرود اومد! "

    - a snicker of magic, natalie lioyd -

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳ تیر ۰۲

    #19

    بعضی از رویاها فقط رویان، درسته حرفای انگیزشی چیز دیگه‌ای میگن ولی باید سرنوشت رو قبول کرد عزیزم، هرچقدر هم بد باشه اون زندگی توعه و تو نمی‌تونی همه چیز رو تغییر بدی.

    نقل قول از یک مامان‌بزرگ ~

    | ♡ |

    خب، متاسفانه یا خوشبختانه بند بالا حقیقت داره. هرچقدر هم توی زندگیت شنگول و امیدوار باشی ( که این امید لعنتی یه وقتایی نابودت میکنه ) بالاخره یک روز میفهمیش، بعضیا توی سنین بالا و بعضیا مثل من، توی پنجمین ماه از شونزده سالگیشون متوجه‌ش میشن. دفتر کتاب‌هاشون رو جمع میکنن و برنامه درسی رو ریز ریز میکنن و میفرستن توی سطل بازیافت و خودشون رو از یک امید واهی نجات میدن. چون یکی از چیزهایی که تو نمیتونی درستشون کنی بیمار‌های روانی دچار سادیسم و دیکتاتور ها هستن، اونها حتی وقتی دکتر روانپزشک بهشون میگه باید بستری شن به حرفش گوش نمیدن و میگن روانی تویی نه ما. پس یک دختر قد کوتاه با یک قلب کوکی و ریه های ناقص قطعا نمی‌تونه حریف اونها بشه. خصوصا اگه اونها والدینش باشن. پس در نتیجه اون فقط بیخیال رویاهاش میشه و حقیقت تلخ زندگیش رو می‌پذیره که هیچ وقت فرصت ادامه تحصیل نداره و تنها راهش برای زندگی ازدواج سنتی ایه که همون روانی ها راجبش تصمیم میگیرن. پس همین میشه که به تموم قول هایی که داده انگشت وسطش رو نشون میده و سیگار میکشه و زخمای کف دستش رو تجدید میکنه. همین میشه که بیخیال ازمون نمونه میشه و کتاباشو اتیش میزنه و کتابکار هاشو آگهی میکنه. همین میشه به باباش پیم میده که قصد ادامه تحصیل نداره و همین میشه که نامادریش با نیشخند خوشحال و بی‌رحمانه ش با چشمهایی که از مدوسا درد آور ترن بهش نگاه میکنه و زبون درازی میکنه. چون اون فقط یک عروسک خیمه شب بازی عه، فقط یک اسپرم لعنتی که با تخمک های یک روانی پیوند خورده و شکننده ترین ادم ممکن رو بوجود اورده. همین میشه که تصمیم میگیره دیگه زندگی نکنه. همین میشه که از تموم جاهای ممکن بدنش برای زخمی شدن خون سرازیر میشه و اون از درد کف اتاق به خودش میپیچه و هیچکس ، حتی خدای لعنتی که دیگه برای اون وجود نداره هم برای به دادش رسیدن کافی نیستن. همین‌قدر ساده میشه که یک آدم یک بار برای همیشه میشکنه.

    پی‌نوشت) معذرت میخوام بکس. معذرت میخوام زهرا. معذرت میخوام کوثر. معذرت میخوام هفت. مامانی، از توهم معذرت میخوام. بابت همه چیز متاسفم.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۲۸ خرداد ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    نویسندگان
    پیوندها