تو فکرشم نمیکنی. حتی برای یک لحظه هم توی مخیلهت نمیگنجه که ممکنه توی مدرسه ی جدید با چه جونورهایی مواجه بشی. توقعِ یک هیولای سیاه، گرگ غولپیکر و دخترهای دبیرستانی عقده ای رو داری. توقع آدمخوارهای ظاهربین، سطحی، خوشگذرون و احمقهای آسیب رسان به جامعه رو داری. توقع یک گله کفتار. حتی منتظر اینی که یک خونآشام کنارت بشینه و دندونهاش رو توی گردنت فرو کنه و ذره ذره امیدت رو از قطرات خونت بکشه بیرون. تو دقیقا توقع هرچیزی رو داری؛ جز چیزی که قراره رخ بده. فکر همه جاشرو کردی جز همین. حتی برای یک لحظه هم توی مخیلهت نمیگنجید که یک تامبویِ قدکوتاه، با موهای ماشین شده و لبخندِ الاغگون بپره وسط داد و ستد مواد مخدرت با پروین اعتصامی. تو توقع هرچیزی رو داشتی جز اینکه دور دستهای سفید و محکمش دستبند تیم بوستون سلتیکس رو ببینی و توی تنش رکابی قرمز رنگ تیم بولز، با شاخهای سفید و حروف برجسته. فکرشم نمیکردی پا به پای همچین آدمی تا تهِ یک اردوگاه دور افتاده قدم بذاری و توی سکوت مرگبارِ پیست مرده ی پینت بال؛ راجب یک کلبه ی گرم وسط کوهستان یخبندون خیال پردازی کنی. با صدایِ ترق ترق سوختن هیزم شومینه و نوایِ ریز گرامافون. زیر پتوی سنگین بافتنی چهلتیکه ای که خواب روی چشمهات رو سنگین تر میکنه. فکرشهم نمیکردی که یک روز بشینی وسط جمعیت شلوغِ مدرسه ی مصلینژاد و بجای گوش دادن به سخنرانیِ مدیر ؛ بخاطر هیجانات از فرطِ بالاخره اومدن تیتومِ سرشناس وسط زنگ مدرسه و خلاص شدن از بیست و هفت جانیِ خونخوار تیک بزنی. فکرشم نمیکردی که دوازدهمیِ سمت راستت سرحد خفگی به جمله ی " اینا که تازهم نیست " بخنده و باهم احساس دوستی کنید و ازت بپرسه " این تیتوم کیه؟ " و تو بگی همون رکابی قرمزه. اونم ازت بپرسه عه؟ تو همون چهارخونه قهوه ایهای؟ و دوستش بخنده و بگه تازه فهمیدی؟
فکرشم نمیکردی.
ضمیمه: چیزی درمن وجود داره ، همونطور که ویلی گفت ، و اون اینه که من هرلحظه به دنبال آدمهای الهام بخشم. معتادِ پیدا کردن یک الهه و پیچیدنش لای کاغذ و سرحد مرگ دود کردنشم. شنیدین که توی سرشت آدم چیزی بنام میل به پرستش وجود داره؟ این چیزی شبیه به همونه. گرچه این اواخر خیییلی عاقلانه و محتاطانه تر با این موضوع برخورد میکنم ولی خب. من هنوز هم دنبال افرادی هستم که بشه بهشون خیره موند و خیالبافت، شعر نوشت و داستان خوند.