( !Oh. mi querido siete )

هفت عزیز

 

سر صبح است. دست ‌و پاهایم یخ زده اند و با وجود ریسک‌های امروز، از استرس و شاید هیجانی کاذب، مثل موش آبکشیده ای ( اگر بدتر به نظر نرسم. ) میمانم که در سرمای زمستان زیر تلی از برف برای راه خانه دست و پا می‌زند. بیا دست به دعا و انرژی های مثبت ببریم که اگر خدا امروز را به خیر نکند دیگر یکدیگر را نخواهیم دید. کشته خواهم شد...و توهم به دنبال من. 

 

ضمیمه: بزرگترین ریسک واقعاً واقعیِ من.

    • متیو~蒸発
    • يكشنبه ۱۹ آذر ۰۲

    #55

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۶ آذر ۰۲

    #54

    نمیدونم. فقط دفتر ریاضی‌م رو جلوم باز میکنم و باخودم میگم نه, الان وقت ریاضی نوشتن نیست. نمیدونم که کِی هست ولی میدونم الان نیست.

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱۳ آذر ۰۲

    #53

    امروز امتحان‌های ناحیه تموم شدن، چهارشنبه امتحان های استان شروع میشن، از آخر اذر امتحان‌های نهایی ترم یک، کتابهای جدیدم به دستم رسیدن و بوی کاغذ و فونت مرتبشون سرمستم میکنه. اما امتحان اقتصاد اجازه ی اینکه ساعت های متوالی غرقشون بشم رو بهم نمیده‌. خوابم میاد، شونه و کتف‌هام حسابی آزردن و هدفونم دچار مشکل فنی ای شده که آهنگ هارو شبیه به صدایی از اعماق آب پخش میکنه. چیز جدیدی‌ئه اما دلیل نمیشه بخوام بندازمش دور‌، حالا صدای سوفیان استیونز از زیر لایه ی نازنکی از آب شنیده میشه و نوت های پیانو زیر اقیانوس پژواک میشن. همچین چیزی حتی زیر دریا امکان نداره. 

    حالم خوب نیست، خستم، از امتحان‌ها عصبانیم. 

    از عملکرد مدرسه‌م بعنوانِ.. یک مدرسه ی نمونه راضی نیستم؟ اینطور فکر میکنم و دلم برای مدرسه ی قبلیم تنگ شده. اونجا بودن خیلی " خاص " تر بود، احساس بهتری داشت و آرامش بیشتری. دست کم بهت احترام می‌ذاشتن و اهمیت میدادن. البته که شهریه ی گرونش هم بی دلیل نبود. ولی توقع من از سطح شعور مسئولین یک مدرسه ی نمونه خیلی بیشتر ازیناها بود. و هیچکس رو برای صحبت و مشاوره راجب همچین موضوعی ندارم و سردرگمم. نمیدونم چیکار کنم و احساس آشغالی بودن میکنم. 

    حالم خوب نیست، خستم، از خودم عصبانیم.

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۱۱ آذر ۰۲

    #52

    تنها پناهم کتاب بود. هیچ چیز دیگری در اطرافم نبود تا مورد احترامم باشد یا بتواند مرا به خود جذب کند. دچار افسردگی شدید شده بودم، اشتیاق بیمارگونه‌ای برای تضاد و ناسازگاری با خویش پیدا کرده بودم

    یاد‌داشت‌های زیرزمینی- داستایوسکی

     

    ‌پی‌نوشت) حالم داره از ادبیات به‌هم میخوره. هیچی نخوندم. تمرکزی ندارم و چیزی نمونده که دست به خودکشی بزنم.

    • متیو~蒸発
    • جمعه ۱۰ آذر ۰۲

    #51

    من آدم مریضی هستم... آدمی کینه توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری ام هیچ سر در نمی آورم، درست هم نمی دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته ام، اگرچه برای پزشکان و دانش پزشکی احترام قائلم. از این ها گذشته بی نهایت خرافاتی ام، چون همان طور که گفتم هر چند به دانش پزشکی احترام می گذارم، به علت این خرافه پرستی به پزشکان مراجعه نمی کنم. نه، اگر در صدد معالجه ی خودم برنمی آیم، صرفا به این دلیل است که آدم شرور و بدجنسی هستم. به طور حتم از حرف هایم سر در نمی آورید. طبعا نمی توانم به شما توضیح دهم با این گونه شرورانه رفتار کردن به چه کسی زیان می رسانم. خوب می دانم که با پرهیز از مداوا شدن و مراجعه نکردن به پزشکان، دردسری برای آن ها ایجاد نمی کنم. فقط به خودم ضرر می زنم، این موضوع را بهتر از هر کسی می دانم. با این همه، به علت همان شرارت و کینه توزی است که در صدد مداوای خودم برنمی آیم. کبدم مریض است! چه بهتر! و چه بهتر اگر این بیماری شدت بیشتری پیدا کند.

    فیودور داستایوسکی- یادداشت‌های‌زیرزمینی

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۷ آذر ۰۲

    ( Ne crois pas )

    ;chérie

     

    سلام.

    حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی‌سبب میگویند. با اینهمه، عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی اهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان

    تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود. میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است. اما تو لااقل ، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی! ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

    راستی خبرت بدهم. خواب دیدم خانه ای خریده ام. بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار. هی بخند. بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است. من چهل ساله خواهم شد. فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچه ما میگذرد. باد بوی نام های کسان من میدهد. یادت میاید رفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری؟

    نه ریرا جان.  نامه ام باید کوتاه باشد. ساده باشد. بی حرفی از ابهام و اینه.

    از نو برایت مینویسم...

    حال همه ی ما خوب است. امّا تو باور نکن.

     

    -!Maître ،‌ خسرو شکیباییِ عزیز

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۶ آذر ۰۲

    #50

    هفت عزیزم

    گاهی اوقات زندگی خیلی سخت میگذرد. انقدر که احساس میکنم چیزی تا خاموش شدن مغز و احساساتم نمانده، چراکه بیش از ظرفیت روح و جسمم با خشم، نا امیدی و غصه رو به رو شده ام. اما هم من و هم تو - از آنجایی که چشمهایت وقتی لبخند معنا داری میزنی حرف میزنند - میدانیم که این واقعیت ندارد. میگویی « آدم گاهی فکر میکنه داره می‌ترکه. نمیتونه زندگی کنه و چیزی نمونده که کلا بیخیال شه و بشینه تو قبر تا بمیره. ولی کورخوندیم. کالبد کوفتی و روح آدم انقدر قوی‌ن که فکرشم نمیکنی. اینکه فکر کنی دارم کم میارم یک بهونه از طرف اون بخش تاریک مغزته که مجبور نشی بیشتر و بیشتر تلاش کنی و خودتو به تموم شدن محدود کنی. ولی حقیقت اینه که هیچ وقت تموم نمیشی، اگر خودتو بزنی به مردن فقط هدر میری. ولی اگه یکم دیگه به خودت فشار بیاری میبینی که چطور این فناناپذیر بودنِ گنجایش روح و جسمت برای کار کردن و کار کردن و رنج کشیدن زیبا به نظر میرسه و خوشبختت میکنه. اونموقع هیچ وقت دلت نمیاد از این رنجِ بی‌پایان رها بشی. میفهمی چی میگم؟»

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۴ آذر ۰۲

    #49

    گرسنمه, بسته هام توی جاده شمالن, راجب امتحان ریاضی یکم مضطربم و همزمان نمیکشم که عین خرخون‌ها بخونم چون یچیزی ته دلم میگه بلدم و همون یه‌چیزی بدبختم میکنه.

    ضمیمه: از لحاظ روحی نیاز دارم کیک گردویی درست کنم :<

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    #48

    کتابهای نجواگر، شواهد(باورتون میشه این پدیده توی دیجی‌کالا خورده شصت و هفت تومن؟ بین خودمون بمونه ها، یکی مونده ته انبار و اون مال منه. نرید بخرینااا ) درجست و جوی کیلنگزور و بریت ماری اینجا بود رو میخوام. ولی فقط اندازه ی ایشون پول دارم. چرا دوستای خیالی نمیتونن برای ادم پول واریز کنن و فتیش کتابتو ارضا کنن؟ قهرم بابا.

     

    ضمیمه: واقعا وینستون نکشیم. وینستون آشغاله‌ 

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۲۷ آبان ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    صاحبخونه
    پیوندهای روزانه