#11

ساعت سه صبح از خواب بیدار میشم. درحالی که فقط یک ساعت و نیم خوابیده‌م کتاب عربی‌رو جلوی صورتم باز میکنم و خسته ترین موجود روی زمینم. صبحانه ای نداریم، از همین الان میدونم نهار هم نداریم. وسط عربی خوندن هام به چپترای عقب افتاده ی جوجتسو هم سری میزنم ( چه مرضیه که وسط امتحانا کارای نکردت یادت میاد؟ ) و تا اخرین چپتر منتشر شده خودم رو میرسونم ، وسط دوئل سوکونا و گوجو ادامس طالبی میجوئم و افعال ماضی مستمر رو مرور میکنم. زندگی عجیبی به نظر میرسه وقتی صبح ها توی هوای آبی رنگ میشینم و درس میخونم. این ورژن از خودم رو نمیشناسم. شاید هم فراموشش کردم.

گوجو وقتی از مهر و موم درومد و فهمید نوریتوشی کامو و سوکونا ریختن روهم:

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۸ خرداد ۰۲

    #10

    یک احساس وحشتناکی هست که توی وجودم ریشه میکنه و جوونه میزنه. تموم قلبم رو پر از خار و برگ های زمخت و تیره میکنه. اونم اینه که اصلا متن‌های قابل قبول و مطابق میلی نمینویسم. هیچکدوم اون چیزی که انتظار دارم از آب درنمیان ، دلم برای نامه نوشتن توی وبلاگم تنگ شده ولی انگار زبونم قفل شده باشه؛ کلمه هام قفل شدن و نمیتونم درست بنویسم. برای نوشتن دلم کلی استعاره جدید میخواد و مقداری زیباییِ تو. دروغ نباشه بد عادت شدم، جز برای تو دستم به نوشتن نمیره یا اگرم میره چیز جالبی از آب درنمیاد ==))...

    پی‌نوشت) پرسید " اگه دو طرفه‌ست چرا یه حرکتی‌ نمیزنی؟ حیف نیست اینهمه احساست؟ " جواب دادم " چون خودمم نمیدونم چرا، چون هیچیو نمیدونم و من دیگه قرار نیست ریسک کنه حتی اگه ازش مطمئن باشه، چون ترسوئه و پر از خورده شیشه و کسی نیست که درشون بیاره ، بغلش کنه و بهش بگه نترسه ==)) "

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۶ خرداد ۰۲

    #9

    حقیقت: درس خوندن برای امتحان های نهایی نهم برام لذت بخشه، یطورایی شبیه بستن چمدونه برای رفتن و سفر کردن به شهری که دلت میخواد، رشته ای که عاشقشی. درس خوندن برای نمونه فرهنگ شبیه خریدن بلیط قطاره، برای رسیدن به سرزمین رویاها ها، شاید رشته ی انسانی از نظر خیلیا چیز جالبی نباشه و نسبت به تجربی و ریاضی اونقدرها هم چرخ آور بنظر نرسه. ولی واقعیت اینه که برای من معرکه ترین رشته ی ممکنه. من حتی با فکر کردن به کلاس جامعه شناسی یا درس فلسفه و منطق از شدت ذوق مور مورم میشه. نه که این علاقه یهویی درمن ایجاد شده باشه، من از وقتی کلاس هفتم بودم راجب انسانی فکر میکردم. بعدها که بیشتر راجب خودم یاد گرفتم و خودمو شناختم هم بیشتر بهش علاقه پیدا کردم. هیچ وقت آینده م رو درحالی که چیزی جز انسانی خونده باشم تصور نکردم، اونم با وجود اینهمه قوه تخیلی که دارم. این پست هم برای این زد به سرم بنویسم که بکس گفت: واقعا چه هدفی داری برای انسانی ؟ برو هنرستان 
    و بعد به این فکرکردم که انسانی برای من شبیه عشق اوله و هنر فقط کراشمه xD TT هردوشون رو دوست دارم ولی انسانی برام یک دنیای دیگه‌ست.

    تازه، یه دلیل خیلی بزرگتر هم هست بنام دلیل شماره ی سه ولی انگیزه ی اصلی==))

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۲ خرداد ۰۲

    #8

    =)?what if you forget to forget me not 

    - i will die

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱ خرداد ۰۲

    #7

    گفتم آخرین اردیبهشتی که من رو میبینی، ولی کور خوندی. من که سال دیگه رو بهت قول میدم. تو چی؟ =)

    یادته پارسال گفتی شما بدون من میخوای بری؟ این دفعه من میگم. دلت میاد؟ ;)

    • متیو~蒸発
    • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲

    #6

    نمیری. مگه کشکه منو تنها بذاری؟

    هیچی فقط خواستم یاد آوری کنم، سیصد و شصت و پنج روز پیش. یادته اصلا؟:)

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۰۲

    DON'T

    چی وجود داره که اون منطق رو انتخاب میکنه و تو اون رو؟

    بکس، نذار اینو بهم بگن:)
    نذار.

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۲

    #5

    - به ناسِ تخمه فکر کن. به نیوکمپ

    و نمیدونست که من چقدر با اون خاطره ها گریه کردم چون فکر میکردم از دست رفتن.

    بعدانوشت) بابتش ممنون. آره. خودت.

    + روز آخری حسابی از دماغمون درآوردن. مشاور و معاون پایه ازم پرسید بابت جدا شدن از دوستات ناراحتی؟ میدونم سخته یهو همه دوستاتو مدت طولانی ای نبینی ولی دبیرستانه دیگه. دوست جدید پیدا میکنی. منم نگفتم که دوستام اصلا مهم نیستن. نگفتم من اصلا احساس وابستگی بهشون ندارم. نگفتم تو، ولی گفتم یه نفری هست که فقط برای جدا شدن از اون غمگین خواهم شد. ولی فهمید تورو میگم :)

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۲

    #4

    ولی من از بغلای کوتاه میترسم. احساس سرما میکنم. من به یک بغل بزرگ نیاز دارم..  

    • متیو~蒸発
    • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

    #3

    حالش بد بود. خیلی بد. انقدر که غصه تموم وجودمو گرفت. وقتی دراز کشیده بود و احتمالا خوابیده بود، تموم مدت بالای سرش داشتم نگاهش میکردم و پناه برخدا. انقدر زیباست که هرچقدر زور میزنم نمیتونم خدارو چیزی زیباترازون تصور کنم.  انقدر زیبا که اون لحظه به این فکر کردم که اگه به نگاه کردنش بهش ادامه بدم حتما خم میشم و درحالی‌که خوابیده میبوسمش، پس؟‌برگشتم و به بقیه چرت پرت های توی اتاق بهداشت نگاه کردم، لبمو جوییدم و به این فکر کردم که خدا هی موقعیت میذاره جلوم و من هی میسوزونمشون؟  ( نه بابا چقدر خوش خیالم )
    -ولی واقعا اشتباهه کسیو وقتی خوابیده بی اجازه ببوسی.
    اگه مطمئن بودم بیدار نمیشه انجامش میدادم TT ولی فکرکنم کار درست این بود که انجامش ندم. شاید ازم متنفر میشد؟
    میدونی؟ من خیلی دوستش دارم.
    خیلی بیشتر ازون چیزی که بتونم بگم.
    انقدر که جلوی کوثر - که داشت میگفت اگه بری پیش بکس بازم بهت میگه برو و نیا - بلند بلند زدم زیر قهقهه ( به عنوان تیکه و خنده تصنعی ) و اینطوری بودم که هههه ههههه چقد تو باهوشییی
    و بعد یهو وسطش هق هق کردم و تا گردنم اشکام ریخت وقتی چشماش رو تصور کردم. ( دیوونه شدم؟ )
    انقدر که قسم میخورم تموم دریاها هم جوهر بشن و تموم ذرات زمین مشغول نوشتن، بازم نمیشه توصیفش کرد. فقط باید جای من بود و فهمید.

    ( مکالمات یک عدد افسارِ قلب گسیخته با کسی )

    • متیو~蒸発
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    صاحبخونه
    پیوندهای روزانه