#2

- میشه بوست کنم؟

* گونه ی چپش رو به طرفم میگیره *

- نه، اونطرف

* گونه راستش رو به طرفم میگیره *

- نه، اونطرف

* مستقیم بهم نگاه میکنه *

* یا توهم میزنم، یا واقعا مردمک چشمهاش گشاد میشه *

♡♡♡

پی‌نوشت) عین جهنم بود! ولی جهنم هم با اون خوش میگذره 3/>

پی‌نوشت‌دوم) میخزم طرف کوثر و پچ میزنم: اگه قلبتو دوست داری سمت چپ‌و نگاه نکن. عسل میپرسه چه خبره؟ سمت چپ رو نگاه میکنه. عسل جیغ میزنه، بلند ترین نعره دنیا. سرمو توی پهلوی کوثر فرو میبرم و صورتم رو قایم میکنم. برمیگرده نگاه میکنه. میخنده. عسل جیغ میزنه و من ، از دست عسل جیغ میزنم. عسل نعره میزنه. با خودم فکر میکنم خدایا. اون فقط یک کلاشینکوف لعنتی توی دستشه، اینهمه جیغ و داد برای چیه؟

پی‌نوشت‌سه) نه دوستان ، این پست راجب یک نزاع خیابانی نبود. اردوی دفاعی داشتیم:دی

پی‌نوشت‌چهار) لکه های زرد نور توی نور آبیه عصر، بوی بکس. بوی بکس.بوی بکس...

پی‌نوشت‌چهار‌ونیم) کاش میبوسیدمش و مید‌ونستم ازم متنفر نمیشه

    • متیو~蒸発
    • دوشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۲

    #1

    قبلا، تا امروز، همیشه از خودم میپرسیدم چرا آدما میرن بیرون شهر. مگه پارک‌های توی شهر چه فرقی دارن؟ مگه حیاط خونه چه فرقی داره؟ خب واقعا هم فرقی نداشتن، ولی امروز فهمیدم فرقش اینه که آدم وقتی خیلی خیلی دور از خونه ست، وقتی ساعتها باید راه رو بره تا برسه به کنار رودخونه، اون موقع دیگه با تموم وجودش از خونه زندگی و شهر و مشکلاتش میکنه. ولی وقتی نزدیک خونه باشی و بدونی فقط چند دقیقه با همون لوکیشن همیشگی که توش غم ها و بیچارگی هات کمین کردن فاصله داری، ازونا نمیتونی به خوبی بیرون شهر رفتن دور بشی. برای من فرقش همین بود. شماها چی؟
    پی‌نوشت) دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده.
    پی‌نوشت2) آخ اگه فردا معجزه ها بیان.. آخ. 

  • حرف‌ها [ ۱ ]
    • متیو~蒸発
    • جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲

    the first letter ~ بعدا اضافه شده

    seven, dear! I know there is no hope of returning. But let me wait. Maybe he's more stupid than me, to go back to me

    • متیو~蒸発
    • چهارشنبه ۷ دی ۰۱
    ָ࣪۰ ഒ 。
    زمان لخت و عریان، نرم نرمک به وجود می‌آید، منتظرمان می‌گذارد و وقتی می‌آید بیزارمان می‌کند. چون معلوم می‌شود از مدت‌ها پیش، آن جا بوده است.
    ָ࣪۰ ഒ 。

    " خانه دوست کجاست؟ " در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد.
    رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    " نرسیده به درخت،
    کوچه باغی‌ست که از خواب خدا سبز تر است
    و در ان عشق به اندازه پرهای صداقت آبی‌ست.
    می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر می‌آرد،
    پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
    دو قدم مانده به گل،
    پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی
    و تورا ترسی شفاف فرا میگیرد.
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی میشنوی:
    کودکی میبینی
    رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
    و از او میپرسی
    خانه دوست کجاست. "
    -
    نام وبلاگ برگرفته از کتابی با همین نام؛ نوشته ی فیودور داستایِوسکی.

    ָ࣪۰ ഒ 。
    I've always felt like i'm a drop in your ocean and when it hurts, you don't see
    منوی وبلاگ
    موضوعات
    صاحبخونه
    پیوندهای روزانه