نیاز دارم یکی - که اصلا برام مهم نیست فرعون باشه یا تزار - برام ازون دستبند بافتنیای خوشگل بخره و من خوشحال بشم.
اصلا هم مهم نیست فرعون باشه یا تزار
- متیو~蒸発
- پنجشنبه ۱۳ مهر ۰۲
نیاز دارم یکی - که اصلا برام مهم نیست فرعون باشه یا تزار - برام ازون دستبند بافتنیای خوشگل بخره و من خوشحال بشم.
اصلا هم مهم نیست فرعون باشه یا تزار
میگوروشی (見苦しい ترجمه از ژاپنی؛ ناخوشایند) از ماخا میپرسد " میتونم گوشیمو ببرم توی زنگ تفریحها باهاش بازی کنم؟ " مامانش تاکید میکند " گوشی توی مدرسه ممنوعه! " بعد با دقت فرمش را توی تنش مرتب میکند تا برای جشن کلاس اولی ها آماده شود. به یاد ندارم جشن کلاس اولم چطور برگذار شد، جز اینکه کسی هولم داد و من با سر زمین خوردم. آن روز ماخا اولین بار با دوست کنونیاش آشنا شد،وقتی آن زن فریاد میکشید "این بچه ی کیه؟! سرش ترکید!"
بعد ها فهمیدم من هرگز بچه کسی نبودم.
میروی گوشه ای، از اتاقی که هرگز دلت نمیخواسته. مینشینی و اندکی از لاته ی کهنه و سرد شده ات سر میکشی. کتابی را جلویت باز میکنی و از دست دنیا فرار میکنی، بوق های طولانی تلفن و پیغام های بیپاسخت را نادیده میگیری. آخر سر اپراتور پاسخت را میدهد " مشترک مورد نظر شما در دسترس نمیباشد " در دسترس نمیباشد. نمیباشد. نمیباشد. میروی.بدن برهنه ات در تاریکی اتاق، به روی تشک کج و معوج تختت میدرخشد و چنان به سفیدی میزند که گویی هرگز خونی درش نداشته. غلت میزنی و از کیف قدیمیت سیگاری درمیاوری، شمع وانیلی روی طاقچه اتاق سوسو میزند ولی روشنایی اش فقط برگهای پتوسِ گوشه پنجره را پدیدار میکند. سیگار را روشن میکنی و زانو هایت تقی صدا میکنند. سرفه میکنی وعینکت از روی صورتت لیز میخورد. موسیقیِ mystery of love آخر سر گوش هایت را کر میکند و تو مدتهاست چنان صامت وسط اتاق دراز کشیده ای که لبهایت از سکوت به هم چسبیده. حنجره ات برای دوباره کار کردن باید ابتدا اندکی پچ پچ کند، شبیه به موتور خرابی که سالهاست روشن نشده. شبیه به باتریِ خالیِ ماشین. سرفه میکنی و گلویت بوی خون میگیرد، سیگار را توی گلدان خاموش میکنی، از پنجره بیرون میندازی و صدای کارگر بیچاره از پشت در اتاق میآید که مودبانه تر از ده ها میلیاردر خواهش میکند " میتونم نماز بخونم؟ " دلت میخواهی اورا ببینی و درآغوش بکشی. اما حوصله نمیکنی، زانوهایت توان ندارند. به شماره ی روی گوشی نگاه میکنی و از انتظار برای نوبت کوتاهی مویت خسته میشوی. شمع وانیلیات انقدر روشن بوده که حالا گوش ماهی داخلش تا اعماقش پایین رفته. سرفه میکنی، خسته شدی. خسته شدی. خسته شدی. با خودت مرور میکنی، داخل مدرسه میشوی، سیاهِ خسته را درمیاوری و ریز تا میکنی تا توی کیفت هم جا بشود هم دیده نشود، به کفش هایت زل میزنی و درحالی که نمیدانی در مقنعه چقدر زشت بنظر میرسی و یا موهایت برای دراوردنش درچه حالیاند راه میوفتی و وارد ساختمان میشوی. با خودت تاکید میکنی " به دیگری نگاه نکنی. " میروی و دور میشوی و در کلاسی متوقف میشوی که هنوز نمیدانی کدام. میروی و میزی را انتخاب میکنی، جلو تر از آنکه عقبی ها تورا ببینند و تو صورت انهارا. بعد مشغول میشوی باخودت. سرفه میکنی؟ اسپره ات را فراموش نکنی جانکم. میروی و از پسش خواهی نخواهی باید بربیایی. میروی. از پسش باید بربیایی.
هوا داره سرد میشه، با اعتماد بنفس تر از همیشه از وسط جمعیت بین غرفه ها میدوئم طرف مامان و بهش میگم اینو میخری؟ وقتی لبخند میزنه و میگه باشه دوستش دارم. استیکی نوت رو توی کیفم لای سویشرتم میچوپونم و باد چتری هام رو از پشت گوش هام بیرون میده. افتاب اونطرف تر افتاده و سایه هارو برش داده. میشینم روی نیمکت و کتابمو میخونم. حالم خوبه، افتاب غروب میکنه و نارنجیش لذت بخشه. نون شیرین مامانی رو توی دهنم میذارم و به این فکر میکنم که چقدر خوبم.
دروغ میگم.
هوای عصر آبیه، نور طلایی رنگ از پنجره های بلند خونه ی قدیمی که حالا تبدیل به کافه شده؛ به موزاییک های شطرنجیش میتابه و هوای بوی قهوه و کاغذ کتاب میده. پشت میز نشستی، چونهت رو به دست چپت تکیه دادی و کتابچه کوچیک توی دستت رو با چشمهای ریز شده از دقت میخونی. بیخودی تهِ فنجون امریکن جلوم رو هم میزنم و از بوش لذت میبرم. کفش های یک نفر صدای جیر جیر میده، گنجشک ها دسته جمعی سرصدا میکنن، صدای فنجون های چینی و قاشق هایی که به دیواره ی لیوان ها میخورن آروم ولی پر تعداده. تقریبا شگفت زده سرت رو بالا میاری و میگی: « اینجارو گوش کن » نگاهت میکنم و چشمهای قهوه ایت میدرخشه. لبخند نازکی میزنی و با نهایت لحجه ای که میتونی داشته باشی از روی کتابت میخونی:
i could recognize him by touch alone, by smell, i would know him blind, by the way hes breathes came and his feet struck the earth. i would know him in death at the end of the world.