نمیدونم. فقط دفتر ریاضیم رو جلوم باز میکنم و باخودم میگم نه, الان وقت ریاضی نوشتن نیست. نمیدونم که کِی هست ولی میدونم الان نیست.
- متیو~蒸発
- دوشنبه ۱۳ آذر ۰۲
نمیدونم. فقط دفتر ریاضیم رو جلوم باز میکنم و باخودم میگم نه, الان وقت ریاضی نوشتن نیست. نمیدونم که کِی هست ولی میدونم الان نیست.
امروز امتحانهای ناحیه تموم شدن، چهارشنبه امتحان های استان شروع میشن، از آخر اذر امتحانهای نهایی ترم یک، کتابهای جدیدم به دستم رسیدن و بوی کاغذ و فونت مرتبشون سرمستم میکنه. اما امتحان اقتصاد اجازه ی اینکه ساعت های متوالی غرقشون بشم رو بهم نمیده. خوابم میاد، شونه و کتفهام حسابی آزردن و هدفونم دچار مشکل فنی ای شده که آهنگ هارو شبیه به صدایی از اعماق آب پخش میکنه. چیز جدیدیئه اما دلیل نمیشه بخوام بندازمش دور، حالا صدای سوفیان استیونز از زیر لایه ی نازنکی از آب شنیده میشه و نوت های پیانو زیر اقیانوس پژواک میشن. همچین چیزی حتی زیر دریا امکان نداره.
حالم خوب نیست، خستم، از امتحانها عصبانیم.
از عملکرد مدرسهم بعنوانِ.. یک مدرسه ی نمونه راضی نیستم؟ اینطور فکر میکنم و دلم برای مدرسه ی قبلیم تنگ شده. اونجا بودن خیلی " خاص " تر بود، احساس بهتری داشت و آرامش بیشتری. دست کم بهت احترام میذاشتن و اهمیت میدادن. البته که شهریه ی گرونش هم بی دلیل نبود. ولی توقع من از سطح شعور مسئولین یک مدرسه ی نمونه خیلی بیشتر ازیناها بود. و هیچکس رو برای صحبت و مشاوره راجب همچین موضوعی ندارم و سردرگمم. نمیدونم چیکار کنم و احساس آشغالی بودن میکنم.
حالم خوب نیست، خستم، از خودم عصبانیم.
تنها پناهم کتاب بود. هیچ چیز دیگری در اطرافم نبود تا مورد احترامم باشد یا بتواند مرا به خود جذب کند. دچار افسردگی شدید شده بودم، اشتیاق بیمارگونهای برای تضاد و ناسازگاری با خویش پیدا کرده بودم
یادداشتهای زیرزمینی- داستایوسکی
پینوشت) حالم داره از ادبیات بههم میخوره. هیچی نخوندم. تمرکزی ندارم و چیزی نمونده که دست به خودکشی بزنم.
من آدم مریضی هستم... آدمی کینه توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری ام هیچ سر در نمی آورم، درست هم نمی دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته ام، اگرچه برای پزشکان و دانش پزشکی احترام قائلم. از این ها گذشته بی نهایت خرافاتی ام، چون همان طور که گفتم هر چند به دانش پزشکی احترام می گذارم، به علت این خرافه پرستی به پزشکان مراجعه نمی کنم. نه، اگر در صدد معالجه ی خودم برنمی آیم، صرفا به این دلیل است که آدم شرور و بدجنسی هستم. به طور حتم از حرف هایم سر در نمی آورید. طبعا نمی توانم به شما توضیح دهم با این گونه شرورانه رفتار کردن به چه کسی زیان می رسانم. خوب می دانم که با پرهیز از مداوا شدن و مراجعه نکردن به پزشکان، دردسری برای آن ها ایجاد نمی کنم. فقط به خودم ضرر می زنم، این موضوع را بهتر از هر کسی می دانم. با این همه، به علت همان شرارت و کینه توزی است که در صدد مداوای خودم برنمی آیم. کبدم مریض است! چه بهتر! و چه بهتر اگر این بیماری شدت بیشتری پیدا کند.
فیودور داستایوسکی- یادداشتهایزیرزمینی
;chérie
سلام.
حال همه ی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند. با اینهمه، عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم که نه زانوی اهوی بیجفت بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمان
تا یادم نرفته است بنویسم، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود. میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه ی باز نیامدن است. اما تو لااقل ، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی! ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟
راستی خبرت بدهم. خواب دیدم خانه ای خریده ام. بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار. هی بخند. بی پرده بگویمت، چیزی نمانده است. من چهل ساله خواهم شد. فردا را به فال نیک خواهم گرفت. دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید از فراز کوچه ما میگذرد. باد بوی نام های کسان من میدهد. یادت میاید رفته بودی خبر از ارامش اسمان بیاوری؟
نه ریرا جان. نامه ام باید کوتاه باشد. ساده باشد. بی حرفی از ابهام و اینه.
از نو برایت مینویسم...
حال همه ی ما خوب است. امّا تو باور نکن.
-!Maître ، خسرو شکیباییِ عزیز
هفت عزیزم
گاهی اوقات زندگی خیلی سخت میگذرد. انقدر که احساس میکنم چیزی تا خاموش شدن مغز و احساساتم نمانده، چراکه بیش از ظرفیت روح و جسمم با خشم، نا امیدی و غصه رو به رو شده ام. اما هم من و هم تو - از آنجایی که چشمهایت وقتی لبخند معنا داری میزنی حرف میزنند - میدانیم که این واقعیت ندارد. میگویی « آدم گاهی فکر میکنه داره میترکه. نمیتونه زندگی کنه و چیزی نمونده که کلا بیخیال شه و بشینه تو قبر تا بمیره. ولی کورخوندیم. کالبد کوفتی و روح آدم انقدر قوین که فکرشم نمیکنی. اینکه فکر کنی دارم کم میارم یک بهونه از طرف اون بخش تاریک مغزته که مجبور نشی بیشتر و بیشتر تلاش کنی و خودتو به تموم شدن محدود کنی. ولی حقیقت اینه که هیچ وقت تموم نمیشی، اگر خودتو بزنی به مردن فقط هدر میری. ولی اگه یکم دیگه به خودت فشار بیاری میبینی که چطور این فناناپذیر بودنِ گنجایش روح و جسمت برای کار کردن و کار کردن و رنج کشیدن زیبا به نظر میرسه و خوشبختت میکنه. اونموقع هیچ وقت دلت نمیاد از این رنجِ بیپایان رها بشی. میفهمی چی میگم؟»
گرسنمه, بسته هام توی جاده شمالن, راجب امتحان ریاضی یکم مضطربم و همزمان نمیکشم که عین خرخونها بخونم چون یچیزی ته دلم میگه بلدم و همون یهچیزی بدبختم میکنه.
ضمیمه: از لحاظ روحی نیاز دارم کیک گردویی درست کنم :<
کتابهای نجواگر، شواهد(باورتون میشه این پدیده توی دیجیکالا خورده شصت و هفت تومن؟ بین خودمون بمونه ها، یکی مونده ته انبار و اون مال منه. نرید بخرینااا ) درجست و جوی کیلنگزور و بریت ماری اینجا بود رو میخوام. ولی فقط اندازه ی ایشون پول دارم. چرا دوستای خیالی نمیتونن برای ادم پول واریز کنن و فتیش کتابتو ارضا کنن؟ قهرم بابا.
ضمیمه: واقعا وینستون نکشیم. وینستون آشغاله
هوا آلودهست، خیلی زیاد. میشینم گوشه ی اتاقو یه لیوان شیر سرمیکشم و احساس میکنم شبیه به داستانهای مذهبی که تو عاشقشون بودی ضربت سمی خوردم. دونخ باقیمونده از سیگارهام از توی جامدادیم چشمک میزنن و ایوای. توچیکار کردی دختر...
میبینمت. به طور کاملا اتفاقی و غیرمنتظره، درست همونجایی که فکرش رو هم نمیکردم. همونجایی که میگفتی قراره فرار کنیم. درست همونجا، نه ماه بعد از آخرین باری که من رو بوسیدی. پنج ماه بعد از وقتی که حالم رو بهم زدی. کمتر از سه ماه بعد ازینکه تمنا کردی: باهام حرف بزن! حالم بده! کمتر از سه ماه بعد از وقتی که نگاهمو برگردوندم و ازت گذشتم. حتی یکسال هم از اخرین باری که بکستر بودی نگذشته احمق. حتی نصف یکسال!
مهم نیست. چون ماشین رد میشه، چشمهای من دوثانیه معطل میکنن تا متوجه بشن همونی که به کیفش نگاه کردم و باخودم گفتم چقدر وقت شوهرکردنشه تویی. تو. وای خدای من، تو؟ بکستر؟ نه، قطعا نه. تو مادرفاحشه تر از اینحرفها بودی.
با صورتِ خمیری و حالا زشت ای که هیچم توی چشمهاش تیله نبود. دوتا حفره ی تو خالی بین صورت زرد و لپهای بی تناسب با پیشونیت، لب نازک و چونه ی کوتاه، روسری طلق دار سورمه ای که با نفر کناریت ست بود و چادرت. چادر سرت بود. با یک کیف صورتی که احتمالا دختربچه های کلاس سومی هم میگفتن دیگه برای داشتنش بزرگ شدن. تو من رو دیدی و خودتو زدی به ندیدن. ولی بیچاره، تو تعجب کرده بودی. درست مثل وقتی که.. خب نه. هیچ وقت این حالات رو درتو ندیده بودم. هیچ وقت انقدر منزجر کننده نبودی. حالا که - به قول ویلی - لباس عروسی که تنت کرده بودم رو سوزوندم تو واقعا یک سطل اشغال به نظر میرسی.
حیف کلمه هام.
حیفِ اون نامه ی قبلی که تشکر کردم.
حیفِ اسم بکستر.
حیف.
با نهایت تاسف
من.
! Oh mi amigo; Siete
راستش رو بخوای، گاهی باخودم فکر میکنم که لعنت،، این همون زندگی رویاییای که تصور میکردمئه؟ منظورم اینه که. خب میدونم زندگی پر از سختیه و از اولشم قرار نبود توی رشته ی نظری با حلقه گل منتظرم باشن، قرار نبود عالی عمل کنم و قرار نبود خیلی خوش بگذره. ولی یاخدا، قرارمون این هم نبود که ریاضی رو تک بیارم یا عربی رو - بعد از دفعه ی اولی که نمره ی کامل گرفتم - یکهو بشم هیفده. منظورم رو میفهمی؟ یکم... عجیب شده. من درسو میفهمم، دوستش دارم، تمرینهاش رو با لذت حل میکنم و بعد میرینم توی برگه امتحان. این باعث میشه حس بدی بگیرم، عصبی بشم و احساس خودکم بینی پیدا کنم و ازونطرف نتونم تمرکز کنم و درس بخونم. واقعا رقت برانگیزه، ولی ختم قضیه اینجا نیست. مسئله اینجاست که هرچقدر بیشتر با این نظام نمره دهی دوره دوم و کنکور و ازمون هماهنگ و امتحان نهایی اشناتر میشم ارزش نمره ها برام پست تر و بیخاصیت تر میشه. هرچی میریم جلوتر و من بیشتر به کتابکارهای تست و چندکنکور دست بچه های دوازدهمی خیره میشم بیشتر به این فکرمیکنم که رشته ی علوم انسانی و درسهاش و حتی ادبیات دانشگاه تهران برای من همه ی زندگی نیستن. این چیزی نیست که بخوام بخاطرش زندگی کنم و همین احساسِ نه بد، بلکه جدیدو عجیبی داره. این احساس که حس خوشبختی و رویاهای من وابسته به این نمره نیست، باعث میشه بترسم. چون اگر انسانی که قراره براش خودم رو پاره کنم راه اصلی من نیست و بهش حس تعلق انچنانی ندارم و میدونم اینده ی من بهش گره نخورده و صرفا برای من یک تحصیل دوست داشتنیئه؛ پس اینده ی من کجاست؟ توی خوندن هنر؟ یک مغازه ی کوچیک؟ دکه ی خیاطی؟ یا نقاشی دیواری کوچه و بازار؟
برای همین احساس شور عجیبی، توی من پدیدار شده که نمیتونم درکنار استرس درس و نگرانی هام هندلش کنم. این شد که گند زدم و دوروز گذشته ، روزی ، هشت ساعت با گوشی بازی کردم و درس نخوندم و صبح ها خوابیدم . نتیجش هم شد ریاضی چهار از دوازده درصورتی که قسم میخورم من اون مبحث رو بلد بودم و fuck it , دارم گند میزنم.
ضمیمه: امروز کارت ماخارو دزدیدم و کتاب چشمهایش رو برای کوثر خریدم، دیروز برای زینب کلاه گربهای آبی خریدم و به طرز عجیبی از طرف جلوییم کتاب تمام خشم من رو هدیه گرفتم که چون اول کتاب با خط آبکیش یادداشت گذاشته بود دلخور شدم. بنظرت زشته اگر جمله ی تقدیمش رو پاک کنم؟ راستی. قهوه داری؟ فکرکنم باید برای از بین بردن بوی سیگار جامدادیم کل عصرو بیدار بمونم.